گروه علمی فرهنگی هنری

گروه علمی فرهنگی هنری

سایه

منوي اصلي

آرشيو موضوعي

آرشيو مطالب

سايت ها و وبلاگهاي مفيد:


امکانات


خزینه

خزینه

ایمان اسلامیان

 

صمد که تون حمام را آتش می‌داد، می‌فهمیدیم که باید بساط مچ‌انداختن را جمع کنیم، از خزینه‌ی حمام متروک آقا، یکی یکی بیرون می‌آمدیم و پخش‌وپلا می‌شدیم، هر یکی‌مان جایی گم و گور می‌شد، انگار نه انگار خبری بوده. سر کار می‌رفتیم، اگر چرت می‌زدیم و چشم‌های‌مان خمار می‌شد، حساب‌مان پاک بود، اگر خمیازه‌مان می‌آمد باید فرویش می‌دادیم و دماغ‌مان را باد می‌کردیم، اما بروز نمی‌دادیم که تا صبح توی حمام خرابه چه کار می‌کردیم؛
اگر حالم خوش بود، خاصه وقتی که برده بودم، می‌ماندم تا همه بروند، می‌رفتم سراغ صمد و بدون این که منتظر اجازه‌اش باشم، فرو می‌رفتم داخل خزینه، لباس‌ها را می‌کندم و می‌نشستم لب خزینه‌ی آب گرم، خزینه‌ها فرقی نمی‌کرد، آب سرد سرد بود، یک ساعتی طول می‌کشید تا آب گرم شود، اما باز بهتر از خزینه‌ی آب سرد بود که می‌دانستی هیچ وقت گرم نمی‌شود؛ صمد بساط دلاکی و سلمانی‌اش را پهن می‌کرد و کاری هم به من نداشت که بی‌فکر توی آب غلت می‌زنم، کچه می‌زدم نفسم پس می‌رفت، اما به جایش حالم جا می‌آمد و می‌توانستم شاداب بروم سر کار، بدون ترس پدر، که بهم گیر بدهد که حتمن رفته‌ام قماربازی.... آب که گرم می‌شد دیگر ماندن نداشت، باید بیرون می‌زدم، همان لباس‌های چرک و خاک‌آلود را به بر می‌کشیدم و می‌رفتم طرف گیوه‌دوزی پدر، تا قبل از این که بیاید، ریوار‌ها را چیده باشم، ریوار‌ها را که می‌دید، صدایش را سر غيبت شبانه بالا نمی‌برد...

صمد تون حمام را آتش داد، فهمیدم باید بازی را تمام کرد، اما داشتم می‌بردم، پول‌های مچاله جلویم بالا آمده بود، دو سه دست دیگر بردم، دلم نمی‌خواست بلند شوم، می‌دانستم نباید طمع کنم، دیگر روی اعتبارشان بازی می‌کردم، همه‌ی پول‌ها را برده بودم، باز ادامه دادم، همه حیران بودند که چطور همچین اشتباهی می‌کنم، برده‌ها را باختم تا صاف صاف شدیم، گل از حریف‌ها شکفت، سریع جمع کردیم، بعد از این که همه رفتند، رفتم طرف حمام صمد، دل و دماغ نداشتم، گفتم شاید بروم آبی به خودم بزنم و بهتر شوم.....

از خزینه بخار بلند می‌شد. رسیده بودم وسط‌های حمام، صمد حالش خوب بود، از اذان صبح گفتنش فهميدم، با اضافات كامل... صدای آواز صمد می‌آمد، صمد را دیدم، حواسش به من نبود. خودم را انداختم توی شاه‌نشین، از کنار ستون‌ها می‌پاییدم، مثل هر اول صبح، آب صاف می‌کرد، لنگش را برداشته بود و روی آب می‌کشید، چربی و کثافات روی آب را می‌گرفت، چهارشنبه یا پنج‌شنبه بود؛ هر که می‌خواست می‌توانست برود حمام، صمد لنگ را می‌تکاند توی لگن، کف و چربی به لنگ می‌گرفتند. لگن داشت پر می‌شد، یکهو صمد مثل این که جن دیده باشد، عقب عقب رفت، پایش گرفت به لگن؛ چرک و چربی و کف پهن شد کف حمام، نزدیک بود از بالای سکو پرت شود پایین، صدایم در نیامد، صمد چند بار عق زد و آخرش بند ناف مضغه را گرفت و آورد جلوی چشم‌هایش، همه جای جنین لکه‌لکه سرخ بود، شاید پسر بود، شاید بند نافش را زن بیچاره و پدر پسرک با دندان جویده‌ بودند، که این‌طور رشته رشته شده بود، شاید با سنگ پا روی بند کشیده بودند، کشیده بودند تا پاره بشود.... صمد جنین و جفت را انداخت توی لگن و کنارش زانو زد، نفسم را آرام کردم و رفتم داخل شاه‌نشین و تا صمد هول‌هول نرفت بیرون، کله نکشیدم. هنوز ده کامل روشن نشده بود، صمد مستقیم رفت دم خانه‌ی مش‌لقا، می‌دانستم آن‌جا می‌رود، به مش‌لقا هم گفته بود كه پالان دخترش كج است، لقا هم مثل هميشه خیلی صمد را جدی نگرفته بوده، همه‌ی این‌ها را می‌دانستم. بام به بام تا بالای خانه‌ی مش‌لقا رفتم. زن بیچاره لگن را که گرفت، کلون در را محکم کرد و نشست پشتش، یک ساعتی طول کشید، از روی بام دیدمش، مات مانده بود، یکهو رفت داخل خانه و صدای جیغ‌های خفه‌ی دخترک.... مش‌لقا جنین را انداخته بود توی چاه مستراح، این را دخترک گفت، جای قاش‌خوردگی سرش را نشانم داد، بعد از سال‌ها آدرسم را پيدا كرده بود، می‌خواست برای زخم کهنه‌ی سر و ساییدگی زانو برایش نسخه بنویسم.....

صمد خوش نداشت کارش ایرادی به هم بزند، فردا که سراغش رفتم، چند تا خنده‌ی ریز تحویلم داد و شروع به کار کرد، مثل همه‌ی روزهای دیگر، حتا تا موقع حمام زن‌ها کنارش ماندم، اما به روی خودش نیاورد. مثل همه‌ی روز‌های دیگر چنان می‌افتاد روی کول مشتری‌ها، که هن‌هن همه درمی‌آمد... تا دو سه هفته بعدش، برنامه‌ام همین بود، بعد از بازی، سراغش می‌رفتم، توی آب نمی‌رفتم، می‌گرفتمش به تعریف تا چیزی از جنین مرده بگوید، اما هیچ هیچ، خر که نبود، حتمن می‌فهميد که قضيه‌ی بچه مرده را می‌دانم....

از عمد نبود، یادم رفته بود که نباید شنبه بروم، لخت شده بودم که صمد سر رسید، انگار نه انگار که آن همه با هم رفاقت کرده‌ایم، با اردنگی انداختم بیرون و لباس‌هایم را پرت کرد توی صورتم، چند تا فحش بهم داد و راهی‌ام کرد. چیزی نگفتم، حق بهش بود، شاید توقع نداشت با این که عقوبت خبط شنبه را بهم تعریف کرده، باز شنبه بروم حمام.... رفته بودم بالای خزینه، آن‌قدر از زلالی آب، کیفور بودم که می‌خواستم با لباس بپرم توی آب.... قصه‌ی شنبه‌ی صمد را از چند نفر دیگر هم شنیدم، شنبه مثل همه‌ی شنبه‌ها، خان با خدم و تفنگچی‌هاش می‌آید حمام، صمد هم تمام حمام را برق انداخته بوده و همه‌ی وسایل سلمانی را آماده کرده بوده تا سبیل‌های خان را مرتب کند. خان اول می‌رود لب خزینه‌ی آب سرد تا ران می‌رود داخل، همه داشتند نگاهش می‌کرده‌اند، خان میهمان شهری هم داشته و می‌خواسته جلوی آن‌ها حمام خانی را با آداب نشان دهد. از خزینه‌ی آب سرد بیرون می‌آید. پادو، فرز پاهای خان را خشک می‌کند، خان می‌رود طرف خزینه‌ی گرم، صمد هم آماده می‌شده که برود سراغ خان برای مشت‌ومال بعد هم سلمانی، خان آرام آرام از سکو می‌رود بالا، به میهمان‌هایش می‌خندیده، شکمش را می‌اندازد روی لنگ، می‌نشیند که برود زیر آب، ناگهان برمی‌گردد و با غیظ به صمد نگاه می‌کند، صمد رنگش را می‌بازد و جلو می‌رود،
ـ گفتم شاید آب هنوز گرم نشده و خان را رنجانده.
اخم خان، صمد را می‌آورد لب سکوی خزینه. خان که به هیچ رعیتی خیره نمی‌شده، چشم می‌اندازد به چشم صمد و تار مویی را که انگاری حنا بهش بسته بودند، می‌آورد و جلوی چشم‌هاش می‌گیرد، موی بلند تا زانوی صمد می‌رسیده، خان پایش را از خزینه می‌کشد بیرون و صمد را هل می‌دهد داخل آب، همه‌ی همراهان خان ساکت ساکت، صمد شروع می‌کند به من و من و التماس... «شاید از جمعه ظهر گیر کرده به دیواره‌ی خزینه، وگرنه آب شنبه به وجود خان متبرک می‌شود و بعد بقیه‌ی خان‌زاده‌ها اجازه دارندخودشان را بشویند». یکی از پادوها خریت می‌کند و می‌آید جلوی خان تا هم خودش را شیرین کند و هم جان صمد را نجات دهد،
ـ شاید اجنه نصف شب آمده‌اند و توی حمام سور راه انداخته‌اند.
خان هم نمی‌پاید که پادو نفله شود، با طاس مسی محکم می‌کوبد به کله‌ی پادو.....
«رفته بودم زیر آب، از همان جا تنه‌ی خان را می‌دیدم که خم شده روی آب و منتظر است که من برای نفس‌کشیدن بالا بیایم، تا با همان طاس ناکارم کند.»
میهمان‌های خان واسطه می‌شوند و خان را آرام می‌کنند، دو تا پادوی سالم صمد نصفه‌جان را از زیر آب می‌کشند بیرون، وگرنه باید با پادوی بیچاره خاکش می‌کردند.

هیچ وقت نگفت چطور خان از سر قضیه‌ی شنبه گذشت و دنبالش را نگرفت... آخری‌ها که هنوز در حمام را نبسته بودند، سراغش می‌رفتم و پاپی می‌شدم تا قضیه‌ی شوهردادن دختر مش‌لقا را برایم بگوید، صمد یک هفته رفت شهر، یکی از حمامی‌های پیر شهر را آورد و دخترک را بهش بند کرد، به‌خاطر لقا این کار را کرد، بعد از قضیه‌ی جنین لقا دیگر مثل سابق نشد. به شوهردادن دختر مش‌لقا که می‌رسیدم، صمد خودش را به گیجی و فراموشی می‌زد و سرش را به صابون‌های بدبویش گرم می‌کرد، زور زور لباس‌هایم را درمی‌آورد، لنگ‌پیچم می‌کرد و با پنجه‌هایش که دیگر قوت نداشتند مالشم می‌داد، چند راه نمالیده، نفسش به شماره می‌افتاد و تکیه می‌داد به دیواره‌ی حمام، خس‌خس نفس می‌کشید و بعضی وقت‌ها از فشار درد، ساروج‌های پوسیده‌ی دیواره را می‌کند...

سبیل خیلی‌ها را چرب کردم تا اداره‌ی حمام جدید را که با پول اصل ۴ ترومن ساخته بودند بدهند به صمد، اما بعد از آن همه دوندگی‌هایم قبول نکرد، تا آخر هم توی همان حمام قدیمی ماند، حتا وقتی که سقفش ریخته بود، می‌رفت توی شاه‌نشین، مثل روزهای دلاکی، بساطش را پهن می‌کرد و پاهای لختش را می‌گذاشت توی آب قنات، کاری هم به معتادها نداشت که دسته می‌روند و کپ می‌افتند روی بساط‌شان، همین‌طور با بدن پلاسیده و سینه‌ی چروکیده‌اش در تاریک‌روشنی شاه‌نشین حمام می‌نشست، اصلن به این فکر نمی‌کرد که این چند قرانی که معتادها بهش می‌دهند، پول حمام نیست.....

در حمام را که بستند دیگر فقط اذان می‌گفت و اگر قدیمی‌ها می‌آمدند سراغش، موی‌شان را اصلاح می‌کرد، می‌رفت بالای مناره و اذان را با همان دنباله‌ها اقامه می‌کرد، بعضی وقت‌ها که مریض بود می‌رفت آن بالا و بریده‌بریده اذان را تمام می‌کرد و از ضعف تا وعده‌ی نماز بعد همان جا می‌نشست تا دوباره اذان بگوید، خادم مسجد رویش نمی‌شد به من بگوید که نروم بالای مناره، همان بالا می‌گرفتمش به تعریف تا بعد از احوال‌پرسی، قضیه‌ی جنین را بگوید...
ـ دوایی برای استخوان‌درد نیست.
همین را می‌گفت و شروع می‌کرد به تعریف جن‌هایی که در حمام دیده.

با این‌که زن و بچه‌ای نداشت، سر تشییعش چه وضعی بود، از بیمارستان شهر تا ده همین طور ماشین دنبال نعش‌کش می‌رفت، برایش گواهی فوت نوشتم و نشستم بغل راننده‌ی نعش‌کش و تا خود ده نگاهش کردم، سفید سفید با گونه‌های فرورفته.... دختر مش‌لقا هم آمده بود، توی شلوغی دنبالم می‌آمد تا دور از چشم زنم چیزی ازم بگیرد و بدهد به بچه‌هایش.... سر مراسمش چه جمعیتی جمع شده بود، اول می‌ترسیدم جنازه‌اش روی زمین بماند، اما همه می‌آمدند تا خرج مراسم را بدهند، خیلی‌ها خاطر صمد را می‌خواستند، شاید مثل من مدیونش بودند....

کلی از پسرهای شهر را داماد کرده بود، از وصلت‌هایی که با مش‌لقا رواج داده بودند که بگذریم، حمام‌های دامادیش مثل بود. شب عروسی، داماد را با همه‌ی فامیلش حمام می‌آوردند، صمد بی‌ چشمداشت همه‌ی کارهای نظافت داماد را تمام می‌کرد، موهایش را اصلاح می‌کرد، معطرش می‌کرد، حتا دامادهای چشم و گوش‌بسته را می‌برد در یک پناهی و راه و چاه شب حجله را یادشان می‌داد. حمام داماد که تمام می‌شد، حمام دست ما نوجوان‌ها می‌افتاد تا عذاب‌های‌مان را تمام کنیم، نفر به نفر می‌رفتیم داخل خزینه، خودمان را می‌شستیم، باید از بوی شاش می‌فهمیدیم که کی خودش را توی آب خلاص کرده، آن‌قدر بازی ادامه داشت تا از خزینه بوی همه می‌آمد، آن وقت سر و کله‌ی صمد پیدا می‌شد، ما هم می‌دویدیم دنبال طایفه‌ی داماد. هیچ وقت کاری به من نداشت، جلوی بقیه فحشم می‌داد، دفعه‌ی بعد که می‌دیدمش با همان خنده‌های ریزش که لپ‌هایش را داخل می‌برد، ازم دلجویی می‌کرد....

گفته بودند ولی باورم نمی‌شد، سر ظهر به بهانه‌ی نهار، بقیه را جایی بند کردم و رفتم طرف حمام، از کوچه‌ی پشتی حمام آقا به حمام صمد رفتم، نوبت زن‌ها بود، دلم قرص بود که موقع زن‌ها، صمد پیدایش نمی‌شود، مش‌لقا هم کنار در حمام نبود، از کناره‌ی در بالا رفتم و رسیدم به دیواره‌های روی حمام. حمام زیر زمین بود و سقفش به زحمت، نیم متر بالاتر از کوچه بود، دور تا دور سقف سست حمام را دیوار کشیده بودند تا کسی روی سقف نرود. خودم را از دیواره‌های داغ گلی بالا بردم و افتادم روی سقف. از بالای دیواره، دزدانه نگاهی به کوچه‌های اطراف انداختم، هیچ خبر نبود، آرام تکیه دادم، چه جایی! از سوراخ وسط سقف هف‌هف بخار می‌زد بیرون، از دور سوراخ تا دیواره‌ها یکدست چمن و گل سبز شده بود، گندم، اطلسی، ریحان، شاهی، جعفری، تره، خار و.... خوابیدم روی گل‌ها، بین صلات ظهر، توی گل‌ها خنک بود، آن‌قدر زیبا بودند که نزدیک بود کار اصلی‌ام یادم برود. از روی گل‌ها خزیدم جلو و خودم را رساندم به سوراخ سقف و کله کشیدم، بیخود نبود که این‌قدر سرسبز شده بود، گرما، آب حمام، کاه‌گل نم‌خورده و باد که از همه جا دانه می‌آورد.............

هیچ چیز ندیدم، شاید به خاطر آفتاب بود که چشمانم را زده بود، چشمانم را بستم، گفتم چشمانم را که باز کنم، همه‌ی چیزهایی را که بقیه دید زده بودند می‌بینم.... چنگال صمد پشت پیراهنم را گرفت و بالا آورد، چفت جلوی پیراهن فشار می‌آورد به گلو و نزدیک بود خفه بشوم، جای التماس نبود، چرخاندم، پاهایم به زمین نمی‌رسید، مثل یک توله گربه که تازه به دنیا آمده باشد مرا آورد بالا و نگاهم کرد، به من فحش نمی‌داد، اما با دهان کف‌کرده بد و بيراه می‌گفت، به زمين و زمان و روزگار؛ با خودم نقشه کشیدم که تا می‌آید بزندم از روی دیواره‌ها می‌پرم و می‌روم سراغ بام‌های آن‌طرفی و بالاخره از حیاط یک خانه پایین می‌آیم و دیگر به گردم هم نمی‌رسد. همان‌طور آویزان مرا برد جلو، سنی نداشتم شاید ده یازده سالم بود، دست انداختم به لبه‌ی دیواره و شروع کردم به گریه، صمد هر چه کشید تا دیواره را ول کنم، تکان نخوردم، یکهو زیر پای صمد خالی شد و با اطلسی و بنفشه و باقی سبزه‌ها هری پایین رفت، پریدم آن‌ور دیواره، گیوه‌هایم را دست گرفتم و دویدم، اصلن به جیغ زن‌ها توجه نکردم، رفتم کنار حمام آقا قایم شدم، مردها برای کمک می‌دویدند، اما مش‌لقا چادرش را گره کرده بود به کمر، گریه می‌کرد، اما هیچ‌کس را راه نمی‌داد.....

سیکل که گرفتم برگشتم، توی آن مدتی که در شهر بودم مدام منتظر آژان یا تفنگچی‌های خان بودم که بیایند و مرا کت‌بسته ببرند، اما هیچ خبر نشد، شاید از همان جا رفاقت‌مان شروع شد، صمد به هیچ‌کس نگفته بود، به هيچ‌کس، مثل قضيه‌ی آن بچه‌ی بيچاره، که وقتی نافش را با دندان می‌جويدند و با سنگ پا رويش می‌کشيدند، گريه می‌کرد.... حتا زیر شلاق خان از حال می‌رود، اما اسم مرا نمی‌آورد. خان به پای صمد که خرد شده بوده توجه نمی‌کرده و داده حسابی صمد را بزنند تا دیگر هوس نکند ناموس مردم را دید بزند، رفتم سراغش، خودم را آماده کرده بودم تا صمد هرکاری را بکند، گفتم لااقل به روی خودم می‌آورد، نشسته بود کنار در حمام و فقط دخل دستش بود، گفتم حتمن با عصای دستی‌اش ناکارم می‌کند یا پای چوب‌بندی‌شده‌اش را می‌کوباند به کمرم، فقط نگاهم کرد،
ـ هنوز دکتر نشدی، یک نگاهی به پاهام بیندازی؟
جرأت کردم و کنارش نشستم، نمی‌دانستم باید چی بگویم، بیش‌تر برای مزاح بود،
ـ برام يک زن خوب سراغ نداری؟
عصایش را بالا برد.
ـ نکنه می‌خوای سیات کنم.

توی وان نشسته‌ام، بیخود صدا می‌زنم، زنم اگر حتا صدایم را بشنود، به روی خودش نمی‌آورد، آخر از این که کمرم را صابون بزند بدش می‌آید، بی‌حوصله لیف دسته‌دار را برمی‌دارم و به کمر می‌کشم، آن‌قدر به فکر صمد بوده‌ام که یادم رفته صورتم را با تیغ برانده‌ام و آب وان، آلبالویی شده. خودم را می‌شویم، باید تا هوا روشن است بروم طرف ده، مثل غروب هر پنج‌شنبه سر قبر صمد بروم، باید بپایم کسی نباشد، آن‌وقت کنار قبرش زانو بزنم و بهش التماس کنم که به خاطر همه‌ی کارهايم شماتتم کند، فحشم بدهد... این را هم با حسرت بهش بگویم که چطور می‌شد، کاری به اين نداشت که بچه را خفه کرده‌اند؛ جنین را می‌گذاشت کنار خزینه، یا بغل تون‌دانی تا رشد کند و برسد، چشمانش را باز کند و وقتی می‌زنم پشت کمرش، با چشم‌های بغ، بی اشک گریه بکند.....


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: شنبه 29 اسفند 1390برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

سايه...

سایه هم هست و هم نیست...مجازیست در عین حقیقت...مجازی که خبر از حقایقی میدهد...و آن حقیقت...حقیقت انسانیت است...

نويسندگان


کاوش

Template By: LoxBlog.Com


© All Rights Reserved to saayeh.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com