گروه علمی فرهنگی هنری

سایه

منوي اصلي

آرشيو موضوعي

آرشيو مطالب

سايت ها و وبلاگهاي مفيد:


امکانات


درباره عشق

دربارة عشق

ريلکه

برگردان: شرف


نامه به فردريش وست هوف
29 آوريل 1904
  «... من همواره تجربه کرده‌ام که به ندرت بتوان چيزي دشوارتر از« دوست داشتن» يافت. دوست داشتن يک کار است. کاري روزمزد که بايد براي آن آمادگي پيدا کرد. همه جا قرارداد و عرف، پيوند دوستي را چيزي آسان وانمود مي‌کنند که گويي همگان توانايي آن را دارند. البته که چنين نيست. عشق چيز دشواري است. زيرا در ساير درگيري‌ها طبيعت انسان او را برمي‌انگيزد تا خودش را جمع‌وجور کند و محکم نگه‌دارد ؛ در حالي که در مورد عشق، آنگاه که در نقطة اوج است، به عکس اين انگيزه در انسان وجود دارد که خود را کاملاَ فرا دهد: خودفرادادني نه همچون يک کل و با نظم، که پاره‌پاره و برحسب تصادف به هر گونه که پيش آيد و اتفاق افتد! که اين نه شادي است و نه خوشبختي. تو وقتي گلهايي به کسي مي‌دهي آنها را قبلاَ منظم مي‌کني. اما انسان‌هاي جواني که عاشق يکديگرند، در بي‌صبري و شتاب و شوقشان خويشتن را به آغوش يکديگر مي‌افکنند و اصلاَ توجه نمي‌کنند که در اين تفويض ناسنجيده چه نقصان‌هايي در ارزيابي‌هاي دوسويه‌شان وجود دارد... به محض بروز عدم يگانگي در ميان آنها، آشفتگي هر روز افزونتر مي‌شود و هر يک در ناايمني خود در برابر ديگري ناعادل‌تر مي‌شود. آنها که در ابتدا مي‌خواستند به يکدگر نيکي کنند اکنون به گونه‌اي نابردبار با هم تماس مي‌گيرند...
  چون که زندگي دقيقاَ دگرگون کردن خويشتن است، پيوند‌هاي انساني که عصاره‌اي از زندگي است، دگرگون شونده‌ترين همه است و هر آن در حال صعود و نزول يا استحکام و تزلزل است. در پيوند و تماس عاشقان هيچ لحظه‌اي مانند لحظة ديگر نيست. هيچ چيز عادت شده، چيزي که يک بار ميانشان بوده، روي نمي‌دهد؛ بلکه بسي چيزهاي نو، نامنتظر و ناشنيده روي مي‌دهد. چنان پيوندهاست که بايد يک خوشبختي بزرگ و تقريباَ تحمل‌ناپذير ميان انسان‌هاي پربار پديد آورد. ميان انسان‌هايي که هر يک في‌نفسه پربار و منظم و متمرکز است. در واقع دو جهان دور و ژرف و منحصر به خود است که با هم پيوند داده مي‌شود.
  جوان‌ها اگر زندگي خودشان را درک کنند مي‌توانند آهسته آهسته براي چنان خوشبختي رشد کنند و خود را آماده سازند. هنگامي که عشق مي‌ورزند بدانند که مبتديان‌اند و خام‌دستان زندگي و نوآموزان در عشق. بايد عشق را بياموزند و اين( مانند هر آموختني) مستلزم آرامش، صبر و تمرکز است.
  عشق ورزيدن و رنج بردن به مثابة آموختن يک کار- اين است آنچه براي انسان‌هاي جوان لازم است. مردم اغلب موقعيت عشق را، همانند بسياري از چيزهاي ديگر زندگي، بد فهميده‌اند و آن را بازي و سرگرمي ساخته‌اند. چنين پنداشته‌‌اند که بازي و سرگرمي مبارک‌تر از کار است. اما هيچ چيز خوشبختي آميز‌تر از کار نيست و عشق، از آن رو که برترين خوشبختي است نمي‌تواند چيز ديگري جز کار باشد. کسي که عشق مي‌ورزد بايد بکوشد چنان رفتار کند که انگار کار بزرگي دارد: او بايد بسيار تنهايي بکشد و در خود فرو رود و خود را جمع و محکم نگاه دارد. بايد کار کند؛ بايد چيز بشود! زيرا هر چه شخص پربارتر است، همة آنچه تجربه مي‌کند غني‌تر است. و کسي که مي‌خواهد در زندگي‌اش عشقي ژرف داشته باشد بايد ذخيره کند و براي آن عسل گرد آورد و حمل کند.

 


نامه به امانوئل بُدمان
E.Bodman
اوت 1901
  ... احساس مي‌کنم که ازدواج ويران‌سازي همة مرزهاي ميان دو نفر نيست تا شتاب‌زده شرکتي نو پديد آورند. به عکس، اگر در طرفين اين آگاهي پديد آمده باشد که ميان نزديک‌ترين انسان‌ها، باز هم دوري‌هاي بي‌پاياني باقي مي‌ماند، آنگاه مي‌توان نه يک شرکت که يک« در کنار هم ساکن بودن» باشکوه پديد آورد. در اين صورت مي‌توانند موفق شوند که فاصلة ميان خودشان را دوست بدارند. در واقع هر يک ديگري را به « نگهباني تنهايي خود» مي‌گمارد و اين عظيم‌ترين اعتماد را به او وام مي‌دهد...

 

نقل و تلخيص از ماهنامه بخارا
حروف
چين: شراره گرمارودي

 

نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: جمعه 30 تير 1391برچسب:درباره,عشق,ریلکه,دوست,داشتن, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

دلقک

من کشاورزم و بر کار خودم میبالم
من کشاورز گل خنده لبها هستم
دوست دارم خنده
دوست دارم شادی
دوست دارم که به جای گله و اشک،ببینم لبخند
عاشقم من،عاشق خنده تو
آرزوی دل من خنده شیرین تو است
دوست دارم که در این خاک غریب
غربت غم نکند هیچ دلی را غمگین
و دراین ظلمت شب
هیچ کس را نبود بیم شب و تاریکی
دوست دارم خنده
که به جای گل لبخند نشیند خاری
خاری از اشک و غم و حسرت و آه
آری ای دوست چه عیبی کنی امروز مرا باکی نیست...
آری...
آری...
آری که منم دلقک تو
دلقکی آمده از عرش به فرش
تا تو را خنداند، دست بر هرکاری
پای را کج کنم و خود انداز
تا تو شاید که کمی نور بچینی از لب
آرزویی دارم...
آرزویی دیرین...آرزویی که بترسم که بمیرم و نبینم آن روز
آرزوی دل من هست دو صد تا ز خودم
که دو صد تا کم و اندازه هرکس ز خودم
تا که هر نقطه این خاک زمین
هرکسی گرکه به اندازه ذرات هوا غم دارد
من کنارش باشم
با لباسی ز گشادی افتان
با لپانی و لبانی سرخان
من کنارش باشم تا بخندانمش و شاد کنم او را من
خواه هر کس باشد
مرد باشد یا زن
کودکی کوچک و خرد
یا که پر چین و چروک
هرکسی باشد و اهل هر دین
یک مسلمان باشد یا که نصرانی و از آل یهود
کودکی خسته ز کار...
کودکی،نالیده ز رفتار پدر
پدری خسته ز بیکاری کار،پدری تحت فشار...
منزلی چشم به راه،خیره به دستان پدر
چو بیابان باشد خالی و پرپینه
من خریدارم و خوش انصافم
شب تار میخرم و صبح نشاطی به عوض
خار و خاشاک خریدارم و جایش یه سبد
یه سبد شهد و شکر... وَ پر از شادی و عشق
من مسافر هستم...
چند جایی دگری باید شد، خنده آنجا گم شد
خنده را گم نکنید تا خدا هست بباید خندید
و خدا شاد شود از خنده
پس بخندید که خنده هنر انسان است...

 

 

شاعر:  مسافر

 

نويسنده: علی صدیقین تاريخ: سه شنبه 27 تير 1391برچسب:دلقک,تلخک,خنده,غم,غصه,کار, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

جو زدگی ایرانی ؛ از عهد دیرین تا عصر فیس بوک !

جو زدگی ایرانی ؛ از عهد دیرین تا عصر فیس بوک !

می‌گویند آن قدیم‌ها که بازار توزیع کوپن و ارزاق دولتی و امثالهم در کشور داغ بود، گاهی تب تشکیل صفوف مختلف در کوی و برزن چنان بالا می‌گرفت که خیلی‌ها به محض مشاهده هر صفی، پیش از آنکه فلسفه تشکیلش را بدانند، برای خود و حتی نزدیكانشان در انتهای آن نوبت می‌گرفتند.

امروزه پس از گذشت سال‌ها، اگرچه بساط کوپن از جامعه ایرانی برچیده شده اما همراهی غیرمنطقی با پدیده‌های هیجانی جمعی -یا همان «جوزدگی»-، هنوز هم بخش قابل توجهی از تجربیات روزمره ما را تشکیل می
دهد.

هر یک از ما در طول روز به فراخور شغل و موقعیت‌ خود، موارد متعددی از این فرایند رفتاری را در میان اطرافیان خود مشاهده می‌کنیم؛‌ آدم‌هایی كه تاب مقاومت در برابر فضای پیرامون خود را ندارند و در کوچک‌ترین مواجهه با «جَو» در چشم‌به‌هم‌زدنی سپر می‌اندازند. تازه این جدای از موارد نه چندان كمی است كه خود ما هم در فضا هضم می‌شویم و به موج‌های هیجانی به وجود آمده، می‌پیوندیم.

اگر کمی با خودمان صادق باشیم، حتما به یاد می‌آوریم مواردی را كه بی هیچ استدلال، صرفاً به پیروی از جمعی خاص، مرتكب کنشی خاص شده‌ایم.
تعدد مصادیق و فراگیری آنها حاكی از این است كه جوزدگی تا مغز استخوان جامعه ایرانی نفوذ کرده، در حدی که رواج اپیدمیک آن را هیچ کس نمی‌تواند انکار کند. از نمونه‌های ساده و پیش پا افتاده همچون بوق‌‌زنی دسته‌جمعی پشت چراغ قرمز بگیرید تا سطوح رفتاری کلان‌تر از جمله کنش‌های جمعی سیاسی و اجتماعی، همه و همه موید درستی همین گزاره هستند.

اندکی غور در ادبیات و فرهنگ ایرانی و تامل در سرنوشت جنبش‌های اجتماعی و سیاسی، حداقل در چند سده اخیر نشان می‌دهد که جوزدگی، نه یک معضل نوظهور که آسیبی دیرپا در سپهر فرهنگ ایران‌زمین است و جایگاه رفیع و خدشه‌ناپذیر ضرب‌المثل «خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو» در فرهنگ شفاهی و مکتوب ما هم شاید از همین مسئله نشات گرفته باشد.

پیشینه «جوزدگی ایرانی» هر چه که باشد، قطعاً پیدایش فیس‌بوک و رواج آن در میان ایرانیان، نقطه عطفی در تاریخ آن است، هر کس که فقط یک بار گذرش به این شبکه مجازی افتاده باشد، در درستی این گزاره لحظه‌ای تردید نمی‌کند که رفتارهای ایرانی‌ها در فیس‌بوک به شکل دراماتیکی متاثر از «جو» است؛ چه آن که تنها اگر ایرانی باشید می‌توانید یک روز از خواب برخیزید و در کمال تعجب ببینید بسیاری از دوستانتان عکس‌های پروفایل خود را به تصویر گوسفند تغییر داده‌اند و این همه برای اعتراض به کشتار حیوانات در عید قربان انجام شده است. نه اشتباه نکنید! اینکه همین اعتراض‌کنندگان همیشه، گوشت قرمز می‌خورند و همین عید قربان را در زندگی واقعی خود، به نزدیکانشان تبریک می‌گویند، به شما و هیچ کس دیگر ربطی ندارد، اینگونه چون‌وچراتراشی‌های منطقی و جستجوی روابط علی-معلولی در گفتمان جوزدگی هیچ جایگاهی ندارد.

 


واکنش‌های فیس‌بوکی ایرانیان به واقعه درگذشت بنیانگذار شرکت کامپیوتری اپل نیز، نمونه‌ تمام‌عیار دیگری از جوزدگی مجازی ایرانی بود. در آن روزها نقل قولی به مطایبه، دهان به دهان می‌گشت که« طرف فرق آیفون در خانه‌اش را با
Iphone نمی‌داند اما عکس پروفایل خود را به عکس استیو جابز تغییر داده است»، این شوخی به اعتبار شوخی بودنش، رگه‌هایی از اغراق هم با خود داشت اما کیست که نداند، اندوه مجازی ایرانی‌ها برای مرگ استیو جابز، تنها در گفتمان جوزدگی ایرانی بود که می‌توانست قابل تعریف و تفسیر باشد. 

نمونه‌های جوزدگی مجازی ایرانی‌ها، به دو موردی که ذکرش رفت محدود نمی‌شود. برشمردن تک تک مصادیق این مسئله در رفتار فیس‌بوکی ایرانیان، به مثنوی هفتادمنی ختم می‌شود که نه گفتنش در توان نگارنده هست و نه شنیدنش در حوصله مخاطب. مرگ فلان نویسنده، توهین فلان خواننده، پوشش فلان بازیگر، رای دادن فلان سیاست‌مدار، خاطره گویی از فلان رخداد سیاسی وغیره، همه و همه مصادیق همین فرایند رفتاری آزاردهنده هستند.
حدیث جوزدگی ایرانی در عرصه مجازی و خصوصاً فیس‌بوک بسی بغرنج‌تر از عرصه واقعیت است و این شاید در مسئولیت‌گریزی ذاتی که وب برای اهالی هزاره سوم به ارمغان آورده،‌ ریشه داشته باشد.

از مصادیق که بگذریم، در این خصوص نکاتی وجود دارد که شایسته تامل و تدقیق است؛ جوزدگی-چه از نوع مجازی و چه از نوع واقعی‌اش- هر چه که باشد با توسعه‌یافتگی فرهنگی و اجتماعی نسبت عکس دارد. شاید یک مقایسه سرانگشتی با کشورهای دیگر، قضاوت در این باره را آسان‌تر ‌کند. کافی است رفتار فیس‌بوکی ایرانیان در دو واقعه مرگ استیو جابز و ازدواج مارک زاکربرگ-صاحب فیس‌بوک- را بررسی کنیم و آن را با رفتار آمریکائی‌ها که در واقع هموطنان دو فرد ذکر شده هستند، مقایسه کنیم. در خصوص مورد اول نه آمریکائی‌ها که بعید است حتی خود خانواده جابز هم به اندازه ایرانیان حاضر در فیس‌بوک، برای جابز شیون و زاری کرده باشند. در خصوص مورد دوم هم که در میان تبریک‌ها و شادمانی‌های دیگران، کمپین سنجش اندازه دماغ همسر زاکربرگ و اعلام انزجار از زشتی نامبرده در فیس‌بوک ایرانی شکل گرفت و تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.
 

ظریفی از استادش نقل می‌کرد که «حماقت وقتی جمعی شود، ناپدید می‌شود.» در پارادایم جوزدگی ایرانی اما، گاهی نه تنها وجه حماقت‌بار برخی کنش‌ها نادیده انگاشته می‌شود، که در کمال ناباوری آن کار واجد ارزش‌ تلقی می‌شود، به طوری که شخصِ "به‌ جَو نپیوسته" چنان مغبون و مطرود می‌شود که انگار از مهم‌ترین قافله روشنفکری عالم جا مانده است!

در این فضا منطق به شکل بی‌رحمانه‌ای مورد تعرض قرار می‌گیرد و قضاوت‌ها به شدت کاریکاتوری و مضحک می‌شود. بیش از آنکه ماهیت و معنای ذاتی کنش‌ها مهم باشد،‌ وجه نمایشی آنها اهمیت می‌یابد و بدین ترتیب دیوار واقع‌گرایی روزبه‌روز کوتاه و کوتاه‌تر می‌شود.

کمرنگ شدن حس مسئولیت‌پذیری یا به تعبیر بهتر تقویت روحیه مسئولیت‌گریزی از دیگر پیامدهای محتوم جوزدگی است. این پدیده فضایی را فراهم می‌کند که در آن
  هر کسی با انتساب عواقب کار خود به دیگران،‌ از پذیرفتن مسئولیت می‌گریزد و این با ایجاد نوعی آنارشی، در دراز مدت مناسبات انسانی جامعه را غیرمسئولانه می‌کند.

فراتر از این مسئله، امواج هیجانی، همیشه موج‌سواران خاص خود را هم تربیت می‌کند، در جامعه‌ای این چنین مستعد برای جوزدگی، خیلی‌ها
از رسانه‌داران و سیاسیون گرفته تا کارتل‌های بزرگ اقتصادی- برای استفاده از این پتانسیل اغوا می‌شوند.

 اینگونه است که در بزنگاه‌های مهم، افکار عمومی به ساده‌ترین شکل ممکن منحرف می‌شود و در این میان بیش از کسی که آدرس غلط می‌دهد، جامعه‌ای که مترصد دریافت آدرس غلط است اهمیت دارد.

آسیب‌های منتج از جوزدگی را می‌توان بیش از این نیز به شمارش و بررسی نشست اما چه چیزی مهم‌تر از این که جوزدگی دقیقاً در تقابل با مفهوم «گفت‌وگو» قرار می‌گیرد و چه چیز غم‌انگیزتر از این که در جامعه‌ای اینچنین امکان گفت‌وگو سلب و عرصه بر گفت‌وگران تنگ شود.

فضای هیجانی از آنجا كه ضداستدلال است، با گفت‌وگو نسبتی نمی‌تواند داشته باشد و این نکته‌ای است برای اهل نظر؛ خصوصاً آن دسته كه می‌خواهند بفهمند چرا این روزها جامعه ایرانی بیش از همیشه از گفت‌وگو رویگردان است.
 

 

نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: یک شنبه 25 تير 1391برچسب:جو,زدگی,ایرانی,عهد,دیرین,عصر,فیس,بوک,کوپن,قدیم,هیجان,ایران,فرهنگ, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

به مناسبت سالروز فوت آنتون چخوف...

مختصری از زندگانی کوتاه چخوف:

 

نام:

آنتون چخوف

 

تاریخ تولد:

بیست و نهم ژانویه ۱۸۶۰م در شهر تاگانروک، در جنوب روسیه

 

شروع نویسندگی:

چخوف در نیمه‌ سال ۱۸۸۰م تحصیلات دانشگاهی خود را در رشته‌ پزشکی در دانشگاه مسکو آغاز کرد. در همین سال، نخستین مطلب او چاپ شد

 

نام های مستعار:

آنتوشا چخونته، آدم کبدگندیده، برادر برادرم، روور، اولیس

 

آخرین روزها و مرگ:

در شانزدهم ژوئن ۱۹۰۴م به‌همراه همسرش اولگا کنیپر برای معالجه به آلمان و استراحتگاه بادن ویلر رفت. در این استراحتگاه حال او بهتر می‌شود اما این بهبودی زیاد طول نمی‌کشد و روز به روز حالش وخیم‌تر می‌شود.ساعت ۱۱ شب حال چخوف وخیم می‌شود و اولگا پزشک معالج او - دکتر شورر - را خبر می‌کند.و بعد از ساعتی او دیگر زنده نبود

 

تفکرات چخوف:

چخوف نویسنده‌ای بشردوست، آزدی‌خواه و روشنفکر بود که داستان‌هایش حکایت از افکار مترقی وی می‌نماید. ‌او با تمام قوا از آزادی دفاع کرده، برای دسترسی مردم به حقوق خود کوشش نموده و با انتقاد از اصول اجتماعی و وضع موجود، مردم را به سوی ترقی فکری و اخلاقی سوق داده است. چخوف با فساد و دروغ، خودنمایی، منفی‌بافی، کوته‌نظری، تحمل ظلم، آزادی‌خواهی دروغین و دیگر صفات منفی با کمال خشونت مبارزه می‌کند، جامعه‌ عقب‌مانده را به آینده‌ درخشان و زندگانی سعادتمندانه امیدوار می‌سازد و برای رسیدن به اصول مترقی افکار برجسته‌ای به خوانندگان آثار خود تلقین می‌کند.

 

آثار چخوف:

داستان های کوتاه:

  • ۱۸۸۳ - از دفترچه خاطرات یک دوشیزه
  • ۱۸۸۴ - بوقلمون صفت
  • ۱۸۸۹ - بانو با سگ ملوس
  • - نشان شیروخورشید

نمایش‌نامه‌ها

  • ایوانف
  • خرس
  • عروسی
  • مرغ دریایی (کتاب)
  • سه خواهر
  • باغ آلبالو
  • دایی وانیا
  • در جاده بزرگ  

داستان کوتاهی از چخوف را در ادامه مطلب بخوانید


ادامه مطلب
نويسنده: علی صدیقین تاريخ: یک شنبه 25 تير 1391برچسب:آنتون,چخوف,روس,روسیه,ادبیات,داستان,نمایشنامه,مرگ, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

پدر تئاتر ایران در سکوت و ازدحام بدرقه شد

 

پدر تئاتر ایران در سکوت و ازدحام بدرقه شد

 به گزارش خبرنگار مهر، پیکر زنده‌یاد استاد حمید سمندریان صبح امروز با حضور شاگردان و علاقمندان این هنرمند از مقابل خانه هنرمندان ایران بدرقه شد. هنرمندان تئاتر، دانشجویان و علاقمندان استاد سمندریان از اولین ساعت‌های صبح مقابل خانه هنرمندان ایران گردهم آمده بودند تا با استاد بزرگ تئاتر ایران وداع کنند.

حسین پاکدل که اجرای این مراسم را برعهده داشت در ابتدا با ابراز تاسف از درگذشت استاد سمندریان گفت: همه ما همکاران و علاقمندان استاد سمندریان اینجا جمع شده‌ایم تا با پیکر خاکی این هنرمند وداع کنیم اما هیچکدام از ما حالمان به اندازه بانوی هنرمند سرکار خانم هما روستا بد نیست. حال ایشان قابل قیاس با هیچکدام از ما نیست اما با وقار و متانت اینجا نشسته‌اند.

وی ادامه داد: همه ما ممکن است بعد از یک هفته این بار غم را زمین بگذاریم اما خانم روستا تا زنده هستند این غم را بر دوش می‌کشند. پس به احترام روح بلند حمید سمندریان و متانت هما روستا تلاش کنیم که کسوت برقرار شود.

پس از صحبت‌‌های پاکدل عزت‌الله انتظامی که در گذشته از شاگردان سمندریان بوده است درباره درگذشت این هنرمند گفت:‌ سه شنبه هفته گذشته به اتفاق ایرج راد به منزل سمندریان رفتیم، حمید سمندریان در آن دیدار گفت "عزت من هرچه کار داشتم کرده‌ام و دیگر باید بروم". سمندریان مردی بود که حدود نیم قرن در دانشگاه تدریس کرد و بهترین هنرمندان سینما و تئاتر شاگردان او بودند.

انتظامی ادامه داد: سمندریان از نظر خلق و خو نظیر نداشت و همیشه لبخند می‌زد. من می‌دانم که حمید خیلی بزرگوار بود و هیچکس از او گله‌ای نداشته است. از همه دوستان خواهش می‌کنم زمانی که مراسم به پایان رسید با سکوت پیکر استاد را همراهی کنند چون بزرگمرد تئاتر ایران و الماس تئاتر ایران از بین ما رفته است پس او را با سکوت بدرقه کنید.

در ادامه ابراهیم حقیقی طراح و گرافیست درباره سمندریان گفت: سخت است که شاهد آب شدن تدریجی شمعی باشیم که فتیله‌اش شاید هیچگاه به صبح نرسد. همه ما باید بدانیم که هما روستا چه کشید. سخت است که درباره کسی حرف بزنیم که سرشار از فضلیت‌های بزرگ‌منشانه‌ای بود که خیلی از آنها را هنوز درک نکرده‌ایم. سمندریان عصاره فضائل مجموعه نمایشنامه‌های جهان را می‌دانست و می‌فهمید.

پس از صحبت‌های حقیقی رضا کیانیان در حالی که به شدت متاثر بود و گریه می‌کرد،‌ گفت: من سلام می‌کنم به استاد سمندریان و همه شاگردان و دوستانش، به هما روستا و احمد آقالوی عزیز. بسیار مهم است که آدمی مثل سمندریان مورد علاقه و احترام چندین نسل باشد، از آقای انتظامی گرفته تا جوانان و دانشجویانی که تازه وارد این عرصه شده‌اند. راز عجیبی در وجود این مرد بود. سمندریان هیچگاه نمی‌میرد، او چیزی از این دنیا نمی‌خواست فقط می‌خواست چند نمایشنامه را اجرا کند پس چرا نتوانست؟

وی افزود: سمندریان همیشه می‌گفت اگر من "گالیله" را اجرا نکنم دستم از گور بیرون می‌ماند. اما الان "گالیله" هنوز زنده است چون همه هنرمندانی که نمایشی را روی صحنه دارند قرار است قبل از اجرایشان قسمت‌هایی را از گالیله را روخوانی کنند. کاش حمید هرساله می‌توانست یک نمایشنامه را روی صحنه ببرد و کاش دستش از گور بیرون نمی‌ماند. من به او می‌گویم دستت را به داخل گور ببر چون نمایش "گالیله" را همه دارند اجرا می‌‌کنند.

پیام دهکردی که یکی از شاگردان سمندریان بود هم درباره این هنرمند از دست رفته گفت: تنها مانده‌ایم. ناتوانیم از ادامه این راه. ما چرا اینجاییم؟. اینجاییم برای خاکسپاری پیکر او. تنها پیکر او. نه، حمید سمندریان نمرده‌است،‌ زنده است، زنده. تکثیر شده در تک تک وجود ما. و این جادوی اوست باور کن. فراموشش نکن. نمی‌توانی فراموشش کنی و این درد مشترک من و توست تا همیشه.

وی در ادامه صحبت‌هایش گفت:‌ اما شاید شاید شاید اگر کمی صبر داشته باشیم بفهمیم چرا زنده‌ایم و چرا رنج می‌بریم. ما هستیم تا عاشقانه زندگی کنیم و کار کار کار و امید یگانه واژه ما باشد برای ادامه راهش. وداع می‌کنیم با پیکر او. تنها با پیکرش. دوست دارمت نه به سان گذشته که چونان این لحظه. این آن بی‌تو بودن. نه نفس دارم و نه نای نفس. تنها یک واژه می‌میرمت.

در ادامه این مراسم هما روستا همسر حمید سمندریان که بسیار متاثر بود پشت میکروفون قرار گرفت و بعد از تشکر از حضور همه هنرمندان و علاقمندان گفت:‌ حمید روزهای آخر به من وصیت کرد که همیشه همه را دوست داشته، با همه بدی‌ها و خوبی‌هایشان. به من هم وصیت کرد که همه را دوست بدارم. حمید همیشه می‌گفت به همه خوبی کنید من دشمنان بسیاری داشتم اما وقتی آنها به من نزدیک می‌شدند و می‌دیدند که من آنها را دوست دارم به من علاقمند می‌شدند.

حسین پاکدل در پایان با بیان اینکه سمندریان عاشق موسیقی بود و همیشه ویلون می‌نواخت توضیح داد که با قطعه موسیقی از آندره بارو که سمندریان به آن خیلی علاقه داشت با پیکر این هنرمند در سکوت وداع می‌‌کنیم.

پس از صحبت‌های پاکدل این هنرمند در سکوت و در حالی که شاگردان او چون امیر جعفری، شکرخدا گودرزی، هدایت هاشمی، حامد بهداد و... پیکر او را تا سالن استاد سمندریان خانه هنرمندان برای وداع حمل می‌کردند نماز با حضور خیل جمعیت بر پیکر این هنرمند توسط حجت الاسلام محمود دعایی برگزار شد.

هنرمندان بسیاری در این مراسم حضور داشتند که از آن جمله می‌توان به داود رشیدی، علی نصیریان، رضا کیانیان، کیومرث پوراحمد، ناصر تقوایی، هادی مرزبان، بهزاد فراهانی، لیلی گلستان، همایون شجریان، قطب‌الدین صادقی، حامد بهداد، پرویز پورحسینی، حسین کیانی، فرشید ابراهیمیان، محمدعلی سجادی، مسعود فروتن، نگار فروزنده، ریما رامین‌فر، ناهید مسلمی، فردوس کاویانی، اکبر زنجان‌پور، برزو ارجمند، مهد پاکدل، علی سرابی، انوشیروان ارجمند، احمد ساعتچیان، اسماعیل شنگله، هدایت هاشمی، ستاره اسکندری، نازنین مفخم، محمد چرمشیر، امین تارخ، اکبر زنجانپور، محمد یعقوبی، الهام پاوه‌نژاد و... اشاره کرد.

نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: شنبه 24 تير 1391برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

در سوگ استاد


ادامه مطلب
نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: جمعه 23 تير 1391برچسب:استاد,حمید,سمندریان,سوگ,استاد, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

سودا(قسمت1)

از خواب میپرم،غرق عرق سردی که روی پیشونیم نشسته و لرزه ای که نمی دانم از ترس است یا از استرس و اظطراب به هر حال سریع میپرم و با موهای ژولیده پولیده و را هوا رفته و لبانی خشک شده که انگار صدسالی هست آب بهشون نرسیده بود دوان دوان تلفن رو از روی شارژرش برمیدارم و بدو بدو به سمت اتاقم میدوم و بعد از رسیدن در رو پشت سرم قفل میکنم و نفسی آرام میکشم تا صدای تاپ تاپ قلبم کسی را بیدار نکند و مرا رسوا...

 

کل قسمت اول در ادامه مطلب...


ادامه مطلب
نويسنده: علی صدیقین تاريخ: جمعه 23 تير 1391برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

درگذشت استاد تئاتر ایران: وقتی خبر مرگ‌اش بعد از خبر آسفالت فرودگاه اصفهان اعلام شد!

یک مرثیه برای خودمان و نه او

علی ملاصالحی: حمید سمندریان درگذشت . گوینده ی رادیو آنقدر بی احساس این رو می گوید که من یه لحظه شک می کنم چی گفت ؟

قبل از این داشت در مورد طرح آسفالت کردن فرودگاه اصفهان با تکنولوژی پلیمری حرف می زد . دلم هُری ریخت . استاد از پیشمان رفته بود .

می گویند وقتی مردم قدر نعمتی را نمی دانند خدا آن را از آنها می گیرد . این در زمان فوت نعمت حقیقی در سرم می چرخید که اتفاقا اسمش هم نعمت بود (چقدر کنایه در این بود !!) ولی امروز این حرف دوباره در سرم می چرخد ، وقتی به دوستانم پیام کوتاه می زنم خیلی ها ازم می پرسند کی بود این آقای سمندریان ؟ می خواهم موبایلم را له کنم !! اما بعدش فقط دلم می سوز .

دلم می سوزد برای صدا و سیمای مملکت که خبر بین المللی شدن فرودگاه اصفهان را مهمتر از خبر فوت استاد می داند و برای مردمی که نه استاد حقیقی را می شناسند ونه استاد سمندریان، چون اینها ادم های تاریخ این مملکت هستند همانطور که سینما بدون فیلمبرداری استاد حقیقی اینجا نبود و تئاتر هم بدون اجراها و ترجمه های استاد سمندریان. یاد مرگ ویتنی هیوستن افتادم خوانند ای که شاید نه پرفروش ترین ترانه های تاریخ را داشت نه بهترین صدا را ، شاید چند آهنگ خوب وعالی داشت (فعلا فقط I will Always Love You یادم است) و رسانه های خارجی ای که خبر فوریشان رفتن ویتنی به بیمارستان بود . ولی ما... افسوس ...

دلم می سوزد برای خودم . من زمان اجرای آخرین تئاتر استاد ( ملاقات با بانوی سالخورده ) چهارده سالم بود و خیلی درک هنری نداشتم و اصلا در این باغها نبودم؛ولی وقتی در موردش می شنوم : در مورد آن صحنه آخر که همه به پیام دهکردی نزدیک می شوند و ناگهان دور می شوند و جای پیام یک تابوت است یا صحنه ی چند دقیقه ای که باز پیام دهکردی یک سیگار کامل را روی صحنه به عنوان آخرین سیگارش می کشد ، همه و همه استادی او را نشانم می دهد . و حسرت من از ندیدنش . دلم می خواست همه ی وسوسه های زمین را به عنوان معدود کارهای سینمایی استاد ببینم . ولی افسوس که موسسه های پخش ویدیو ترجیح می دهند کارهای کمدی جفنگ را عرضه کنند .

دلم می سوزد برای نسلم ، نسل چهارمی که هیچ آرمانی ندارد و تمام آدمهایی که شاید می توانست به عنوان الگو برای خودش قرار بدهد هم پیش از آن که بشناسدشان رفتند . برای نسلی که الان اگر بخواهی بیوگرافی جنیفر لوپز و هزار بازیگر هالییودی را می داند و فیلم هایشان را دیده ولی نمی داند که مرحوم مهدی فتحی و محمد علی کشاورز که هستند . نمی داند که بعضی از بزرگترین بازیگران تاریخ سینمای ایران از زیر دست همین استاد سمندریان در آمده اند ... برای نسلی که مثل من هیچگاه فرصت دیدن تئاتر های استاد را نداشتند و بدتر از آن نمی دانند که چه شاهکارهایی را از دست داده اند !!

دلم می سوزد برای مسئولین مملکتم . مسئولین که فکر می کنند همه چشم به آنها دوخته اند و یادشان نیست که بعد از چند صد سال همه شکسپیر را یادشان هست نه وزیر و وکیل دوره ی او و نه حتی پادشاهش . ای کاش این مسئولین قدر افرادی که هنوز زنده اند را بدانند مثل استاد کشاورز و در نهایت ابراز ارادتمان به نام کردن یک سالن تئاتر یا سینما به یاد بزرگانمان نباشد . باز صد رحمت به مسئولان جدید ، قدیمها که البته همین هم نبود !!

موخره :

یادم هست که اولین بار که رفتم تئاتر به یکی از تئاتر های گروه لیو، هفده سالم بود که رفتم دیدن "به خاطر یک مشت روبل". یادم است که آخر نمایش رضا بهبودی عزیز گفت که نمایش را به بزرگی تقدیم می کند که در سالن است . استاد سمندریان بود و مردم ایستاده استاد را تشویق کردند. یادم هست که بعد از نمایش رفتم جلو و در اولین نمایشی که داشتم می دیدم با بزرگترین مرد تئاتر دست دادم یادم هست که پرسیدم :

- استاد کی کار بعدی شما را می بینمیم ؟

و استاد با یک لبخند قشنگی جواب داد

- دیگه نوبت شما جوانهاست که کار کنید .

روحش شاد ( که می دانم شاد است ) ولی می خواهم بگوید که اگر می گوییم خدا رحمتش کند بگوییم خدا ما را هم رحمت کند .

نمی خواهم بروم در طول موجی که بگویم انگار می دانست دیگر کار نمی کند ولی اگر زمانی من به جای برسم ( که امیدوارم ) مطمئنم آن حرف استاد بی تاثیر نبوده است. مرده پرستی نمی کنم مرثیه می خوانم برای زمانمان برای نسلمان و هزاران چیز دیگر که روزگارمان نشانمان می دهد .

علی ملاصالحی

نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: پنج شنبه 22 تير 1391برچسب:حمید,سمندریان,در,گذشت,استاد,تئاتر,ایران,خبر,مرگ‌,آسفالت,فرودگاه,اصفهان,اعلام,, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

و امروز بود که...

وقتی که از سفر نه ماه ات بازگشتی یقین دارم که در کائنات جشن و سروری برپا و ملائکه و کروبیان خوش سیما همه به پایکوبی و رقص مشغول و ساقی می ای از عمق جان میفشرد و مطربان بر ساز خود زخمه و نوای خوش آمدی سر میدادند که آمد...آمد... نوری دگر از نورستان و گلی از گلستان و روزنه ی امیدی دیگر که گشوده شد در این زندان تاریک و سروشی از ملکوت که خلیفه ای دگر پای نهاد بر این فرش خاکی تا دوباره رخت بربندد و پای پرواز بگیرد و سفری نو آغاز و مایه فخر جل جلاله شود بر عالم که این ست همان آدمی که مسجود شد و کرامت بخشیدمش بر هر دو جهان و کون و مکان و چنین است که آفریدمش برای خود و عالمی را برای او...

و نام نهانیده شدی از پدر به نامی نیکو،چنان نیکو که در کلام و کلمه نمی گنجید و از این باب تورا بهترین بهترین نام نهادند که به راستی چه نامی توان یدک کشیدن روح بزرگ  تو را داشت و چه نیکو انتخابی که بهنام نهادند تو را...

از صمیم دل با تکاتک ذره ذره وجودم برایت آرزو بهترین ها را دارم هم چو نامت...

ای خوشه نور تولدت مبارک...

 

نويسنده: علی صدیقین تاريخ: پنج شنبه 22 تير 1391برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

NEW

اول از همه یه سر برو توی ادامه مطلب بعد بیا اینجا دوباره.

.

.

.

.

.

خوب . خوش گذشت. :) .

حالا نقاشیه پاییت را نگاه کن. یه نقاشی به سبک نقاشی های توی فیسبوک.(کاری نداریم:))

4تا شکل مختلف توش هست و هر کی بتونه بهترین جمله ، متن ، ....  را در ارتباط با هر کدوم از این 4تا شکل بگه برنده میشه(حداکثر 3خط باشه )از آدم معروفی هم باشه اشکال نداره.

 

جایزه هم ....(پول که نداررررررررررررررررریم:D) یکی از نقاشی های داخل ادامه مطلب را میدیم.هر کدوم را خواستید.

اگر هم نخواستید که هیچی. عوضش اول شدی بین چندنفر.

در ضمن مطمئن باشید که من از 10 نفر میپرسم که از بین جمله ها 3تا جمله (یه ترتیب جمله اول 3امتیاز دوم 2امتیاز و اول 1امتیاز) انتخاب کنند.

مهلت هم تاااااااا 91.4.25 ساعت 12ظهر

طریقه ی شرکت هم .... هر جور راحتی فقط مشخص کن که در مورد با کدوم شکل جمله گفتی.

.

.

.

.

موفق باشی. :)


ادامه مطلب
نويسنده: بهنام تیموری تاريخ: چهار شنبه 21 تير 1391برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

بعد از تغییر در روز شهادت شهید مرتضی آوینی این بار نوبت به حذف روز ملی سینما از تقویم رسید

 

به نقل از ايسنا وقتي تقويم سال جاري را ورق مي‌‌زنيم در اغلب قريب به اتفاق تقويم‌ها در روز 21 شهريور هيچ خبري از عنوان روز ملي سينما نيست و پس از 13 سال اين روز در تقويم‌ها حذف شده است.

هر ساله سينماگران روز ملي سينما را بهانه‌اي مي‌كردند تا از برگزيدگانشان تقدير كنند و بزرگداشت پيشكسوت‌ها را جشن بگيرند و در عين حال از دغدغه‌هايشان بگويند.

اگر به تاريخ مراجعه كنيم، اولين جشن خانه سينما 19 تيرماه سال 1376 برگزار شد و اعضاي شوراي برگزاري آن اكبر نبوي، ابوالحسن داوودي، احمدرضا درويش، محمدرضا مؤيني و منوچهر شاهسواري بودند.

ابوالحسن داوودي در آن مقطع گفته بود: «موضوع “روز سينما” در جلسات مطرح و مقرر شد كه يك روز از سال با عنوان “روز ملي سينما” نامگذاري و جشن سينما همزمان با آن روز برگزار شود. البته قرار است 31 ارديبهشت هر سال را با عنوان “روز ملي سينما” ارج نهيم و اين موضوع را به شوراي عالي فرهنگ ادايه كرديم و در صورت موافقت و پس از تصويب مجلس شوراي اسلامي، رسما مي‌توانيم هر ساله جشن خانه سينما را همزمان با اين روز برگزار كنيم.»

اما در بهمن سال 78 بود كه روز ملي سينما 21 شهريورماه اعلام شد و در همان دوران اظهار نظراتي پيرامون روز ملي سينما بيان شد و سرمقاله نشريه «نامه سينما» به اين موضوع اختصاص داده شده و در آن آمده بود: «نكته مهمي كه نبايد به آساني از آن گذشت اين است كه اعلام روز سينما در شرايطي صورت مي‌گيرد كه بسياري از دست‌اندركاران اين هنر عظيم، با دشواري‌ها و نابه‌ساماني‌ها روبه‌رو هستند.»

در قسمتي ديگر از اين سرمقاله نوشته شده بود: «اميد است روز ملي سينما طليعه توجه جدي به معضلات زيربنايي صنعت سينما باشد. فرسودگي و استهلاك سرمايه ثابت سينماي ملي خطري است كه در درازمدت سينماي ما را به نابودي مي‌كشاند، بنابراين اعلام روز ملي سينما را بهانه‌اي كنيم براي نگاه عميق‌تر به مسائل صنعت سينماي ملي، كه بايد به فكر تقويت سرمايه‌هاي اصلي خود باشد.»

سرانجام چهارمين جشن بزرگ سينماي ايران در سال 1379 در روز 21 شهريورماه مقارن با ايام بزرگداشت صدمين سالگرد حيات سينماي ايران در مجموعه‌ي ورزشي انقلاب برگزار شد.

از آن پس هر ساله روز ملي سينما فقط بهانه‌اي بود براي بيان دغدغه‌ها و توجه افكار عمومي به اين هنر ـ صنعت اما اظهارنظرهايي هم مطرح مي‌‌شد كه اساسا معتقد بود اين روز خيلي هم بود و نبودش اهميت ندارد. با اين اوصاف به نظر مي‌رسد با توجه به اينكه سينماي ايران در ديدگاه صاحب‌نظران و ديدگاه كلان جامعه از جمله دغدغه‌هاي اصلي است كه به اين واسطه براي آن سازمان سينمايي تعريف شده است، حسن وجود نمادين اين روز در تقويم سينما قابل انكار نبود.

با اين حال درباره اين موضوع كه روز ملي سينما از تقويم‌هاي امسال حذف شده، هيچ‌گونه اطلاع‌رساني صورت نگرفته و خبرنگار ايسنا همچنان پيگير دريافت توضيح و ديدگاه دبيرخانه شوراي فرهنگ عمومي درباره اين موضوع است.

نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: سه شنبه 20 تير 1391برچسب:روز,شهادت,شهید,مرتضی,آوینی,نوبت,حذف,روز,ملی,سینما,تقویم,, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

داستان کوتاه دست فروش قسمت اول

داستان کوتاه " دست فروش "

قسمت اول

 

امیدوارم لذت ببرید

 

اصل داستان را در ادامه مطلب از دست ندهید


ادامه مطلب
نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: سه شنبه 20 تير 1391برچسب:داستان,کوتاه,مجتبی,خلوتی,دست,فروش,تابستان,دوم,دبستان,پسر,عمو,, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

تابستان در گذر زمان....این قسمت:تابستان بچه های دهه 40-50

تابستان از زبان بچه های دهه 40-50:

تابستون از اول تیرماه شروع نمیشد از وقتی که هوا گرم و طاقت فرسا بشه و بهش بگن تاب اِستان شروع نمیشد.برای ما،لااقل برای من تنها تابستون وقتی شروع میشد که از گیجی و منگی در می آمدم ومی فهمیدم الآن کجام؟؟!از گیجی توسری که آقای ناظم بهم زده به خاطر اوون سه تا تجدیدی که آوردم،اون هم توی چه درسایی،حساب و طبیعیات و املاء و بعدش هم بد و بیراه هایی که مثل تیربار بهم شلیک میکنه و اشکم را باید در بیاورد نه از بابت مثلا ناراحتی ما،نه چون اگر گریه نکنیم و اشک و آقا غلط کردم،جبران میکنم،آقا شکر خوردم و دیگه تکرار نمیشه و از این حرفها،آقای ناظم ول کن نیست و تاجایی تو سرت میزنه که گریه ات بیافته و بعدش با یه تیپایی نثار آن هیکل به خیال خودمان فردینی مرخصمان میکرد و گم شو میگفت تا شهریور.

 

ادامه در ادامه مطلب...


ادامه مطلب
نويسنده: علی صدیقین تاريخ: سه شنبه 20 تير 1391برچسب:تابستان,بچه,دهد,, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

لیلا حاتمی براي بازي در «پله آخر» ساخته علی مصفا بهترین بازیگر زن جشنواره کارلوی واری شد

لیلا حاتمی براي بازي در «پله آخر» ساخته علی مصفا بهترین بازیگر زن جشنواره کارلوی واری شد
 

جشنواره بین المللی فیلم کارلوی واری به کار خود پایان داد و با برپایی مراسمی جوایز را اهدا کرد.امسال فیلم پله آخر ساخته علی مصفا در بخش مسابقه ا ین جشنواره حضور داشت و در مراسم پایانی این فیلم برنده دو جایزه شد:بهترین بازیگر زن(لیلا حاتمی) و جایزه منتقدان بین المللی ( فیپرشی) .
در جشنواره امسال از هلن میرن و سوزان ساراندون  هم به پاس یک عمر فعالیت هنری در طول زمان برگزاری جشنواره تقدیر به عمل آمد.جایزه بزرگ جشنواره به فیلمی از کشور نروژ با عنوان تقریبا مرد به کارگردانی مارتین لاند تعلق گرفت. بازیگر مرد فیلم هم برنده جایزه بهترین بازیگر مرد جشنواره شد.

 

ادامه مطلب را از دست ندهید . . .


ادامه مطلب
نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: یک شنبه 18 تير 1391برچسب:لیلا,حاتمی,بازي,پله,آخر,ساخته,علی,مصفا,بهترین,بازیگر,زن,جشنواره,کارلوی,واری,, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

داستان عامیانه سنگ صبور

داستان عامیانه "سنگ صبور"

نوشته صادق هدایت

 

  فاطمه رفت در زد، فوراَ در واز شد، تا رفت تو ببیند کسی هست یا نه، یک مرتبه در بسته شد و در هم غیب شد، انگاری که اصلاَ در نداشت. مادر پدرش آن‌ور ماندند و دختره توی باغ ماند. مادر پدرش گریه و زاری کردند؛ دیدند فایده ندارد، گفتند: این‌جا حالا شب می‌شه گاس باشد حیوانی، جک و جانوری بیاد چرا بمانیم؟ تا تاریک نشده می‌ریم به یک آبادی برسیم. با خودشان گفتند: این‌که می‌گفت: نصیب مرده فاطمه؛ شاید همین قسمت بوده!

    دختره آن طرف دیوار گریه و زاری کرد، بیش‌تر گشنه‌اش شد و تشنه‌اش شد، گفت: بروم ببینم یک چیزی پیدا می‌شه بخورم. رفت مشغول گشت و گذار شد. دید یک باغ درندشتی بود با عمارت و دم ودستگاه. رفت توی این اتاق و آن اتاق هر جا سر کرد دید هیچ‌کس آن‌جا نیست. بالاخره از میوه‌های باغ یک چیزی کند و خورد. بعد رفت گرفت خوابید. فردا صبح بیدار شد باز رفت این‌ور آن‌ور را سرکشی کرد دید توی اتاق‌ها فرش‌های قیمتی، زال و زندگی همه چیز بود. دید یک حمام هم آن‌جاست. رفت توی حمام سر و تنش را شست. تا ظهری کارش گردش بود. هیچ‌کس را ندید. هرچه صدا زد کسی جوابش نداد. باز رفت توی اتاق‌ها سر کرد هفتا اتاق تو در تو را گشت. دید تویش پر از خوراک‌های خوب جواهر و همه چیز آن‌جا بود. آن وقتش به اتاق هفتمی که رسید درش را باز کرد رفت تو اتاق دید یک نفر روی تخت‌خوابی خوابیده. نزدیک رفت پارچة صورتش را پس زد دید یک جوان خوشگلی مثل پنجة آفتاب آن‌جا خوابیده، نگاه کرد دید روی شکمش مثل این‌که بخیه زده باشند سوزن زده بودند.

 

    یک تیکه کاغذ دعا روی رف بالای سرش بود، ورداشت دید نوشته: هر کس چهل شب و چهل روز بالای سر این جوان بماند روزی یک بادام بخورد و یک انگشدانه آب بخورد این دعا را بخواند به او فوت بکند و روزی یک دانه ازین سوزن‌ها را بیرون بکشد آن وقت روز چهلم جوان عطسه می‌کند و بیدار می‌شود.  . . . . .


اصل داستان را در ادامه مطلب از دست ندهید

 


ادامه مطلب
نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: شنبه 17 تير 1391برچسب:داستان,عامیانه,سنگ,صبور,نوشته,صادق,هدایت,, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

لطفاً حتماً خواهشاً تا آخر بخوانید...

بسم هو اللطیف

روزی که قصد کردیم و عزمی راسخ را به دل نهادیم که گروهی در راستای فرهنگ شرقی و پارسی و هنری که از عمق وجود انسانیت و از چشمه حق الحقایق هستی،خداوند سیراب میشود تأسیس کنیم.

 بر این باور شدیم که نه اینیم که هستیم و بایدی را باید تا راه به درست پیمودن که نه فقط درس و تحصیل دانشگاه باشد و در کنار آن باید جوان حقیقی با فرهنگ و هنر مأنوس گردد تا جامعه تحویل گیرنده یک جوان خام و تک بعدی نباشد و وقتی یک جامعه پویا و به آرمان های خود نزدیک میشود که جوانان آن در کنار تحصیلات حرفه ای و آکادمیک از لحاظ فکری و روحی با فرهنگ و هنر مرز و بوم خود انس و الفت داشته باشند تا مثل روشنفکرنما های تاریک اندیش در دهه های گذشته منفعل و مغلوب فرهنگ متهاجم که اسمی غیرفرهنگی ست و بهتر بگویم با برخورد و مواجه شدن با دیگر فرهنگها خود را پوچ نبینند و فرهنگ غربی را همه چیزی که بشریت میتوانست به آن برسد.

پس تلاش کردیم تا در دانشکده خودمان یعنی همان دانشکده برق نجف آباد،یک دفتر فرهنگی مستقل از دانشگاه و مخصوصا حراست و مخصوص تر بسیج دانشگاه تأسیس کنیم که متأسفانه زهی خیال باطل بیش نبود و سعی به هیچ نبردیم.

تا این که امیدی در دل ما تازه شد و فکر راه اندازی یک گروه فرهنگی هنری نه آنچنان حقیقی ولی در حقیقت واقعی بیاندازیم در دل دنیای مجازی و جایی که عالم به این بزرگی را دهکده ای میکند و فاصل های هزار هزار کیلومتری را آنقدر نزدیک میکند که نفس همدیگر را میتوانیم به راحتی گوش دادن بشنویم.پس چه خوب با یک ابزار رایگان مثل وبلاگ و فضایی که اصلا آمده تا هرکس که میخواهد تفکراتش را منتشر کند تا جهانیان از آن استفاده کنند.

مجله اینترنتی راه اندازی کردیم و نامش را سایه نهادیم تا سایه حق را بگسترانیم که همان حقیقت انسانیت است در تجلیگاه فرهنگ و هنر.

از چندی پیش در پی درخواست های مکرر دوستان مبنی بر این که آن ها هم مایلند در این عزم مارا همراهی کنند.پس برآن شدیم تا درباره این مهم نکاتی را عرضه بداریم:

اگر دوستی از هرجای عالم ، چه از دوستان همکلاسی و هم دانشکده ای و چه نه،یک فرد غریبه که نه سایه حقیقی را دیده و نه مایل است که بیشتر آشنا شود ولی بخواهد با گروه(مجله اینترنتی)سایه همکاری و همراهی داشته باشد بایستی ابتدا عضو وبلاگ سایه بشود و بعد از وارد کردن نام کاربری(نامی که میخواهد نوشته هایش با آن نام منتشر بشوند)و رمز عبور میتواند به راحتی نوشته های خود را برای ما فرستاده و بعد از برسی کامل و نبود مانع منتشر گردد.

در مورد نوشته های اعضاء:

1-مطالب ارسالی در شاخه همراه سایه منتشر میگردند و نام هر عضو سایه که حداقل یک مطلب برای وبلاگ ارسال کند در همراهان سایه نوشته میشود.

2-نوشته باید مضمون فرهنگی و هنری و یا علمی داشته باشد.و بعد از برسی محتوایی توسط مسؤل این بخش آقای بهنام تیموری در شاخه همراه سایه منتشر میگردد.

3-سایه هیچگونه تکلفی و وظیفه ای در قبال منتشر کردن مطلب ارسالی ندارد.

4-نوشته بایستی که از خود عضو باشد نه از جای دیگر(به اصطلاح معروف کپی پیستی اشاره داریم).

5-با توجه به فرم مجله ای بودن وبلاگ سایه مطالب ارسالی نباید به صورت تک جمله ای و یا چندجمله کوتاه باشند(شبیه به فعالیت های شبکه های اجتماعی مثل فیسبوک).و از قرار دادن کدهای یاهویی(شکلک ها)در مطالب پرهیز شود.

6-سایه مسؤل منتشر کردن مطالب است ولی در مورد نظراتی که به مطلب ارسال شده داده میشود جوابگو نیست و حتی المقدور همه نظرات منتشر میکند.

7-مطالبی که هم از لحاظ محتوایی و درون مایه ای و هم از نظر فنی و تکنیکی از کیفیت بالایی برخوردار باشند در صفحه اصلی سایه منتشر میگردند.

 

با سپاس فراوان

 

 

نويسنده: علی صدیقین تاريخ: پنج شنبه 15 تير 1391برچسب:سایه,همراه سایه,فرهنگ,هنر, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

تقلب

تقلب برای من !!! چگونه!!!

 

 سریع میرم سر اصل مطلب

انواع تقلب که من کردم.....

یکی از بزرگترین تقلب های تاریخ عمرم بر میگرده به سال سوم دبیرستان جایی که من امتحان زبان انگلیسی داشتم.

منم که انگلیسیم اصولا رو 16.17 میشد و کلا رو نمره ی این درس حساب نمیکردم.....خلاصه محمد علی که بهش میگفتیم ممد مبسر کلاس بود و بغل دستی من و رفیق صمیمیم بود....یه ربع قبل امتحان رفتیم اینجا که برگه امتحانی ها را کپی میزنند .............به به به.....دارند برگه امتحان زبان انگلیسی را کپ میزنند .....ااا حواسش نیست....یه دونه کش رفتیم:D:D:D.......خلاصه امتحان تستی بود ما هم اومدیم جواب تک تکش را دادیم و بعدم امتحان و 20.....چه حالی داد

ولی میگم کلا تقلب بلد نیستم بگید نه......رفتم سر امتحان اندازه گیری نادرپور....یه 2تا فرمول بلد نبودم گفتم بزار رو صندلی بنویسم.....جاتون خالی خوش خط و خوانا نوشتم ..... امتحان شروع شد.....1دقیقه بعد از پخش برگه ها من: استاد ببخشید میشه من برم عقب اینجا آفتابه:D........بعد که جام را عوض کردم :) ....... تو این سبک یه 2تا دیگه هم دارم.....:)

یکی دیگه هم سر امتحان مدار منطقی یه سوال بود میخواستم شانسی بزنم بره گفتم مجتبی جواب این ضرب چی میشه (آخه ضرب نخونده بودم که) گفت گزینه 2 دقت کردم دیدم میشه گزینه 3 خودم.....زدم اومدم بیرون ..... دیدم علاوه بر گزینه ها خود سوال ها هم فرق داره...:)

دیگه مثلا سر امتحان همه خرخون ها را جمع میکنم و یه دونه تقلب هم نمیکنم.........

ولی عوضش از من خوب تقلب میشه......تا دلتون بخواد.....منم حرفی نمیزنم آآآآ ولی نمیدونم چجوریه که میبینند دیگه یعنی ریز و بد خط هم که بنویسم آخرش یکی میاد میگه آقا بهنام دمت گرم خیلی امتحان خوبی بود من: :|.......یعنی یه سری ها واقعا حرفه ای عمل میکنند .

ولی یه بار سر امتحان دیفرانسیل بود که من ردیف 2 نشسته بودم طرف برگش گفت بیا این موبایل یه عکس از صفحهت بگیر......(اول امتحان).....یهو استاد گفت آقا صاف بشین منم ترسوووووووووو...... هول کردم.....تا آخر امتحان هیچی ننوشتم......بعد امتحان اومده میگه دمت گرم امتحان خوبی بود حالا یه عکس میگرفتی ....میخواستم سرش را با گیوتین(یه همچین چیزی) بزنم......میانترم فکر کنم شدم 0.5......ولی پایان ترم جبران شد.:)

آخرین تقلبی که کردم بر میگرده به چند روز پیش سر امتحان آشنایی با قرآن که منو علی با همکاری هم برگمون را کامل کردیم و العان 2تا بیست داریم تو کارناممون (البته اون امتحان سبکش این بود که اگه تقلب نمیکردی یعنی اصلا دانشجو نبودی)

از شیوه های جدیدی که دوس دارم یه سری امتحان کنم اینه که برگم را عوض کنم هنوز آدمش را پیدا نکردم ......

 

حالا اگه شما هم تقلب بزرگی کردی بیا و بگو تا ما هم با تجربیات کاملا مفید شما آشنا بشیم.........

 

.......................................................................................................................................................

یه نقاشی هم دارم گفتم میخواستم پست  بزارم ولی از بس زشت بود و افتضاح نمیزارم میزارم با نقاشی های بعدی با هم میزارم. البته غمگین هم بود منم دیدم نیمه شعبانه گفتم یه کم چرت و پرت بنویسم شاد بشیم.

........................................................................................................................................................

توجه توجه :

از دوستان عزیز کسانی که میخواند پست بزارند و مطلبشون را تو این وب بزارند (از خاطره گرفته تا داستان و مقاله علمی و نقاشی و هرچیز مفید.....) میتونند عضو گروه بشند و مطلب را بزارند ما هم به محض این که مطلب گذاشتند تایید میکنیم و اسمشون را میاریم توی صفحه.....سپاسگذارم از توجه تون . نیمه شعبانتون هم مبارررررررررررررررررررررررک

 

نويسنده: بهنام تیموری تاريخ: پنج شنبه 15 تير 1391برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

داستان الهه ناز (1)

داستان الهه ناز قسمت اول ( و یا شاید اول و آخر)

این داستان کاملا تخیلی بوده و زاییده ذهن نویسنده می باشد

لطفا سوء برداشت نشود

 

برای خواندن داستان به ادامه مطلب رجوع شود


ادامه مطلب
نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: چهار شنبه 14 تير 1391برچسب:داستان,الهه,ناز,مجتبی,خلوتی,دانشکده,برق,تخیلی,سینما,داریوش,مهرجویی,, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

موسیقی هنری از ملکوت عشق...

 اجرای بداهه نوازی استاد محمدرضا لطفی در چند روز آینده در شهر هنر و فرهنگ و معنی یعنی اصفهان؛ما را برآن داشت تا به موسیقی و به ذات حقیقی این تجلیگاه انسانیت نگاهی متفاوت و خارج از اصطلاحات خاص موسیقی بیاندازیم و آن را دریچه ای دگر...

به نام یکتا نواساز

موسیقی که هم روح را نوازش میدهد و هم عقل را،هم اهل دل را مجذوب خود میکند و هم اهل عقل و برهان را به گرد خود میکشاند.موسیقی زبانی از عمق وجود است و گاه که زبان سر از وصف چنین حالات قاصر و در وادی حیرت سیر میکند؛میتواند به نیکی نغمه های درونی را چنان به زبان روح بیان کند که هر انسان که نه هر موجودی را با تمام وجود سراپا مدهوش خود و دیوانه وار مجنون کند.از جماد و نبات گرفته تا انس و جن و در عالم ملکوت عرش و ملائکه را مست از سخنوری خود میکند چنان که یوسفی در مجلسی پای بنهد و همگان سرمست از وجودش دستان خویش نه بلکه سرخویش به راهش نهند.

موسیقی در عین عیان بودن اسباب و آلاتش ولی همچون روح انسان در عالم مادی نمیگنجد و پنهان از دیدگان است چشم دل میخواهد تا لمسش کنی و گوش دل که بفهمی چه میگوید با تو از اسرار... و ببینی چه میکند با دل ها گو چو موم نرم و گو چو سنگ خارا سخت و سرد و از این نگاه یکتاست در جمع هنرها که بشر میتواند به عرصه وجود بنهد....

این نی چیست که فاش میگوید اسرار هویدای دل هر عاشق را و چیست این زخمه سه تار که باز میگوید وصف خلوت عاشق و معشوق را از عمق وجود و ناله های برآمده از کمان که نفیر میزند و شور و سرمستی را از کمانچه به عالم حضور می پراکند و دف که سرمست از سماع به دور خود میچرخد و میگردد و پله پله تا ملاقات خدا بالا و بالاتر میرود تا شهید راه شور و شعور و عشق گردد...

براستی موسیقی در حقیقت چیست؟هنر یا علم...مگر علم با هنر متفاوت بوده؟آیا میتوان هنر را با علم یک روح در دو بدن دانست؟آیا هنر و علم دو روی یک سکه واحد و آن هم سکه انسانیت هستند؟آیا علم با هنر در تضاد بسر میبرند؟آیا هنر فقط احساس و حس های درون است و از قواعد بیرون؟آیا علم(Knowledge)یا در لغت بهتر دانش خالی از احساسات و دل و قلب است و موجودی سرد و بیروح؟آیا علم که نه بهتر است بگویم فنون امروزی

(science)که خود مصرف کننده دانشهای گذشته هستند و زندگی ماشینی را برای ما به ارمغان آوردند ما را از احساسات تهی و کاملا این بشر دوپا را از دل و قلب و اشراق و نور و ملکوت خالی میکنند و عقلگرایی را معادل انسانیت میگذارند و او را تنها حیوانی میخوانند که از بدحادثه و جهش ژنتیکی و شانس، گنجی نصیبش شده که عقل مینامند؟و هزاران هزار آیایی که در ذهن هر انسان به وجود می آید...

 

 

 

 

 

متن کامل مقاله را در ادامه مطلب بخوانید...


ادامه مطلب
نويسنده: علی صدیقین تاريخ: سه شنبه 13 تير 1391برچسب:موسیقی,هنر,علم,ریاضی,متصل,انسانیت,عود,فارابی,اسلام,عرفان,فلسفه, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

سیاه، سفید، پلیسه

سیاه، سفید، پلیسه

نوشته محمد قائم

 

در خاموشی یکی از شبهای پرهراس مهر 59 که حمله‌های هوایی به تهران و شهرهای دیگر ایران شروع شده بود کسی چراغ‌ قوه ‌به‌دست به سراغم آمد.

خبرنگار روزنامهٔ  ال پائیس چاپ مادرید در پارک هتل، پاتوق آن سالهای خبرنگاران خارجی در تهران، از همکاران اروپایی‌اش پرسیده بود چرا عمـّامهٔ‌ روحانیونی سیاه است و مال برخی سفید.  خبرنگارهای فرانسوی و ایتالیایی با هرهر و کرکر سر به ‌سرش گذاشته بودند که سفیدها را تازه از خشکشویی گرفته‌اند.

نخستین بار بود به ایران می‌آمد.  بیشتر گزارشگران سالمندتر دیگر نشریات عمدهٔ اروپایی از سال 57 به ایران رفت‌وآمد کرده بودند و بعضی در تهران حتی دستیار دائمی داشتند.  ظاهراً خبرنگار جوان اسپانیایی را زیاد تحویل نگرفته بودند.

مطلبش را باید تا نیمه‌شب مخابره می‌کرد تا در شمارهٔ فردا صبح چاپ شود.  در توضیحات فشردهٔ یکی‌دو ساعته‌ای‌ مفهوم رنگ عمـّامه و نکاتی دیگر برایش روشن شد.  در عین حال خیالش را راحت کردم که نه تنها همکاران شوخ طبع او، بلکه خود دارندگان دستارهای سیاه و سفید هم مطمئن نیستند در اوضاع آشفتهٔ ایران کی‌به‌کی است.

حالا با دیدن بعضی از این طلبه‌های سوپردولوکس مدل بالا که در تلویزیون وطنی مثل طوطی ِ کوکی داد سخن می‌دهند به یاد ‌گزارشگر اسپانیایی می‌افتم.

گذشته از عبا و قبا و رداهای شیر و شکری و آبی آسمانی و رنگ مد فصل و غیره، جالب‌ترین افه شاید در عمامه‌هایشان باشد: با دقت به دو بخش تقسیم شده و بخش پایینی را چین پلیسه داده‌اند.

دامن پلیسهٔ سرمه‌ای یا قرمز با پیراهن سفید زمانی لباس شیک و در عین حال سادهٔ دختران جوان بود و در مغازه‌های لباسشویی اعلان "چین پلیسه" هم دیده می‌شد.  حالا نه تنها از سوی مخالفان تبرّج و غرب‌زدگی مصادره شده بلکه از بخش تحتانی بدن انسان مؤنث به پوشش فوقانی افراد مذکر ارتقای درجه یافته است.

 

 

همزمان، یک بار دیگر علیه کراوات (یا به تلفظ برخی اهالی تهرون‌آباد، "کروات") اعلان جنگ می‌دهند و می‌گویند در شرکتها و بیمارستانهای خصوصی کلک دیگری است برای جلب مشتری.

اما اگر از بیماران نظرخواهی شود شاید بگویند کراوات عاملی است مثبت در پزشک که به بیمار اطمینان می‌دهد با آدمی منظم و مبادی‌ آداب و چیزفهم در موقعیتی کاملاً رسمی و خطیر سر و کار دارد (در لطیفه‌ای، کسی در خیابان از رهگذری می‌پرسد "جنابعالی دکترید؟" و وقتی طرف می‌گوید نه، عتاب می‌کند "پس غلط می‌کنی کراوات می‌زنی.").

مخالفان "کروات" می‌گویند کدام آداب، کدام فهم؟ می‌توان پاسخ داد همان آدابی که طلبهٔ صفرکیلومتر بنا به آن مصلحت می‌بیند برای دُرافشانی علیه اومانیسم و لیبرالیسم و غیره ــــ در تلویزیونی که مجری‌‌‌اش هم معمولاً آقای دکتر است ـــــ عمـّامه‌اش را چین‌ پلیسه بدهد تا بیننده متقاعد شود طرف توی باغ است و لابد می‌داند دربارهٔ چه چیزی حرف می‌زند. 

اگر مسافری فرنگی بار دیگر دربارهٔ رنگ دستار ارباب عمائم بپرسد شاید آنها را به سه دستهٔ سیاه، سفید ساده و سفید پلیسه (فول آپشن ِ اتومات با شیشهٔ رنگی) تقسیم کنم.

عمـّامهٔ سیاه هم می‌تواند پلیسه باشد؟  والله اعلم.  آدم باید حوصله داشته باشد خیلی دقت کند. 

 

9 تیر 91

 

 

نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: دو شنبه 12 تير 1391برچسب:سیاه,سفید,پلیسه,عمامه,آخوند,خبر,نگار,خارجی,ایتالیا,اسپانیا,روز,نامه,, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

نتیجه نظرسنجی بهترین استاد

بسم هو العادل

بالاخره مهلت نظرسنجی تمام شد و نتایج هم معلوم شد که به شرح زیر است:

 

نفر پنجم که با 1رأی این رتبه را بدست آورد:

استاد مهندس ریاحی نسب...

 

نفر چهارم که دونفر با هم که با 2رأی(3%آراء)هستند:

آقایان مهندسین گرام اساتید برجسته...استاد اعتصامی و استادآوخ

 

نفر سوم با 7 رأی(10%):

استاد همایون قاضی زاده...

 

نفر دوم با 19رأی که توانست 27%آراء را به خود اختصاص دهد:

کسی نیست جز استاد خوش اخلاق و باسواد دانشکده مهندس مهدی شانه دوست داشتنی..

 

 

و اما نفر اول:

خب معلوم شد کی هستن....با 40 رأیی که آوردند و مجذوب کردن 56% آراء مخاطبین فهیم و انشاءالله منصف سایه :

شاید ایشان با آن سختگیری های مختص خود و کوئیز ها و تکالیف کمرشکنشان دانشجو را در نگاه اول از خود زده میکنند ولی گویا شور و شوق و مدل تدریس ایشان به همراه مدیریت و خوش خلقی و دانش و سواد ایشان نام دکتر امینی را در ذهن و حتی قلب دانشجویانشان به عنوان بهترین استاد ترم گذشته حک میکند.

 

 

گروه سایه با آرزوی سلامتی و طول عمر به همراه توفیقات بیشتر در زمینه تخصصی همه اساتید،آرزوی ویژه برای استادی بزرگ چون استاد امینی را از خداوند داراست...

وعده داده بودیم که در رابطه با بهترین استاد منتخب بعداً (که انشاءالله اگر امکانات فراهم و موانع برداشته شود به اطلاع رسانده میشود) یک کار فرهنگی داریم که وعده ما به جای خود باقیست و ما تلاش میکنیم عملی شود...

 

نويسنده: علی صدیقین تاريخ: یک شنبه 11 تير 1391برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

عطاران در مدیوم سینما

نقدی بر اولین فیلم عطاران در مقام کارگردان : خوابم می یاد

 

رضا امیدوار معلمی ساده و درستکار که در میانسالی هنوز با پدر و مادرش زندگی می کند و تلاش های مادر برای سر و سامان دادن به وضعیت رضا که شخصیتی شبیه به دیگر شخصیتهای مورد علاقه ی عطاران در دیگر فیلم هایش دارد فردی دست و پا چلفتی و بی عرضه که از عهده ی خودش بر نمی آید بی نتیجه مانده است چرا که رضا توانایی ارتباط بر قرار کردن با دیگران را ندارد و از چیزی می ترسد .

 

 

نقد را در ادامه مطلب از دست ندهید


ادامه مطلب
نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: شنبه 10 تير 1391برچسب:عطاران,مدیوم,سینما,خوابم,می,یاد,نقد,رضا,کافکا,آلبر,کامو,چه,گوارا,مجتبی,خلوتی,فیلم,, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

داستان«عشق بدون عاشقي» اثر«راب هاپ كات» ترجمه«نگين كارگر»

داستان«عشق بدون عاشقي» اثر«راب هاپ كات» ترجمه«نگين كارگر»

 

وقتی برای اولین‌بار زیر آسمان نیلی‌رنگ ایتالیا ماریتا را کنار جاده، نیم کیلومتر بالاتر از پمپ بنزین خودم دیدم که پرتقال می‌فروخت فهمیدم که این همان عشق در نگاه اول است.

از آن به بعد هر روز، حتی اگر خانواده‌ي جديدم و همسرم نیاز به پرتقال نداشتند، باز هم بهانه‌ای پیدا می‌کردم تا او را ببینم که کنار جاده بساط پهن کرده است.

بین خودمان باشد، هر برجستگی بدنش من‌را شهوتی می‌کرد، لب‌های برجسته‌اش، موهای پر پیچ و خم قهوه‌ای رنگش و لبخند دلربایش...

وقتی میز ماریتا پر از پرتقال می‌شد زندگی برایش سخت می‌شد. وقتی ماشین‌ها و کامیون‌ها رد می‌شدند گرد و خاک تمام صورت ماریتا را می­پوشاند. او در گرمای سوزاننده تابستان و باد و بوران زمستان هیچ سرپناهی نداشت؛ با این‌وجود همچنان با لبخند گرمش و چشمان فندقی رنگش و شیوه خاصش در پس زدن موهای پر پیچ و خمش هر روز آنجا بود و قلب من‌را به طپش می‌انداخت.

در یک روز شوم که به او حمله كردند و پول‌هايش را دزدیدند، همسرش از من خواست که ماریتا کمی در پمپ بنزین من استراحت کند. او زخم‌ها و کوفتگی‌های ماریتا را مداوا کرد و من آنها را تماشا می‌کردم و برخلاف میل باطنی‌ام نمی‌توانستم ماریتا را در آغوش بگیرم و او را آرام کنم. همگي منتظر بودیم تا پلیس برسد و به قضیه رسیدگی کند.

دزدها مقدار کمی پول دزدیده بودند و نمی‌شد برای برگرداندن آن مبلغ کم کار خاصی انجام داد ولی پلیس گفت نمی‌توان مطمئن بود که یک چنین اتفاقی در آينده دوباره تکرار نشود، در کنار بزرگراه ماریتا همچنان ممکن است در معرض حمله‌های مشابه باشد.

من می‌ترسیدم که او دست از فروش پرتقال بردارد اما شوهرش گفت که آنها به پول حاصل از فروش پرتقال‌ها برای جبران کمبود درآمد او به‌عنوان یک کشاورز نیاز دارند، اینجا بود که من به آنها یک پیشنهاد خوب دادم.

کرایه‌ای که من از او می‌گرفتم خیلی کمتر از مقداری بود که او می‌بایست برای فروش پرتغال‌هایش از پشت پیشخوان پمپ بنزین می‌پرداخت اما حداقل حالا خیالم آسوده بود که او در امان خواهد بود و من عاشق این بودم که هر روز می‌توانستم او را ببینم. لباس کتانی ساده‌اش به دور بدن خوش فرمش در باد موج می‌زد. لبخند با نشاط و درخشش موهای قهوه‌ای زیبایش در تلألو نور خورشید مرا به یاد مادر مرحومم می‌انداخت که سال‌ها پیش فوت كرده بود.

با گذشت سال‌ها هیچ‌وقت اشتیاق من نسبت به او کم نشد اما هیچ‌وقت از این علاقه حرفی به میان نیاوردم و هیچ کار ناشایستی انجام ندادم. او ازدواج کرده بود و من هم. هر دو ما به کلیسا می‌رفتیم و براي خدمت به خانواده‌مان از هیچ چيزي دریغ نمی‌کردیم. از طرفي اگر او از شیفتگی و شیدایی من با خبر می‌شد هیچ‌وقت به من توجه نمی‌کرد.

سال‌ها گذشت و خانواده‌های ما رشد کردند. اول همسر من فوت کرد و بعد همسر او... من همچنان در پمپ بنزین کار می‌کردم و او همچنان از پشت پیشخوان مغازه من پرتغال می‌فروخت. ماشین‌های زیادی بودند که بنزین بخواهند و آدم‌های زیادی که چيزي براي خوردن بخواهند.

با گذشت زمان زندگی برای ما ساده‌تر شد و وقتی پسرم پائولو و دختر او ماریا تصمیم گرفتند که با هم ازدواج کنند جشن عروسی مجللی برای آن‌ها برگزار کردیم.

همسر تازه پسر من، زیبایی ماریتای من را داشت و شاید پسر من هم تاحدودی شبیه به من بود. بدون شک او شور و اشتیاق فراوانی را از من به ارث برده بود، وقتی او در کنار ماریا بود این مسئله کاملاً مشهود بود.

آنها زوج خوشبختی خواهند بود.

حالا ما از همیشه شادتریم، من و ماریتا که مدت‌هاست مثل یک خانواده با هم زندگی می‌کنیم در کنار استخر خانه من نشسته‌ایم، هرچند عاشق و معشوق نیستيم اما ماریا و پائولو را تماشا مي‌كنيم كه دست در دست هم دارند.

بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم ماریتا می‌داند که من احساس خاصی نسبت به او دارم اما الان ما یک خانواده‌ایم، این گناه است که ما عاشق و معشوق همدیگر باشیم، هرچند عمق احساس من تا ابد نسبت به ماریتا قوی خواهد ماند.

شاید روزی راجع به آرامگاه ابدي‌مان صحبت كنيم، خيلي خوب است اگر بتوانيم در جايي براي هميشه با هم باشيم اما حرف زدن راجع به چنين موضوع‌هايي در روز خوبي مثل امروز شايسته نيست.

امروز خورشيد مي‌درخشد و رايحه گل‌هاي زيتون در هوا پراكنده شده است. پسر من خوش‌تيپ و همسرش زيبا است. پرنده‌ها آواز شادماني سر مي‌دهند.

امروز نيازي نيست بهانه‌اي داشته باشيم تا يكديگر را ببينيم. شايد پمپ بنزينم را كه تازگي‌ها مايه مكافات شده بفروشم و خودم را بازنشسته كنم. از وقتي‌كه ماريتا به خانه كناري نقل‌مكان كرده و هر‌روز سر كار مي‌رود ديگر پرتقال‌هايش را نمي‌فروشد.

اگرچه مي‌دانم كه من هيچ‌وقت عاشق ماريتا نبودم اما همچنان از اينكه مي‌توانيم زمان را با يكديگر و در كنار هم سپري كنيم و غروب آفتاب را با يكديگر به تماشا بنشينيم خوشحالم، نه به‌عنوان دو عاشق بلكه به‌عنوان دو نفر كه هميشه در هواي عشق نفس كشيده‌اند.

 

نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: چهار شنبه 7 تير 1391برچسب:داستان,عشق,بدون,عاشقي,اثر,راب,هاپ,كات,ترجمه,نگين,كارگر,گل,غروب,, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

روزگار از دست رفته...دل و دلبر...

وقتی که حرف میزد انگار که با تمام وجودش داره از محبوبش تعریف میکنه.جوری از اون تعریف میکرد که اصلا جلوی چشمات تصورش میکردی که هیچ همونجا میتونستی لمسش کنی.با یه شور و شوقی از ویژگی هاش حرف میزد از خصوصیاتش که انگار تو هم صد سالی هست که میشناسیش.هنوز هم که هنوزه وقتی یادم میاد من هم مثل او به شور میام و خنده ام میگیره که عشق و علاقه تا کجا...؟؟

یادم میاد اولین روزی که رفتیم و دیدیمش خیلی دلمون رو خالی کرد و ترسوندمون و یه جورایی تهدید کرد که اگه اهلش نیستین و فکر میکنین که مرد این میدون نیستین از همین حالا ولم کنید و بروید با یکی دیگه که سطح و کلاس کارش پایین تره...

خیلی خوب اوون روز رو یادمه.من و بهنام و مجتبی با هم رفتیم سر قرار....قرار کجا بود....ساعت 8 صبح سه شنبه، راهرو سمت چپ،در آخری دست راست...آه...

 ادامه دارد در ادامه مطلب...


ادامه مطلب
نويسنده: علی صدیقین تاريخ: سه شنبه 6 تير 1391برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

Walk+++++Please


سلام

.

2تا نقاشی گذاشتم

اولی که اسمش Please هست را کلی زحمت براش کشیدم ولی اونی نشد که میخواستم اصلا قشنگ نشد:( گفتم بزارم که دور هم باشیم یه کم بخندیم.;)

دومی را که اسمش Walk هست را وقت اون چنانی نزاشتم ولی خوب شد.....

سوال....؟ نقاشی دومی یه چیزی کم داره هرکی گفت حاضرم هر کدوم از این 2تا + 2تا قبلی + 2تا قبلیش را بدم اگه هم نخواست که هیچی:D..........خیلی چیزا کم داره ولی اونی که تو ذهن منه مهمه......!

راستی عکس ها هم نمدونم چرا کج گرفته شد!!!

 

 

 توجه:نظر و انتقادی داشتید حتما بگید من استادم شما دوستانید......;)

اصل مطلب در ادامه مطلب...


ادامه مطلب
نويسنده: بهنام تیموری تاريخ: سه شنبه 6 تير 1391برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

مکانی دنج در دل دانشگاه...

اینجاست دستشویی دلگیر و تنگ و تار

یک جایگاه امن به هنگام اضطرار

هر چند از صمیم دلش بو گرفته است

اندیشه های ناب میانش نهفته است

هر بار ذهن من شده درگیر یک سوال

مانند صرف ماضی اجوف در افتعال

آنجاست راه حل تمام سوال ها

ترکیب ها معادله ها احتمال ها

چون هست کل داخلش از لای در عیان

آدم معذب است کم و بیش توی آن

گاهی به گوش می رسد از داخلش صدا

از عقده های توی دل بنده و شما

پشت درش چقدر نوشتیم خاطره

بحث سیاسی و ادبی و مشاعره

تصویر قلب عاشق و یک تیر و یک کمان

حل سوال های خفن قبل امتحان

چیزی نوشت هر بشری تا در آن نشست

این مستراح نیست که دفترچه خاطره است

هم جای استراحت و هم محفل نشاط

تا خرخره پر است از انواع جامدات

هر روز هفته سقفش اگر می شود خراب

یا اینکه نیست در شکم آفتابه آب

هر چند نقش بسته به دیوار آن لجن

من دوست دارمش نه به اغراق...واقعا

بیچاره قفل درب قشنگش شکسته است

احساس می کنم که از این وضع خسته است

 

شاعر:سعید طلایی

نويسنده: علی صدیقین تاريخ: دو شنبه 5 تير 1391برچسب:شعر,دستشویی,سوال,صدا,سعید طلایی, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

سه یار دبستانی

داستان طنز "سه یار دبستانی"

نوشته "رسول پرویزی"

 

 

 

لب بوم اومدی گهواره دارى

 

هنوز من عاشقم تو بچه دارى

 

و راستى این‌طور است. همينكه دست آدم بدامن ساقى سيمين ساق افتاد رشته تسبیح سهل است رشته مودت گسسته مى شود گاهى قتل وجنجال و خودكشى و رسوائى‌هاى ديگر راه می‌افتد و بزن بزنى درگير می‌شود كه آن طرفش پيدا نيست.  . . . .

                                                 

    سه نفر بوديم هر سه محصل دوره ادبى بوديم شب و روزمان باهم می‌گذشت. به قول شاعر درخت دوستى نشانده بوديم و چنان هر روز و هر ساعت آبياريش می‌كرديم كه تناور و شاداب و درخشان شده بود. چه روزهاى خوشى داشتيم، كتاب حافظ، تاريخ ادبيات، تاریخ تمدن ملل قديم و جديد را برمی‌داشتيم، چند پتو یک خربزه گرگاب، كمى پنير و چند نان سنگک یارش مى‌كرديم و زير درخت پاى جوى ركن آباد می‌لميديم دنيا در تصرف‌مان بود، غمى نداشتيم، آزاد و بى‌نياز بوديم، مى‌خوانديم، مى‌گفتيم،می‌خنديديم، درس حاضر می‌کرديم و چون خسته می‌شديم برای آينده "كثيف فعلى " آرزوهائى كرده از حافظ فال می‌گرفتيم.  . . . . .

 

     يک روز دختری پديدار شد، هرسه ما را بجان هم انداخت و رفت ! رفت كه رفت. . . . .

 

     ما مردها آدم‌هاى خودپسندى هستيم اكر به ديگران برنخورد در رابطه با زنان ابله و احمق هم مى‌شويم. خودخواهى ما چنان است كه خيال می‌كنيم هرزنى را ديديم يكدل نه صد دل عاشق‌مان مى‌شود اگر خيلى عاقل باشيم لااقل خود را براى همسرى و زندگى با او برابر مى‌دانيم اين جهالت مردها را به چاه مى اندازد و غفلتی پديد مى آورد كه عاقبت خوشى ندارد. . . . . .

 

اصل داستان را در ادامه مطلب دنبال کنید

 


 


ادامه مطلب
نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: یک شنبه 4 تير 1391برچسب:داستان,طنز,سه,یار,دبستانی,نوشته,رسول,پرویزی,فال,حافظ,دختر,مرد,زن,عاشق,خودکشی, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

نمی دانم مدرسه چه فایده ای دارد

 

نمى‏دانم مدرسه چه فايده‏اى دارد

 

 

 

بسيارى پدرومادرها با حسرت به بچه‏هايشان مى‏گويند كه خودشان قدر درس و مدرسه را ندانستند يا از نعمت تحصيل محروم ماندند، و به نسل‏جوان‏تر اندرز مى‏دهند كه قدر فرصتها را بداند. احمد شاملو هيچ‏گاه تحقيرش نسبت به كلاس درس پنهان نكرده است و مدرسه و دانشگاه را در فهرست چيزهاى على‏السويه و حتى منفى مى‏گذارد.

 

 

پس از مدتها زيربار نرفتن او، سرانجام با لطايف‏الحيل توانستيم شاعر معاصر را دربارة يكى از پردردترين پستوهاى ذهنش با قطره‏چكان تخليه اطلاعاتى كنيم.  پيشتر در يكى از كتابهايش، درها و ديوار بزرگ چين، در اين باره چيزهايي نوشته است.

 

 

 

احمد شاملو

 

از شهرستان كه به تهران آمديم، كلاس نهم بودم. اول مدرسه ايرانشهر مى‏رفتم، چهارراه مخبرالدوله، و بعد مدرسه فيروز بهرام، چهار راه قوام‏السلطنه،‌ چون مى‏خواستم زبان آلمانى ياد بگيرم.  آنجا را هم ول كردم رفتم كلاس اول هنرستان ايران و آلمان، ته خيابان سوم اسفند. هنرستان صنعتى بود.  درس فنى هم داشت، يعنى يك تكه آهن مى‏دادند سنباده بكشيم.  جنگ دوم شروع شده بود اما هنوز آلمانى‏ها در ايران بودند. آن موقع از مدرسه فرار مى‏كردم و مى‏رفتم كتابخانه مجلس مجله و روزنامه و كتاب مى‏خواندم.  يادم هست از مجله صنعت و فنون، چاپ تركيه، كه مصور بود خوشم مى‏آمد.

 

 

 

از سر كلاس‏نشستن و درس جبر و هندسه هيچ خاطره‏اى ندارم. شايد فكر كنيد درس ادبيات را دوست داشتم، اما نه.  يادم هست كه اولين ساعت درس ادبى ما انشا بود. رفتم جلو كلاس انشايى خواندم و معلم صاف و پوست‏كنده گفت "خودت ننوشتى."  آنچنان به من برخورد كه آن را پاره كردم ريختم كف كلاس.  رو كردم به معلم و اهانت ركيكى پراندم كه باعث شد يك پس‏گردنى روبه‏قبله نثارم كند، و از در كلاس رفتم بيرون.  يادم نيست چه نوشته بودم.

 

گردن‏كلفت نبودم اما كلفت مى‏گفتم و عمداً كارى مى‏كردم كه بيرونم كنند. مدرسه اصلاً برايم جدى نبود و گرنه آنقدرها هم خشن نبودم كه اينطور عكس‏العمل نشان بدهم. پدرم مى‏گفت "اگر گردن كلفت بودى باز هم حرفى، اما با اين قدوقواره نمى‏فهمم به اعتبار چى اين‏قدر كله‏شقى مى‏كنى."  هيچ وقت نسبت به مدرسه و دانشگاه احساس خوبى پيدا نكردم.  هميشه برايم نفرت‏انگيز بود.  بزرگترين تصميمى كه گرفتم اين بود كه يك روز صبح گفتم ديگر نمى‏روم مدرسه؛ و نرفتم.  رفتم توى يك كتابفروشى و فروشنده شدم.  پدرم كه نظامى بود دخالت نمى‏كرد، چون فكر مى‏كرد توى رويش مى‏ايستم و نمى‏خواست اين‏ طور بشود. خواهرهايم مثل همه يك چيزى مى‏خواندند تا به سن شوهركردن برسند و بروند دنبال كارشان.

 

در سال 1321 كه پس از چند ماه از زندان متفقين آزاد شدم، هنوز نانخور پدرم بودم. رفتيم رضائيه و آنجا رفتم مدرسه.  مضحك بود.  آدمى كه زندان برود و نه به‏عنوان سياسى قبولش كنند و نه مبارز اجتماعى، مى‏شود چاقوكش بى‏سرپرست.  من هم جزو چاقوكش‏ها بودم و در مدرسه همه مى‏دانستند زندان رفته‏ام.  دوران مدرسه وحشنتاك بود، اين يكى وحشتناك‏تر از همه.

 

در رضائيه يك معلم تاريخ داشتيم كه خيلى آقا بود و رفتارش آدم را مى‏گرفت. حرفش، درس‏دادنش، همه چيزش برايم جالب بود. البته چيزى ياد نگرفتم چون درسش را دوست نداشتم. بخصوص كه فكر مى‏كردم تاريخى كه به ما ياد مى‏دهند دروغ است. درس‏دادنش هيچ دخالتى در قضاوت من نداشت. به‏نظرم اسمش سميعى بود. اين كلاس و درس رضائيه يكى دو ماه بيشتر طول نكشيد چون دمكراتها آمدند و ما را از شهر بيرون كردند و برگشتيم تهران. بعدها فهميدم كه اين معلم به وزارت فرهنگ منتقل شده و يكى دو بار پيشش رفتم. خيلى دوستش داشتم. اصلا مدرسه به چه درد مى‏خورد؟ لابد مى‏گوييد مدرسه هم بالاخره براى خودش جايى است. با اين حساب، خيلى جاهاى ديگر هم براى خودش جايى است، مثلا زندان، مثلا سربازخانه.

 

هيچوقت به بچه‏هايم نگفتم چه بكنند، چه نكنند. آنها هم مثل خودم وِل بودند. نمى‏دانم مدرسه چه فايده‏اى دارد. اصلاً مدرسه‏رفتن و نرفتن براى بچه‏ها على‏السويه است. بالاخره يك چيزى مى‏شوند. اين ديگر ربطى به مدرسه ندارد.

 

نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: شنبه 3 تير 1391برچسب:نمی دانم,مدرسه,چه,فایده,ای,دارد,احمد,شاملو,کلاس,درس,مدرسه,دانشگاه,متفقین,چاقو,کش,زندان,, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

آقا بیا...

آقا بیا...

شاعر : مسافر

سبک فنی شعر:نو

 

این جمعه ها در پی هم میدوند

                                               پس کی بیایی و لبخند میشوم

آقا بیا و کن فیکون کن جهان ما

                                               درهم بکوب بتکده های سراب ما

آقا بیا که جهان پر فساد شد

                                               از دیدگان عشق جهان پر ز خار شد

آقا بیا که در قفس خویش مانده ایم

                                               اندیشه، نی خیال میکنیم  آزاده ایم

آقا بیا که زمین پر ز داد شد

                                               داد یتیم و آه دل ما سیاه شد

آقا بیا که نام تو بازیچه گشته است

                                               نامت چو دانه دانه تسبیح گشته است

تسبیح پاک و مقدس بُوَد ولی

                                               در بین دست زاهدان بازیچه گشته است

آقا بیا و بین که به نامت چه ها کنند

                                               های و هوس براند وریشش دراز کند

آقا به اسم خلافت به جای تو

                                               اندیشه میکنند که خدا هم مطیع اوست

آقا پناه میبرم از شر دشمنان

                                               دشمن لباس پاک نیاکان تو به تن کند                   

آقا بیا به حکم هوس های عالم مفسد  

                                              حکم خدا و دین و اصولش عوض کنند

آقا بیا تا که بسته شود این دهان پست

                                               تا ادعا خمش و شاهین شکار شود

آقا بیا تا که شب ما سحر شود

                                               از سرنوشت ما، شب یلدا قضا شود

آقا بیا ز راه سفر منتظر شدیم

                                               از بس که منتظر بماندیم فنا شدیم

آقا بیا که در دل ما سوز، نان شب ست

                                               نان شب فقرا هم لَختی گران شدست

آقا بیا و بین که بر امت چه شد بیا!!

                                               موسی بیا و بین که جهالت چه ها کند

موسی ز کوه طور بیا هم به داد ما بِرَس

                                               گوساله ای بیامد و کانون ما بِگَشت

آقا بیا و بین که فرهاد کوه کن

                                               شرکت زدست و سنگ ز چین بیاورد

کوهی دگر نمیکند و سختی نمیدهد

                                               دیگر تمام فکر و عزمش دلار شدست

سال هاست که عشق شیرین به در شدست

                                               هرروز با دو سه شیرین گذر شدست

آری که مجنون قصه های دور

                                               سالی ست مرده است و به جایش جومونگ شدست

آقا بیا که در این نار پسمدرن

                                               سنگی شدیم به خیال مدرن شدن

آزاد گفته اند که جهان و جهانیان

                                               و الله از گون دشت هم پا به خاک تریم

بین یک و هیچ فاصله نیست به یک جهان

                                               یا پسمدرن یا که تو امل بمان بخوان

کوتاه میکنم سخنم را به یک کلام

                                               خوش میکنم دل خویشم به این کلام

با آن همه سیاهی و زشتی این جهان

                                               هرصبح هم نشانه امید پس بیا...

 

آقا بیا...

 

 

 

نويسنده: علی صدیقین تاريخ: شنبه 3 تير 1391برچسب:شعر,آقا,جهان,مدرن,سیاهی,نور, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

یادم می یاد ( 18-)

خاطره - داستان "یادم می یاد" نوشته ی " اسرافیل انتظاری نیری"

خاطره - داستانی که سرشار از لحظات زیبا و یاد آور خاطرات زیبای کودکی نویسنده می باشد

اما به دلیل لحظات ضد اخلاقی (-18) موجود در بعضی از لحظات این داستان ابتدا تصمیم گرفتم که به خواندنش بسنده کنم

ولی به دلیل داشتن بار ادبی - البته به نظر این حقیر- خواستم لحظات یا الفاظ به کار رفته را دستکاری کرده و نوشته را با تحریفی جزئی به نمایش بگذارم که به دلیل حظور قانونی با نام "حق مولف" از این کار نیز چشم چوشی کردم

پس در حرکتی کاملا خودجوش برآن شدم تا از نمایش این مطلب برای عموم خودداری کرده و فقط نمایشش را به اعضا و طرفداران پروپاقرص سایه ای که از فرهنگ غنی لبریزند محدود کنم

قسمتهایی از این خاطره - داستان را گذاشتم تا در صورتی که از طرفداران سایه نیستید یا هنوز به سن هجده سالگی نایل نگشته اید از کل داستان محروم نشوید :

 

 

 

وقتي خداحافظي مي كردم تا به مدرسه بروم ، مادر بزرگ يك ساندويچ  بزرگ پنير و سبزي توي دستش آماده داشت . با خودم گفتم : (( همينو براي ناهار ميخورم . ))  و راه افتادم . بين راه مدرسه و خانه ، مسيرم را به طرف محلي كه قرار گذاشته بوديم ، عوض كردم . از سر شوق سينماي مجاني که قرار بود برویم، زودتر از بقيه بچه ها، سر قرار رسيدم . كمي  بعد از من اصغر، سراسيمه و نگران ، از راه رسيد . معلوم بود از چيزي ترسيده . پرسيدم : (( چي شده ؟ ))  با ناراحتي گفت : (( هيچي بابا . داشتم از پس كوچه اكبر قرمساق ( خانم اكبر آقا چون كار هاي بد بد ميكرد ، به همين خاطر بر و بچه هاي ديلاق محل ، اسم كوچه را بنام آن خوش غيرت زده بودند. ) ميومدم كه وسطاي كوچه، يهو ديدم داداش ناصرم با رفيقش پيچيدند تو كوچه .  روم رو  برگردوندم و  قدمهام رو تندتركردم و دويدم . فكر كنم نفهميد . اما همه اش نگرانم، نكنه ديده باشه؟ اگه ديده باشه ، شب واويلاست و يه كتك درست و حسابي افتاديم! ))

قوت قلبي بهش دادم و گفتم : ((  ول كن بابا ، اگه ديده بود كه دنبالت مي كرد . ))

                                                                  ****

 بچه ها، يكي يكي از راه مي رسيدند . به محض رسيدن به نقطه ای که قرار گذاشته بودیم، طوري پشت اطاقك فلزي سيگار فروشي آقا نادر پناه مي گرفتیم تا از دو سمت از سه جهتی كه دكه ديد داشت ، در امان باشیم . ممد خوشگله - مسعود شره - عزت - اصغر و من. روي هم شديم پنج نفر. اكبر شپش نيامد.

*******

 

 اكبر از آب ، مثل جن از بسم الله، مي ترسيد!  در طول ماه، شاید يكی دو بار، آن هم به زور كتك ، حمام مي بردندش . توي آن كوچه هاي خاكي و كلي و پر از كثافت محله مون ، از صبح کله ی سحر تا شب دنبال توپ می دوید، زمين می خورد  و خاكي یا گلی می شد. وقتي توپ، توي جوب پر از كثافت كوچه شش متري مان مي افتاد ، اكبر با اينكه مي تونست با خم شدن توپ رو بر داره، بر عكس همه رفتار می کرد. با حرص و ولع، انکار که از خدا خواسته باشد، مي رفت داخل جوی آب و خودش را به كثافاتی که در جوی های آنروزی روان بود، مي کشید . صفت " شیپیش " هم ناشي از همين هپلي بودنش بود . آن روزها ، خانم بهداشت مدرسه ، هر چند وقت يك بار سر و دست و ناخن بچه ها را بازرسي مي كرد . در همين بازرسيها بود که یکی دو بار از سر اكبر،  شپش پيدا شد. بچه ها هم اسم اكبر سرابي را به " اكبر شپش " برگردانند !

******

 

" ممد خوشگله "، بچه ی خوشگل محله ی ما بود . مادرش بيمارستان ، باباش هم در يك كارخانه بزرگ كار ميكردند. وضع مالی شان؟، اي بد نبود. خداوند قادر و متعال! به محمد آقاي ما، هم لب و لوچه ی قشنگ عطا كرده بود؛ هم چشمهايي به رنگ عسل. پوست سفيدش هم كار را كرده بود، جل الخالق! خدایی اش، درس خواندنش هم خوب بود. صد البته نمره هاش هيچ وقت به مسعود شره نمي رسيد اما؛ بيشتر وقتها نفر دوم يا سوم كلاسمان بود.

*******

لاله زار، دوران طلائي خودش در دهه هاي 20 و 30 را پشت سر گذاشته بود اما؛ به نوعي هنوز هم يگانه مركز تفريحي تهران بود و هر نوع سليقه اي، از آنجا راضي بيرون مي آمد. پرده ی سر در اولين سينما، در ورودي لاله زار، تقريبا" از تمام فضاي ميدان توپخانه ديده مي شد . سينما ((          )) . ورودي اين سينما درست نبش خيابان چراغ برق و لاله زار بود. هنوز ديوار اين سينما را تمام نكرده ديوار سينماي بعدي چسبيده به آن بود. از پياده روي مقابل اين دو سينما، يعني در ضلع غربي لاله زار، چند قدم  بالاتر كه ميرفتي ، تئاتر نصر را ميديدي. كاباره افق طلائي در نبش اولين كوچه آماده پذيرائي بود. ( البته نه صبحها و نه براي بچه هاي هم قد و سال ما. )  لاله زار به دو نيمه ی شمالي و جنوبي تقسيم شده بود. كساني كه مثل ما از جنوب شهر تهران مي آمدند، لاله زار را از جنوب به شمال طي طريق مي كردند. وسط شهري ها  و بالا شهري ها هم از سمت شمال، از خيابان شاهرضا وارد آن مي شدند و راه پیمایی شان به سمت نيمه جنوبي از آنجا شروع مي شد . از هر طرف كه ميرفتي، لاله زار واقعا" لاله زار بود و زيبائيهاي خاص خودش را داشت . سينماها ، تئاترها ، كافه ها و كاباره ها، بيشتر در نيمه جنوبي لاله زار، در حد فاصل خيابان استانبول تا توپخانه متمرکز شده بودند. علاوه بر اين تعداد مركز تفريح و خوش گذراني، وجود كوچه برلن، به عنوان مركز خريد آن موقع تهرانيها، غالبا" باعث شلوغ تر شدن قسمت جنوبي لاله زار از قسمت شمالي آن مي شد. در يك جمله، هر چيزي كه دلت ميخواست را ميتوانستي در آن يك تكه جا، پیدا کني. سينما، تئاتر، كاباره، كافه هاي عرق فروشي، مغازه ها با  تنوع شغلي زیادشان. لباس فروشي ها  و خياطي ها. يكي، دو كتاب فروشي و همانطور كه گفتم بورس توليدي هاي پوشاك در كوچه برلن و . . . . .

 

 

برای مشاهده کامل داستان ابتدا به عضویت سایه در آمده و سپس به ادامه مطلب مراجعه نمایید

 


ادامه مطلب
نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: پنج شنبه 1 تير 1391برچسب:یادم,می یاد,18-,خاطره,داستان,سینما,ممد,خوشکله,مسعود,شره,عزت,اکبر,شپش,لاله,زار, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

عجیب ولی واقعی...

گاهی  وقت ها آدم از دور و اطرافش یه چیزایی میشنوه که شاخ که نه ولی باورش برای آدم خیلی خیلی سخته و بعد از شندیدن خبر دهان مبارک به اندازه یه تمساح بالغ و گرسنه باز میشه و اَآاَ....کنان میگه که خالی نبند و بعد از کلی قسم و جوون من جوون تو گفتن که آره من خودم با همین جفت دوتا چشم هام دیدم و باور کن به این ختم میشه که غلو کردی دیگه نه...

توی این مطلب میخوام براتون یه سری از خبرهایی رو بیارم که باورش سخته و شگفت زده میشین(اومدم بنویسم سورپرایز گفتم ای بابا خیر سرمون سایه مثلاً...مثلاً فرهنگی و میخواد کار فرهنگی بکنه باید با زبان شیوای پارسی بنویسم)و حسابی دهنتون باز میمونه که میشه...؟؟!!میشه واقعاً مردم...؟؟شدنی این کارها...؟؟(این تیکه آخر رو مثل خنده بازار قسمت های پارک ملت بخونین!!)ولی حالا که شده و مدارکش هم موجوده!!...(این تیکه رو چیزی نمیگم چوون دوستان گفتند که وبلاگ سیاسی نشه)

اصلا من چیزی نمیگم تا خودتون توی ادامه مطلب ببینین و بخونین و شگفت زده بشین...


ادامه مطلب
نويسنده: علی صدیقین تاريخ: پنج شنبه 1 تير 1391برچسب:عجیب,خبر,,,,, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

سايه...

سایه هم هست و هم نیست...مجازیست در عین حقیقت...مجازی که خبر از حقایقی میدهد...و آن حقیقت...حقیقت انسانیت است...

نويسندگان


کاوش

Template By: LoxBlog.Com


© All Rights Reserved to saayeh.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com