گروه علمی فرهنگی هنری

سایه

منوي اصلي

آرشيو موضوعي

آرشيو مطالب

سايت ها و وبلاگهاي مفيد:


امکانات


تابستان در گذر زمان....این قسمت:تابستان بچه های دهه 40-50

تابستان از زبان بچه های دهه 40-50:

تابستون از اول تیرماه شروع نمیشد از وقتی که هوا گرم و طاقت فرسا بشه و بهش بگن تاب اِستان شروع نمیشد.برای ما،لااقل برای من تنها تابستون وقتی شروع میشد که از گیجی و منگی در می آمدم ومی فهمیدم الآن کجام؟؟!از گیجی توسری که آقای ناظم بهم زده به خاطر اوون سه تا تجدیدی که آوردم،اون هم توی چه درسایی،حساب و طبیعیات و املاء و بعدش هم بد و بیراه هایی که مثل تیربار بهم شلیک میکنه و اشکم را باید در بیاورد نه از بابت مثلا ناراحتی ما،نه چون اگر گریه نکنیم و اشک و آقا غلط کردم،جبران میکنم،آقا شکر خوردم و دیگه تکرار نمیشه و از این حرفها،آقای ناظم ول کن نیست و تاجایی تو سرت میزنه که گریه ات بیافته و بعدش با یه تیپایی نثار آن هیکل به خیال خودمان فردینی مرخصمان میکرد و گم شو میگفت تا شهریور.

 

ادامه در ادامه مطلب...


ادامه مطلب
نويسنده: علی صدیقین تاريخ: سه شنبه 20 تير 1391برچسب:تابستان,بچه,دهد,, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

سیاه، سفید، پلیسه

سیاه، سفید، پلیسه

نوشته محمد قائم

 

در خاموشی یکی از شبهای پرهراس مهر 59 که حمله‌های هوایی به تهران و شهرهای دیگر ایران شروع شده بود کسی چراغ‌ قوه ‌به‌دست به سراغم آمد.

خبرنگار روزنامهٔ  ال پائیس چاپ مادرید در پارک هتل، پاتوق آن سالهای خبرنگاران خارجی در تهران، از همکاران اروپایی‌اش پرسیده بود چرا عمـّامهٔ‌ روحانیونی سیاه است و مال برخی سفید.  خبرنگارهای فرانسوی و ایتالیایی با هرهر و کرکر سر به ‌سرش گذاشته بودند که سفیدها را تازه از خشکشویی گرفته‌اند.

نخستین بار بود به ایران می‌آمد.  بیشتر گزارشگران سالمندتر دیگر نشریات عمدهٔ اروپایی از سال 57 به ایران رفت‌وآمد کرده بودند و بعضی در تهران حتی دستیار دائمی داشتند.  ظاهراً خبرنگار جوان اسپانیایی را زیاد تحویل نگرفته بودند.

مطلبش را باید تا نیمه‌شب مخابره می‌کرد تا در شمارهٔ فردا صبح چاپ شود.  در توضیحات فشردهٔ یکی‌دو ساعته‌ای‌ مفهوم رنگ عمـّامه و نکاتی دیگر برایش روشن شد.  در عین حال خیالش را راحت کردم که نه تنها همکاران شوخ طبع او، بلکه خود دارندگان دستارهای سیاه و سفید هم مطمئن نیستند در اوضاع آشفتهٔ ایران کی‌به‌کی است.

حالا با دیدن بعضی از این طلبه‌های سوپردولوکس مدل بالا که در تلویزیون وطنی مثل طوطی ِ کوکی داد سخن می‌دهند به یاد ‌گزارشگر اسپانیایی می‌افتم.

گذشته از عبا و قبا و رداهای شیر و شکری و آبی آسمانی و رنگ مد فصل و غیره، جالب‌ترین افه شاید در عمامه‌هایشان باشد: با دقت به دو بخش تقسیم شده و بخش پایینی را چین پلیسه داده‌اند.

دامن پلیسهٔ سرمه‌ای یا قرمز با پیراهن سفید زمانی لباس شیک و در عین حال سادهٔ دختران جوان بود و در مغازه‌های لباسشویی اعلان "چین پلیسه" هم دیده می‌شد.  حالا نه تنها از سوی مخالفان تبرّج و غرب‌زدگی مصادره شده بلکه از بخش تحتانی بدن انسان مؤنث به پوشش فوقانی افراد مذکر ارتقای درجه یافته است.

 

 

همزمان، یک بار دیگر علیه کراوات (یا به تلفظ برخی اهالی تهرون‌آباد، "کروات") اعلان جنگ می‌دهند و می‌گویند در شرکتها و بیمارستانهای خصوصی کلک دیگری است برای جلب مشتری.

اما اگر از بیماران نظرخواهی شود شاید بگویند کراوات عاملی است مثبت در پزشک که به بیمار اطمینان می‌دهد با آدمی منظم و مبادی‌ آداب و چیزفهم در موقعیتی کاملاً رسمی و خطیر سر و کار دارد (در لطیفه‌ای، کسی در خیابان از رهگذری می‌پرسد "جنابعالی دکترید؟" و وقتی طرف می‌گوید نه، عتاب می‌کند "پس غلط می‌کنی کراوات می‌زنی.").

مخالفان "کروات" می‌گویند کدام آداب، کدام فهم؟ می‌توان پاسخ داد همان آدابی که طلبهٔ صفرکیلومتر بنا به آن مصلحت می‌بیند برای دُرافشانی علیه اومانیسم و لیبرالیسم و غیره ــــ در تلویزیونی که مجری‌‌‌اش هم معمولاً آقای دکتر است ـــــ عمـّامه‌اش را چین‌ پلیسه بدهد تا بیننده متقاعد شود طرف توی باغ است و لابد می‌داند دربارهٔ چه چیزی حرف می‌زند. 

اگر مسافری فرنگی بار دیگر دربارهٔ رنگ دستار ارباب عمائم بپرسد شاید آنها را به سه دستهٔ سیاه، سفید ساده و سفید پلیسه (فول آپشن ِ اتومات با شیشهٔ رنگی) تقسیم کنم.

عمـّامهٔ سیاه هم می‌تواند پلیسه باشد؟  والله اعلم.  آدم باید حوصله داشته باشد خیلی دقت کند. 

 

9 تیر 91

 

 

نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: دو شنبه 12 تير 1391برچسب:سیاه,سفید,پلیسه,عمامه,آخوند,خبر,نگار,خارجی,ایتالیا,اسپانیا,روز,نامه,, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

روزگار از دست رفته...دل و دلبر...

وقتی که حرف میزد انگار که با تمام وجودش داره از محبوبش تعریف میکنه.جوری از اون تعریف میکرد که اصلا جلوی چشمات تصورش میکردی که هیچ همونجا میتونستی لمسش کنی.با یه شور و شوقی از ویژگی هاش حرف میزد از خصوصیاتش که انگار تو هم صد سالی هست که میشناسیش.هنوز هم که هنوزه وقتی یادم میاد من هم مثل او به شور میام و خنده ام میگیره که عشق و علاقه تا کجا...؟؟

یادم میاد اولین روزی که رفتیم و دیدیمش خیلی دلمون رو خالی کرد و ترسوندمون و یه جورایی تهدید کرد که اگه اهلش نیستین و فکر میکنین که مرد این میدون نیستین از همین حالا ولم کنید و بروید با یکی دیگه که سطح و کلاس کارش پایین تره...

خیلی خوب اوون روز رو یادمه.من و بهنام و مجتبی با هم رفتیم سر قرار....قرار کجا بود....ساعت 8 صبح سه شنبه، راهرو سمت چپ،در آخری دست راست...آه...

 ادامه دارد در ادامه مطلب...


ادامه مطلب
نويسنده: علی صدیقین تاريخ: سه شنبه 6 تير 1391برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

مکانی دنج در دل دانشگاه...

اینجاست دستشویی دلگیر و تنگ و تار

یک جایگاه امن به هنگام اضطرار

هر چند از صمیم دلش بو گرفته است

اندیشه های ناب میانش نهفته است

هر بار ذهن من شده درگیر یک سوال

مانند صرف ماضی اجوف در افتعال

آنجاست راه حل تمام سوال ها

ترکیب ها معادله ها احتمال ها

چون هست کل داخلش از لای در عیان

آدم معذب است کم و بیش توی آن

گاهی به گوش می رسد از داخلش صدا

از عقده های توی دل بنده و شما

پشت درش چقدر نوشتیم خاطره

بحث سیاسی و ادبی و مشاعره

تصویر قلب عاشق و یک تیر و یک کمان

حل سوال های خفن قبل امتحان

چیزی نوشت هر بشری تا در آن نشست

این مستراح نیست که دفترچه خاطره است

هم جای استراحت و هم محفل نشاط

تا خرخره پر است از انواع جامدات

هر روز هفته سقفش اگر می شود خراب

یا اینکه نیست در شکم آفتابه آب

هر چند نقش بسته به دیوار آن لجن

من دوست دارمش نه به اغراق...واقعا

بیچاره قفل درب قشنگش شکسته است

احساس می کنم که از این وضع خسته است

 

شاعر:سعید طلایی

نويسنده: علی صدیقین تاريخ: دو شنبه 5 تير 1391برچسب:شعر,دستشویی,سوال,صدا,سعید طلایی, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

سه یار دبستانی

داستان طنز "سه یار دبستانی"

نوشته "رسول پرویزی"

 

 

 

لب بوم اومدی گهواره دارى

 

هنوز من عاشقم تو بچه دارى

 

و راستى این‌طور است. همينكه دست آدم بدامن ساقى سيمين ساق افتاد رشته تسبیح سهل است رشته مودت گسسته مى شود گاهى قتل وجنجال و خودكشى و رسوائى‌هاى ديگر راه می‌افتد و بزن بزنى درگير می‌شود كه آن طرفش پيدا نيست.  . . . .

                                                 

    سه نفر بوديم هر سه محصل دوره ادبى بوديم شب و روزمان باهم می‌گذشت. به قول شاعر درخت دوستى نشانده بوديم و چنان هر روز و هر ساعت آبياريش می‌كرديم كه تناور و شاداب و درخشان شده بود. چه روزهاى خوشى داشتيم، كتاب حافظ، تاريخ ادبيات، تاریخ تمدن ملل قديم و جديد را برمی‌داشتيم، چند پتو یک خربزه گرگاب، كمى پنير و چند نان سنگک یارش مى‌كرديم و زير درخت پاى جوى ركن آباد می‌لميديم دنيا در تصرف‌مان بود، غمى نداشتيم، آزاد و بى‌نياز بوديم، مى‌خوانديم، مى‌گفتيم،می‌خنديديم، درس حاضر می‌کرديم و چون خسته می‌شديم برای آينده "كثيف فعلى " آرزوهائى كرده از حافظ فال می‌گرفتيم.  . . . . .

 

     يک روز دختری پديدار شد، هرسه ما را بجان هم انداخت و رفت ! رفت كه رفت. . . . .

 

     ما مردها آدم‌هاى خودپسندى هستيم اكر به ديگران برنخورد در رابطه با زنان ابله و احمق هم مى‌شويم. خودخواهى ما چنان است كه خيال می‌كنيم هرزنى را ديديم يكدل نه صد دل عاشق‌مان مى‌شود اگر خيلى عاقل باشيم لااقل خود را براى همسرى و زندگى با او برابر مى‌دانيم اين جهالت مردها را به چاه مى اندازد و غفلتی پديد مى آورد كه عاقبت خوشى ندارد. . . . . .

 

اصل داستان را در ادامه مطلب دنبال کنید

 


 


ادامه مطلب
نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: یک شنبه 4 تير 1391برچسب:داستان,طنز,سه,یار,دبستانی,نوشته,رسول,پرویزی,فال,حافظ,دختر,مرد,زن,عاشق,خودکشی, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

داستان طنز چل تیكه نوشته محمد پور ثانی

داستان طنز "چل تیكه"

نوشته

محمد پور ثانی

 

باور كنید وقتی از پله‌های عكاس خانه بالا می‌رفتم، به تنها چیزی كه فكر نمی‌كردم این بود كه كارمان با عكاس مربوطه به كتك كاری بكشد و با دماغی خون آلود از كلانتری محل سر در بیاوریم !

 

‌آقای عكاس ضمن این كه خط سیر نگاهم را مشخص می‌كرد، گفت: لطفاً یه كمی لبخند بزنید.
همان طوری كه تنم به طرف راست و گردنم به طرف چپ متمایل بود، بدون این كه كوچكترین حركتی به ستون فقرات بدهم، پرسیدم آخه چرا؟!
ـ برای این كه توی عكس اخم كرده و عبوس می‌افتید و اون وقت هر كسی آن را ببیند به شما خواهد گفت اون عكاس بی‌شعور، عقلش نرسید بهت بگه لبخند بزن؟
ـ چشم.........بفرمائید!
به زور نیشم را باز كردم و بی‌صبرانه انتظار می‌كشیدم شاسی مربوط به عدسی دوربین را كه همانند سرسیم دینامیت در دست گرفته بود فشار بدهد. ولی نه تنها فشار نداد بلكه بی‌اختیار با دلخوری آن را ول كرد روی هوا. آمد به طرفم و كمی سرم را بیشتر به سمت چپ خم كرد. و گفت: توی لبخند كه نباید دندون‌های آدم معلوم باشه جانم!
گفتم: بفرمائین خوبه؟
ـ نه عزیزم، دندون به هیچ وجه معلوم نشه كه توی عكس عین دراكولا بیفتد، سعی كنید لب‌هاتون كمی به طرفین كشیده بشه! ببینید این طوری، هوم ..............

 

اصل داستان را در ادامه مطلب از دست ندهید

 


ادامه مطلب
نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:داستان,طنز,چل,تیكه,نوشته,محمد,پور,ثانی,, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

شیخ و مریدانش(2):

شیخ و مریدانش(2):

در حکایت ها آمده است که روزی شیخ از زاویه اش در خانقاه پای برهنه و دیوانه وار به خارج دوید و عربده زدندی و جامه از جامه میدرید و از این سوی به آن سوی میگریخت و چنان عربده میزدندی و میگریید که گویی مجنونی بدرکامل دیده و اجنه خبیث بر او مسلط گشته و او را مسخ خود کرده اند....

 

 

شرح ماوَقَع در ادامه مطلب.....

 

 

 

 


ادامه مطلب
نويسنده: علی صدیقین تاريخ: شنبه 13 خرداد 1391برچسب:سریال,شیخ,مریدان,داستان,آب,معدنی,کوهرنگ, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

شیخ و مریدانش(1)

در صده چهاردهم خورشیدی شیخی بود بس به غایت تمام و کمال و ریشی انبوه و سپید که از انبوهی بسان علفزار بودی و از سپیدی بسان ماست و شیخ ما در سیر سلوک به تمام و کمال رسیدی و در قصه شمع و پروانه خود پروانه ای پرسوخته بودی و حال شمع شدی و مریدانش چون پروانه دور او گردندی و هر دم از هر طرفی لبی آید و دستش را لیسیدی و پای را از هر سوی کشیدی و از آن خود کردی و البسه شیخ که مدام تکه و پاره بودی که هرکس خواهد از برای خود و تبرک تکه ای یادگاری بِبُردی و هر دم بو کنندی تا بوی عرق شیخ هر لحظه در سوراخی های دماغ بپیچی و حال به حال شوی و هوش از سر برفتی.

و در یک کلامی شیخی بود به غایت و مریدانی که از شدت عشق به شیخ دیوانه وار به گرد او چرخندی.

این بود شمایی از شیخ و مریدانش و در فصول آینده خواهد عرض شدندی از روایاتی بس به غایت آموزنده و عبرت بگیرندی و قصصی به نهایت عجیب و غریبی....

نويسنده: علی صدیقین تاريخ: یک شنبه 7 خرداد 1391برچسب:شیخ,سیر,مرید,لب,دست, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

ارزشیابی(خاطره گویی) کلاس های این ترم....این قسمت مدار منطقی...

وقتی که اسم مدار منطقی می یاد قبل از اومدن صفر ویک اسم یک کسی توی ذهنم حک میشه...اصلا از بس که گفتیم و شنیدیم و ترسیدیم که ...

 

به طور اتفاقی گروه سایه در اکتشافی نو این طرح و نقاشی را از استاد قاضی زاده در کلاس 105 صندلی های ردیف آخر پیدا کرد.

 

 

بخوانید در ادامه مطلب...


ادامه مطلب
نويسنده: علی صدیقین تاريخ: جمعه 5 خرداد 1391برچسب:ارزشیابی,خاطره,استاد,مدار,منطقی,قاضی زاده,همایون,, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

ارزشیابی(خاطره گویی) کلاس های این ترم....این قسمت الکترونیک1...

دو سه روز پیش که بعد از مدت ها سری به پروفایل دانشجوییم زدم متوجه یه پیام شدم یه نامه،نامه ای که فقط در اواخر هر ترم سر و کله اش پیدا میشه و تن و بدن آدم رو میلرزونه که ای بابا ترم تموم شد...داره کم کم بوی امتحانات پایان ترم میاد.سریع رفتم توی قسمت ارزشیابی اساتیدمون که این ترم باهاشون داشتیم تا با سنگ محک خودم عیارشون رو به آموزش دانشگاه اعلام کنم.

اول خواستم که نمره های خوبی ندم و به قول خودمون حال استاد ها رو بگیرم.پس چشمهام رو بستم و یاد آوردم اتفاقاتی که توی این ترم افتاد سر کلاس ها...استاد ها رو...بچه ها و همکلاسی ها...حراست(تازه فهمیدم که تو دانشکده به محمود حراست شهرتی دیرینه دارد)...خدمه دانشکده...و همه و همه پیش چشم ها اوومدند...

اصل مطلب در ادامه...


ادامه مطلب
نويسنده: علی صدیقین تاريخ: پنج شنبه 3 خرداد 1391برچسب:برق,ارزشیابی,خاطره,الک, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

طنز در ترجمه ها / از شيرين كاري هاي مترجمان ادبي / ناصر نيرمحمدي

طنز در ترجمه ها

ناصر نيرمحمدي

 

آقاي بي گناهي كه منحرف شد :  اخيرا كتابي خواندم از نويسنده اي به نام توماس مان، اهل آلمان كه گويا قريب 60 سال پيش يكبار جايزه ادبي نوبل هم گرفته است. شما اگر مختصري اهل ادبيات هستيد و هنوز جايزه اي چيزي نگرفته ايد، سعي كنيد اين كتاب را كه آثار برگزيده اوست تا هر كجا كه توانستيد بخوانيد تا به من حق بدهيد كه بگويم اين جايزه ادبي نوبل هم يك جور دكاني است مثل دكانهاي ديگر.
   كتاب مجموعه شش داستان است. اولينش «گنجه» نام دارد كه از همان شروع كار «قطار سريع‌السير برلين ـ رم وارد ايستگاه اتوبوس مي شود.» علتش هم اين است كه اگر مترجمي، كسي مواظب اين جور قطارها نباشد فوري مي روند وارد ايستگاه اتوبوس مي شوند! 
  قطار كه تاوقف مي كند مي بينيم «در يكي از اطاقهاي درجه اول قطار ... مسافري از جاي خود بلند شد. او بيدار شده بود». آلمانيها اينجوري اند. كاريشان نمي شود كرد هميشه اول از جاي خود بلند مي شوند تا بعد سر فرصت بيدار شوند...
   مسافر كه بيدار شد «كيف چرمي و قرمز خود را كه كمربندهاي آن به يك پتوي مشبك ...بسته شده بود. به دست گرفت.» اين كيفهاي چرمي اگر قرمز باشند. البته كمربند دارند اما كمربند ساعت و كمربند پوتسن و اينجور چيزها با رنگ خاصي ملازمه ندارند. حالا اگر بپرسيد آن پتو چرا مشبك است و پتوي مشبك براي چه كاري خوب است. جوابش اين است كه پتوي مشبك گرچه به خوبي و گرمي پتوهاي چهارخانه يا پيچازي نيست اما به هر صورت براي هواي گرم تابستان كه خوب است. تا زمستان هم مي شود شبكه هايش را وصله انداخت كه خودش سرگرمي سالمي است. تا آن يكي تابستان هم خدا بزرگ است. مقصودم اين است كه پتو را مي شود يك كاريش كرد اما در قصه بعدي خانم زيباي جواني هست كه «لباس مشيك ساده اي به رنگهاي سرخ و سياه به تن دارد»!
  باري، وقتي رفيقمان از قطار پياده مي شود...از سر ناچاري «در يكي از خيابانهاي عريض حومه شهر كه مملو از درختان و خانه ها بود به طرف دست راست منحرف شد...»
به همين سادگي و قشنگي! حالا هي شما بگوييد كه از نظر علمي چنين و چنان است و هرگونه انحرافي معلول يك رشته عوامل و انگيزه هاي اجتماعي و فلان و بيسار است...
   اما قضيه آن خياباني كه مملو از درختان و خانه ها بود. اين خيابان را كه خيلي هم بزرگ و معروف است، در زمان جنگ اصلا به همين منظور ساخته اند. يعني هر چه درخت و خانه بيكاره و زيادي اين ور و آن ور پيدا مي شو د مرتب جمع مي كنند مي ريزند آنجا.
  بعد از اينكه آقاي مسافر خوب منحرف شد «از سه يا چهار كوچه عبور كرد و سرانجام جلوي يك در چوبي ايستاد» روي در پلاكي نصب بود كه روي آن نوشته بودند «در طبقه سوم اين خانه اتاق اجاره داده مي شود. او گفت: اي بابا؟!
    خوشبختانه مسافر اتاقها را مي پسندد و اجاره مي كند. در يكي از این اتاقها گنجه بزرگی را خيلي خوب در  مشکلات دیوار جا داده بودند. من هیچ نمي دانم چه كلكي زده بودند تا توانسته بودند يك گنجه بزرگ را در مشکلات دیوار (كه جاي كوچك غرقه مانندي است براي قرار دادن چراغ) جا بدهند.
همين قدر مي دانم كه كار صاحبخانه را خيلي مشکل کردند. او گنجه را مخصوصا در درگاه بين دو اطاق جا داده بود و ديواره پشتی گنجه را هم برداشته بود و جايش پرده كوبيده بود تا از اتاق ديگر يكنف ربتواند پنهاني وارد گنجه شود. به هر حال آخر شب وقتي مسافر مي خواهد لبتسهايش را در گنجه بگذارد ناگهان مي بیند كه گنجه خالي نیست و مه پيكري، موجودي مليح، يكي از بازوان نازك و لطيف خود را بالا برده و با انگشتش قلاب سقف گنجه ر اگرفته بود...»
   «از اين به بعد...هر شب زن را در گنجه خود مي يافت و به او گوش فرا مي داد. آيا او چند شب، چند روز، چند هفته يا چند ماه در اين منزل يا در اين شهر ماند؟ ذكر كردن رقمي به كسي سودی نمي رساند ..آيا كسي وجود دارد كه از يك رقم اسف انگيز مسرور شود؟ (ارقام از صفر تا حداکثر 9 اسف انگيزند و از 9 به بالا سرورانگيز) به علاوه مي دانیم كه تعداد زيادي از پزشکان به او گفتند كه مدت مديدي طول نمي كشد....»

قضيه به شدت دويدن اطريشي ها در افريقا و بقيه قضايا

«ژنرال داگلاس مك آرتور» كه يكي از فرماندهان برجسته امريكايي در جنگ جهاني دوم بود، ضمن يك كشمكش ادبي با مترجم فارسي كتاب سلطان ياران  «هدف گلوله قرار گرفت» ص 396. وي هنگام حادثه صد و بيست سال را شيرين داشت و سي و چند سال مي شد كه در جايي رؤيت نشده بود. وقتي مردم خودشان را به ژنرال رساندند بي حال و هوش كنار پياده رو افتاده و «پوست او مرده» ص 200. آنها هم فوري دست به كار شدند و پوستش را با احتياط كندند تا شايد حالش جا بيايد ...من كه خيال نمي كنم مثل اولش بشود، يعني به درد ژنرالي كه ديگر نمي خورد.
   به دنبال اين قضيه معلوم شد ضارب قبلا هم امريكايي خوش قد و قامتي را كه در محافل ادبي جهان به سلطان باران شهرت داشته و به توصيه سال بلو نويسنده كتاب، قرار بوده در رشته پزشكي درس بخواند «در يك محلول دارويي انداخته» است! ص 35 كه همانجا اقلا داروسازي بخواند. از قراري كه مي گويند محلول توي حوض داروخانه يا همچو جايي بوده است. ضارب ظاهرا در مورد مك آرتور هم همين نقشه را داشته اما ژنرال كه از خانواده بزرگ و نجيبي بوده هيچ جوري حاضر نشده لب حوض برود.
   اين گذشت  و كارها داشت به همين سادگي و سياق به قاعده پيش مي رفت كه خبر رسيد «اطريشي ها (Ostriches) درگرماي توان فرساي افريقا دارند به شدت مي دوند و پيشروي مي كنند» ص 163. اين بود كه فرانسوي ها و آلماني ها و بقيه دارو دسته معروف هم فوري تيمهاي دو ميداني خودشان را به طرف افريقا حركت دادند. آن وقت مدتي تو بدو و من بدو درگرفت و يك بيست سي ميليون نفر نفله و گم و گور شدند. شما اگر شخصا در افريقا دويده باشيد تصديق مي كنيد كه رقم تلفات چندان بالا نبوده است... اين اطريشي ها هم جدا يك چيزيشان مي شود چون تا فرصت پيدا كنند ترتيبي مي دهند كه حتما وليعهدشان كشته شود وگرنه مي روند افريقا به شدت مي دوند!
  حالا لابد خيال مي كنبد كتاب سلطان باران تمامش راجع به ترور و دوهاي ميداني و اين جور چيزهاست. البته كه اين طور نيست. دستورات بهداشتي و طبي هم دارد. مثلا شما اگر ديديد استقامت پشتيبان تعريفي ندارد، حكما عيب و ايراد از جلو است و بايد همكاري را بكنيد كه سلطان
كرد: «آرواه هايم را به شدت به يكديگر فشار داده و دندانهايم را محكم قفل كرده بودم تا استقامت پشت خود خود را تقويت نمايم، چون كه به نظر مي رسيد طاقت چنداني ندارد.» ص 200 خوشبختانه اين روش به طريقه معكوس هم نتيجه مي دهد يعني شما پشتتان را محكم قفل منيد آواره هايتان حسابي تقويت مي شود!
  لابد ديده ايد كه گاهي ناغافل به آدم حمله مي كنند. قهرمان داستان كه اين بلا به سرش آمده است شيوه ضد حمله را به ما ياد مي دهد. مي گويد در همان لحظات اول «تصميم گرفتم قبل از آنكه اوقاتم تلخ شود از وزن بدن خودم سريعا بهره گيري كنم بنابراين.... آن مرد را به زمين افكندم ...و با هر دو دست صورتش را محكم چسبيدم. به اين ترتيب جلو چشمهايش را گرفتم و نفس كشيدن برايش مشكل شد.» ص 97. كارش تمام است. فقط براي اينكه جايي را نبيند، احتياطا جلو دماغ و دهن آن مرد را محكم بچسبد.
  درباره طرز پرهيز از بوي زننده هم شرح كوتاهي در كتاب آمده است. سلطان كه بوي بد را دوست ندارد در جستجوي راهي است تا لاشه متعفني را از محل سكونت خود را دور كند. مي گويد: «بيش از آن طاقت نداشتم. از جايم برخاستم و پتويي زير چانه ام قرار دادم تا مانع تنفس بوس زننده شود.» ص 199. يادآوري مي شود كه براي چانه هاي معمولي يك دستمال معمولي كافي است. (حالا مي فهمم كه چرا معلم موسيقي ما در دبستان، هر وقت م يخواست ويلون بزند يك دستمال زير ژانه اش قرار مي داد!»
  باري، از آنجا كه شناخت بقاعده هنرمند به درك بهتر آثار او كمك مي كند، بايد بيش از خواندن بقيه ماجراهاي كتاب، با نويسنده آن كه سال بيلو است آشنا شويم.
  به حكايت پيشگفتار كتاب، «آقاي سال بيلو// دوران بلوغ خود را در شيكاگو سپري نمود... چند صباحي را در شهر پاريس اقامت گزيد و سفرهاي متعددي به ديگر نقاط اروپا نمود. آقاي سال بيلو علاوه ب رنوشتن مقاله و داستانهاي كوتاه، داستانهاي چندي به نگارش درآورده است...» ص 3. و چون قرار  آكادمي سوئد اين است كه هر سال به آقاياني كه علاوه بر نوشتن مقاله و داستانهاي كوتاه «داستانهاي چندي به نگارش درآورده باشند، جايزه نوبل بدهد، يك سال هم يكي به آقاي سال بيلو از براي اينكه آكادمي ديگر كاري ندارد به اينكه كي دوران بلوغش را كجا سپري نموده زنش كه نم يخواهد بشود! به ديگر نقاط هم كه چند صباحي سفرهاي متعدد كرده، هيچ عيب ندارد.
   اقاي ديگري كه دوران بلوغش را همان سمتها گذرانده هندرسون است. نامبرده كه نقش اول را در قصه ما به عهده دارد، آدمي است شيرين عقل و ميليونر. يعني يكي از همين آمريكايي هاي معمولي است. با دو متر قد و صد كيلو وزن. خودش مي گويد: «وقتي متولد شدم شش كيلو وزن داشتم و جا به جا كردن من كار مشكل بود.» ص 6. ناچار آنقدر «جابجا» نكردند تا شد 30 كيلو و خودش راه افتاد رفت! البته هندرسون مي توانست به جاي «جابجا كردن من» بگويد «زايمان من» اما در اين صورت شما خيال مي كرديد آقاي هندرسون احتمالا خودش زاييده است! بايد قبول كرد كه در اين قضيه عيب از زبان فارسي است نه از آقاي هندرسون.
  وقتي هندرسون حسابي بزرگ شد، رفت دنبال كار آزاد و براي خودش «يك پادشاهي خوكداني راه انداخت» ص 31 كه اتفاقا خيلي گل كرد. يعني پادشاهان سلسله اولش بقدري در بين مردم محبوبيت پيدا كردند كه همان روزهاي اول سلطنت مصرف شدند اما نمي دانم چرا سلسله دوم واداد و دنبال كار را نگرفت. هندرسون هم با استعداد و پشت كاري كه داشت رفت سراغ مختصر آب و ملكي كه از پدرش مانده بود و آن را هي توسعه داد و داد تا اينكه «وارث يك ايالت بزرگ شد. » ص 33. اين دولت امريكا هم به جاي اينكه صبح به صبح ايالات خودش را بشمرد همه اش چشمش دنبال ايالات ديگران است.
   خلاصه هندرسون ثروت هنگفتي به هم زد و دیگر كاري نداشت جز اينكه زن بگیرد و گرفت. اوایل كه تازه با همسرش آينده اش لي لي آشنا شده بود خيلي دلش مي خواست «رفتار خوشايندي» با او داشته باشد اما يك شب كه با لي لي بود مادر دختره سر رسيد و از ديدن هندرسون حسابي اوقاتش تلخ شد ولي فوري «تصميم گرفت رفتار خوشايندي داشته باشد... و لي لي را كتك بزند»! ص 18، اين بود كه هندرسون هم فكر كرد «رفتار خوشايند» با لي لي را بگذارد براي بعد از ازدواج.
  مدتي كه گذشت زن و شوهر رفتند كنار دریا و در هتل ساحلی يك سوئيت (Suite)براي خودشان گرفتند و آن را پوشيدند! نمي دانم چرا اقلا دو دست سوييت نگرفتند؟ من فكر مي كنم آدم هر چقدر هم خاطرخواه زنش باشد وقتي با او توي يك لباس برود كم كم حانش بالا مي آيد. به هر حال هندرسون چاره را در اين ديد كه همين يك دستگاه سوييت از نوع مخصوص را عجالتاٌ جمع ببندد و بگويد: «ما لياسهاي مخصوص خودمان را پوشيده بوديم و من لباس شنا به تن داشتم .» ص 11. خوبي اين جور لباسها اين است كه آدم مي تواند با آن همينطور شناكنان سري هم به اداره بزند!
   هندرسون روي هم رفته در مورد آپارتمان و سوييت و اين جور چيزها خيلي خوش شانس است.» خودش تعريف مي كند كه در مسافرت فرانسه هم وقتي براي تماشاي يك كليساي قديمي به شهركي در حوالي پاريس رفتيم از همان سحرگاه كه به آنجا رسيديم براي اتومبيل كوچك ما محل مناسبي پيدا شده.» ص 27. آدم واقعا هيچ انتظار ندارد صبح كله سحر كه در فرانسه قيامتي است. براي اتومبيل محل مناسب و مرغوب پيدا شود. هندرسون هم كه كمي خجالتي است رويش نشده اسم اصلي چيزي را كه پيدا شده بگويد. چون اين جور كه پيداست او ماشينش را شب گذاشته بوده جلوي هتل و صبح كه از هتل بيرون مي آيد. خبر مي شود كه اتومبيل فلت (Flat) پيدا كرده است [= پنجر شده است] َََََِِِاو هم به جاي اينكه برود به ماشينش نگاه كند فوری مي رود به كتاب لغت نگاه مي كند مي بيند بله، اين چيزي كه پيدا شده يك دستگاه آپارتمان است!...
   باري بگذریم. زندگی آقای هندرسون و بانو بالاخره هيچ جوري سر نگرفت. يك بند با هم جنگ و دعوا داشتند و آقا هم از كوره در مي رفت و داد مي زد. من عاقبت از دست تو «خودم را له خواهم كرد.» ص 26. البته يكي ديگر از افراد فاميلشان هم قبلا «در يك كشمكش خانوادگي مغز خودشان را له كرده بود.» ص 26. مقصودم اين است كه خانواده شان طرز له كردن خودشان را خوب بلد بودند و زحمتي نداشت! خلاصه كار به جايي كشيد كه ديگر جان هندرسون از دست مترجم به لب رسيد و سر گذاشت به بيابان! هرچه هم مترجم به او اصرار كرد كه عوضش بيا ببرمت هلند  زير بار نرفت حق هم داشت چون اگر اين جور دعوتهاي خصوصی به هلند باب شود و فردا شما لاي هر رمانی را باز كنيد مي بينيد همه آدمهای خوشگل و مقبولش را برده اند مهمانی...!
   به هر حال، هندرسون سر به بیابان گذاشت و رفت و رفت تا رسید به سرزمین افریقا كه جاي بي سر و صدايي بود و آدم مي توانست حسابي به كار خودش برسد. اين بود كه حال هندرسون كم كم جا آمد و شروع كرد توي دشت و صحرا گشتن و زمزمه هاي شيرين سر دادن:
   اينك «زندگي بسيار در اوايل خود است و من از مسير بدور افتاده ام. خورشید شعله ور مي سازد و متورم مي نمايد. حرارتي را كه خورشيد از خود بیرون مي تراود خودش عشق است. من اين شفافيت را در قلب خود دارا هستم. قاصدكها در هوا معلق اند. من مي كوشم تا اين روييدني هاي سبزرنگ را جمع آوري كنم. من گونه هاي باد كرده از فرط عشق خود را با قاصدك هاي زرد رنگ
مي چسبانم...» ص 399.   اما توي شهر و دور از طبيعت تا آدم مي خواهد ناسلامتي براي خودش يك خرده متورم شود و گونه هايش را از فرط عشق قدري باد كند، فوري مي برند بیمارستان و
مي خوابانندش ... جداً زندگي در آغوش طبيعت،‌چيز ديگري است.
   هندرسون از اينكه سرانجام توانسته بود از شر اهل و عيال و شهر و ديار خلاص شود خيلي راضي و خوشحال بود و اغلب با خود مي گفت : «من پرتاب نموده و من اينجا هستم.» ص 466. عده زيادي از دوستداران سلطان باران عبارت اخير را بكلي بي معنی مي دانند و خيلي ها هم بر عكس معتقدند كه بسيار با معني و عميق است. ما فعلا و تقريبا متمايل به همين گروه بر عكس

هستيم . از كجا معلوم كه ميان اين عده زياد صاف بيايند يقه ما يكي را بگيرند؟
  متاسفانه دوران طلايي زندگي هندرسون در آغوش طبيعت، خيلي كوتاه بود و بد جوري تمام شد. منظورم اين است كه و ساعت به غروب مانده از يك روز دلپذير پاييزي دسته اي از افريقايي هاي نيمه خوار هلهله كنان سر رسيدند نا غافل دور هندرسون حلقه زدند و دستگيرش كردند. گويا داشت محيط زيست را آلوده مي كرد! خلاصه از آنجا يك راست بردندش به قصر سلطان. اتفاقا سلطان هم سر خدمتش حاضر بوده و روي تخت عاج ولو شده بود اما:
  «صورتش خيلي عصباني بود...و اطراف موهاي پرپشت او كه در حدود سه سانت ارتفاع موهايش مي رسيد، به نظر مي رسيد كه رنگ آبي آسمان در آن منعكس شده باشد، مثل زماني كه چند شمعي در جنگل افروخته گردد و در اطراف اين شمع هاي سياه رنگ،‌رنگ آبي را شرو ع به چشمك زدن نمايد.» ص 431.
  بله وقتي قلم در دست اهلش قرار بگيرد اين جوري مي شود يعني آن قدر نرم و راحت روي كاغذ مي گردد كه آدم اصلا نمي فهمد شرحي كه با سر و كله سلطان شروع شده بود چه جوري تبديل شده به تابلوي جنگلي در شب! ضمنا من اگر به جاي نقاش بودم ارتفاع را طبق روش معلوم، از سطح دريا محاسبه مي كردم نه از سر سلطان! (من خودم براي محاسبه ارتفاع موهاي سر مردمي كه در سرزمينهاي پست تر از سطح دريا زندگي مي كنند، از همين روش استفاده كردم، چيزي درنيامد. احتمالا همه شان كچل اند.)
  باري هندرسون همان طور كه پايين تالار در ميان نگهبانان ايستاده بود و منتظر سرنوشتش بود ديد كه سلطان تكاني نخورد و «گلويش را صاف كرد.. و يكي از زنهاي برهنه زيبا دارويي به سلطان داد تا بتواند تف كند.» ص 223. متاسفانه اغلب سلاطين افريقا همين جوري تفشان نمي آيد، اين است كه تعدادي از نديمه هاي مخصوص دربار هميشه مراقب و مواظب اند كه فصل به فصل به سلطان دارو بدهند! (حالا چه اصراري دارند كه آنقدر تف كنند؟..)
   خلاصه، مقصود اين بود كه به قول مترجم، بگوييم «كتابي كه با نام سلطان بران به خواننده ارجمند تقديم مي گردد. يكي از آثار برجسته آقاي سال بيلو مي باشد... در اين كتاب نويسنده تصويري گويا از انسان سرگشته و حقيقت طلب قرن معاصر را در قالب يك داستان طنزآميز آنچنان مي نمايد...» ص 4، كه ما (قسمتي از آن را) نمايانديم و حالا ديگر حسابي خسته شديم!..

نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: دو شنبه 1 خرداد 1391برچسب:طنز,ترجمه,شيرين,كاري,مترجمان,ادبي, , موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

رئیس حشیشی...

رئیس حشیشی

با اجازه از جناب فصیح‌الزمان شیرازی


همه هست آرزویم که بفهمم این حَشیشی،

ز چه رو در این اداره ز همه گرفته پیشی؟

 

نشده رئیس اینجا در اِزای کاسه لیسی

که شده رئیش اینجا در اِژای کاشه لیشی

 

نه به خاطر نبوغش، نه نگاه پُر فروغش

شده این قَدر حقوقش، به دلیل قوم و خویشی

 

همه هست آرزویم، بروم به او بگویم:

«سخنی­ست در گلویم، تو شبیه گاومیشی!

 

چه مدیر ناقلایی! چه ریاست بلایی!

چه سری، دمی، چه پایی! چه سبیلی و چه ریشی!

 

همه قلع و قمع گشتند و تو قلعه ساز گشتی!

همه کیش و مات ماندند و تو رهسپار کیشی

 

به لحاظ خُلق و خویت، تو همین مصرع بعدی

نظرم کمی عوض شد. تو همان مصرع پیشی

 

ابداً! نه خیر! حتماً! بله زودتر! نه هرگز!

چه اوامر عجیبی! چقَدَر روان پریشی! 

 

 

دگران روند و آیند و تو همچنان رئیسی 

 

همه کار می توانی، همه جا مدیر می­شی

شاعر:سید امیر سادات‌ موسوی

 

نويسنده: علی صدیقین تاريخ: سه شنبه 26 ارديبهشت 1391برچسب:شعر,طنز,رئیس,حشیش, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

روان پریشان یک نسل دانشجو

روان پریشان یک نسل دانشجو

امیر آزادی

به بهانه‌ی نزدیک شدن به امتحان‌های پایان ترم دانشجویان

تحصیلات دانشگاهی در ایران یكی از جبرهای مقدر برای قشر جوان جامعه است كه كم‌تر كسی به فكر نافرمانی از آن می‌افتد. جبر دانشجو شدن در این مقطع تاریخی بسیار شبیه به یک بیماری روانی جمعی است. چرا یک نسل نیاز روانی به تحصیلات دانشگاهی پیدا كرده است؟ شاید این سؤال تازمانی كه جامعه از این مقطع خارج نشود بی‌پاسخ بماند. اما چیزی كه قابل طرح است، نتیجه‌ی روانی حاصل از این دانشگاهی‌شدن است. در این بحث سه مؤلفه‌ی اصلی تأثیرگذار شامل دانشجو، استاد و خانواده دخیل هستند.
قانون نانوشته برای یک دانشجو آن است كه او باید تلاش كند و استاد دستمزد او را بر اساس معیاری كه خود به وسیله‌ی تجربیاتش به دست آورده كاملن عادلانه در هیبت نمره بپردازد و خانواده‌ی مسئول و نگران از آینده‌ی فرزند، به طور پنهانی وضعیت دانشجو را زیر نظر داشته باشد.
بند اول قانون وضع می‌كند كه دانشجو باید تلاشگر باشد، اما به چه قیمتی؟

پارادایم قتل

در دانشگاه دولتی معتبری خود شاهد بودم كه یكی از هم‌دانشكده‌ای‌هایم پس از ۵ ترم مشروطی (یعنی معدل پایین‌تر از ۱۲) در هنگام ثبت‌نام ترم بعد با برگه‌ی انتخاب واحدش به ملاقات مدیر آموزشی دانشگاه رفت كه در طبقه‌ی سوم قرار داشت. طبق قوانین آموزشی ۵ ترم مشروطی به معنی اخراج حتمی دانشجو است. دانشجوی مزبور از مدیر درخواست كرد كه همراه او به ایوان طبقه‌ی سوم بیاید. هر دو به آن‌جا رفتند و دانشجو بر لبه‌ی ایوان ایستاد و یک خودكار و برگه‌ی ثبت‌نام را به دست مدیر آموزشی داد و گفت اگر برگه را امضا نكند خودكشی خواهد كرد. پس از جدی‌كردن تهدید خود و آویزان‌شدن از لبه‌ی ایوان، مدیر آموزشی برگه را امضا كرد. اخراج‌شدن از دانشگاه مساوی با مرگ می‌شود و جالب این‌جاست كه مسئول آموزشی هم این مسئله را باور كرده بود. در این موقعیت هم دانشجو می‌دانست كه خودكشی نخواهد كرد و هم مسئول آموزشی می‌دانست كه با امضاء نكردن برگه اتفاقی نخواهد افتاد. ولی هر دو در این موقعیت نقش خود را به طور كامل باور كرده بودند. در این نمایش اگر برگه امضا نمی‌شد، مسئول آموزشی قاتل، دانشجو مقتول و برگه‌ی ثبت‌نام وسیله‌ی قتاله به حساب می‌آمدند.

وَهم جنایت

در موردی دانشجویی كه طی ۴ سال، ۱۲۸ واحد درسی را بدون هیچ مشكلی گذرانده بود، در ترم آخر تنها در یک درس اختیاری ۳ واحدی، نمره‌ی ۲۵/۹ گرفته بود. از استاد مربوطه درخواست كرد به خاطر پذیرفته‌شدنش در كنكور مقطع فوق لیسانس، به او نمره‌ی ۱۰ بدهد، در غیر این‌صورت به جای دانشگاه به سربازی خواهد رفت و شرایط زندگی‌اش اجازه‌ی ادامه‌ی تحصیل به او نخواهد داد. پس از یک ساعت صحبت و التماس، استاد كه با چهره‌ای كاملن نگران و چشمانی گشاد به او خیره شده بود، با صدایی لرزان سكوت خود را شكست و گفت اگر به او ۱۰ بدهد، به یقین مرتكب جنایت شده است و به دانشجو اطمینان داد كه ایمان داشته باشد علارغم تلاش یک‌ساله‌اش برای قبولی در كنكور مقطع بالاتر، اگر طبق قوانین آموزشی در این درس قبول نشود و به سربازی برود، زندگی موفق‌تری خواهد داشت. این جریان با گلاویز شدن دانشجو با استاد و سرباز شدن دانشجو به پایان رسید. اگر از هزار و یک پله، هزارتایش را بالا بروی، اما هزار و یكمین پله باقی بماند انگار هیچ تلاشی نكرده‌ای. این قاعده‌ی تلاشگری است كه ارباب دانشجو (استاد) به آن اعتقاد دارد. پس دانشجو افسار پاره كرده، طغیان می‌كند و با گلاویز شدن و فحاشی هر چه را كه رشته بود، پنبه می‌كند. ارباب مقصودش از جنایت چه بوده؟ جنایت یعنی خلاف قوانین آموزشی عمل‌كردن؟ و یا عادلانه‌نبودن این كار؟ شاید خلاف عقاید خود عمل‌نكردن یعنی جنایت؟ اما هر چه هست باز هم پای ذهنی‌شدن قوانین و دگردیسی آن در ذهن به شكل خلاف قانون یعنی جنایت در می‌آید.
در زیر فشار اعمال این قوانین درونی‌شده عجیب نیست، دانشجویانی كه پایداری كم‌تری دارند متوسل به قرص‌ها و مواد اصطلاحن دانشجویی مثل آمفتامین‌ها، و محرک‌ها، قرص‌های كنترل اعصاب و ضد افسردگی شوند.

هجوگرایی

بندی از قانون: معیار نمره‌دادن براساس تجربیات شخصی و كاملن عادلانه است.
برخی دیگر این قانون را به بازی می‌گیرند تا شاید آموزش لذت‌بخش‌تر شود. یكی از اساتید كه جزو دانشمندان برجسته‌ی ایران است و در حال حاضر در یكی از بزرگ‌ترین مراكز تحقیقاتی جهان مشغول به كار است، معیارهای سرگرم‌كننده‌ای برای نمره داشت. پس از برگزاری امتحان برگه‌ها را جمع می‌كرد و در حضور دانشجویان اسم می‌خواند، برگه را مچاله و پرتاب می‌كرد. براساس طولی كه برگه پرتاب می‌شد، نصف نمره‌ی امتحانی را منظور می‌كرد، نصف دیگر را هم در سر جلسه براساس ژست اندیشیدن و نشستن شاگردان می‌داد. در نهایت به آن‌هایی كه نمره‌ی قبولی نمی‌آوردند می‌گفت، یک دفترچه‌ی ۲۰۰ برگ را با خط خوش پر كنند از «این گوشت است، هویج نیست» و به حرف خود پایبند می‌ماند. ملال و یكنواختی تدریس و روزگار او را به این بازی هجو كشانده بود و یا فشارهایی كه بر روان او هم می‌آمد؟ هر چه بود او هم این قوانین را به سخره گرفته بود و بازی با آن‌ها برایش لذت‌آفرین بود. یک استاد ریاضی با مدرک فوق دكترای ریاضی از «ورشوی لهستان» (مهد ریاضیات جهان) امتحانی به مدت ۷ ساعت برگزار كرد و در ساعت چهارم سیگاری روشن كرد. به همه‌ی دانشجویان سیگار تعارف کرد و اعلام کرد سیگار كشیدن آزاد است. او به معدود دانشجویانی كه قانون‌شكنی كردند و سیگار كشیدند بالاترین نمره را داد (حتا اگر در برگه‌هایشان مزخرف نوشته بودند). استاد سیگار را دوست نداشت بلكه عاشق سیگار بود.

نتیجه‌ی فشارها و موقعیت‌های تناقض‌آمیزی از این دست، در شكل‌های فردی و جمعی نمود پیدا می‌كند. نمودهای فردی به خصوص در دانشجویان مقاطع بالاتر (فوق‌لیسانس و دكتری) رخ می‌دهد.

شیزوفرنی‌های خفیف: دانشجویان آن‌چنان به خودبزرگ‌بینی می‌رسند كه خود را فرد مهم و تأثیرگذاری می‌دانند و باور دارند كه عده‌ی زیادی از دوستانشان زیر نفوذ او هستند و خود را نقطه‌ی عطف جامعه می‌دانند. و نقشه‌ی كارهای انقلابی را در سر دارند.

آنارشیسم دانشجویی: آسیب‌رساندن به اموال دانشگاه، فحاشی مستقیم به اساتید... و در بهترین شكل آن به افسردگی‌های عمیق دانشجویی می‌انجامد به طوری كه پس از پایان تحصیل احساس بازنشستگی بدون مستمری و پیری زودرس می‌كنند.

نمودهای جمعی آن هم در تشكل‌های صنفی - مدنی، تحصن‌ها و اعتصابات دانشجویی بروز می‌كند كه همگی آن‌ها به علت نبودن برنامه‌های مدون و نداشتن پشتیبان، روشن نبودن اهداف (و یا به عبارت دیگر روشن نبودن هیچ چیز) به جنبش‌هایی اخته تبدیل می‌شوند.

همین دانشجویان اگر مقدور باشد می‌خواهند وارد بستر جامعه، چرخه‌ی اقتصادی مدیریتی و علمی شوند، اما با چه ذهن و روانی؟ نتیجه‌ی بستر اجتماعی حاصل از این نسل دانشجو چه خواهد بود؟

نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: چهار شنبه 20 ارديبهشت 1391برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

شعر طنز

كهنه رندی بود نام نامی‌اش باباكرم
گه فروتن بود و گه انبانـــه فیس و ورم

دوخت هر دم كیسه و اندوخـــت دینــار و درم
زیســـت عمــــری كامیــاب و مالدار و محـترم

چون ز عهد كودكی تا آخرین ساعت كه مرد
نان به نرخ روز خورد


در جوانی مدتی لبّاده و دستار داشت
بعد تا چندی كراوات و كت و شلوار داشت

او كه در اصلاح روی و موی خود اصرار داشت
دیدمش روزی كه از اصلاح صورت عـار داشت

گاه مو بر رخ نهاد و گاه موی از رخ سترد
نان به نرخ روز خورد



آنكه در محبس به پهلوی مدرس می‌نشست
ناگهان از او بــــرید و با رضا خان داد دست

چون رضا خان جیم شدخودرابه حزب توده بست
چون ورق برگشت وحزب توده هم شد ورشكست

رفت و بردرگاه فرزند رضا خان سر سپرد
نان به نرخ روز خورد



در بر اهــل وفـــا رنــگ وفاكیشان گرفت
دربساط میگساران, ساغر از ایشان گرفت

چون به درویشان رسید آیین درویشان گرفـــت
گرگ با نیرنگ, جــا در جــامه میشـان گــرفت

بر گلوی گوسفندان زبون دندان فشرد
نان به نرخ روز خورد



گرفتاد اندر ته دریای قلزم, شد نهنگ
ور به جنگل‌های افریقا درآمد, شد پلنگ

گشت مستفرنگ, اندر محفـــل اهــل فـــرنـــگ
گـاه شــد رومی رومی گــاه شــد زنگی زنگ

گاه ترك و گاه تازی, گاه مرشد, گاه كرد
نان به نرخ روز خورد



گشت در هر راه نان و آب دارای رهنورد
یافت هر دم صورتی دیگر, چون طاس تخته نرد

گاه نرشد, گاه ماده, گاه زن شــد, گـــاه مـــرد
چون به دینداران رسید از باده خواری توبـه كـــرد

چون به میخواران رسید آن توبه را از یاد برد
نان به نرخ روز خورد



در بر بودائیان, آیین بودا را ستود
در بر زرتشتیان, زند و اوستا را ستود

چون مسیحی دید, انجیـل مسیحــا را ستـــود
چون كلیمی یافت, ده فرمان موســــا را ستـــود

چون مسلمان دید, خود را از مسلمانان شمرد
نان به نرخ روز خورد



مؤمنان او را یكی از مؤمنان پنداشتند
صالحان او را نكو كار و امین پنداشتند

دزدهــا او را به دزدی بی قریـــن پنـــداشتنـــد
از چه رو جمعی چنان, جمعی چنین پنداشتنـد؟

چونكه هم در زهد شهرت داشت, هم در دستبرد
نان به نرخ روز خورد

 

نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: شنبه 16 ارديبهشت 1391برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

ویدیوی ایرانی که تیتر یک yahoo شد

این ویدیوی ورزشی هفته گذشت، از جمله تیترهای اول سایت یاهو بود. متنی که این سایت بزرگ برای این ویدیو نوشته از این قرار است:

«مسابقه فوتبال دوبار به دليل پرتاب توپ توسط دروازه‌بان به طرف دوربين متوقف شد. در يكي از مسابقات ليگ قهرمانان آسيا كه بين تيم‌هاي الجزيره ابوظبي و استقلال ايران برگزار شده بود، دروازه‌بان يكي از تيم‌ها نه يك‌بار كه دو بار در طول بازي، يك پرتاب آبشاري به سمت دوربين بالاي سرش داشت كه باعث شد هر دوبار مسابقه متوقف شود. دروازه بان الجزيره، علي خاسيف، پيش از اينكه توپ با زمين تماس پيدا كند براي نشان دادن دقت عملش توپ را به سمت دوربين عنكبوتي استاديوم پرتاب كرد و به آن ضربه زد. دوربين در فاصله 50 ياردي از دروازه‌بان نصب شده و 100 يارد هم از سطح زمين فاصله داشت.

با دقت فوق‌العاده‌اي كه وي توانست هر بار دوربين 30 اينچي را مورد اصابت قرار دهد، بايد خاسيف را يكي از دقيق‌ترين فوتباليست‌هاي دنيا دانست.»

 

فایل ویدیویی را از لینک زیر دانلود کنید :

 

http://uplod.ir/yjyge3yiq1vc/saayeh1.zip.htm

نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: یک شنبه 27 فروردين 1391برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

ارشمیدس در حمام

ارشمیدس در حمام !

معروف است که یکی از بزرگ‌ترین کشفیات ارشمیدس در حمام صورت گرفت و وی شوق‌زده،  از حمام بیرون زد و فریاد کشید «یافتم، یافتم».

روزی که ارشمیدس به حمام رفت، لابد چرک بود. اما به جای اینکه کیسه بکشد شروع به بازی و غوطه‌خوردن در آب کرد. پایین می‌رفت و بالا می‌آمد، باز پایین می‌رفت و بالا می‌آمد، خیلی آرام، یک بار دیگر که پایین رفت یکهو از آب بیرون جست. فریاد کشید: یافتم، یافتم...

کسانی که حمام نرفته‌اند نمی‌دانند که فریاد در حمام چه انعکاس پرابهت و چندباره‌ای دارد. پژواک صدا در خود صدا می‌پیچد و باز ارشمیدس انگار که «مویش» را می‌کشند از ته دل فریاد می‌زد: یافتم، یافتم...

اولین گمان این بود که ارشمیدس سنگ پا پیدا کرده است، اما تا آن روز کسی برای سنگ پا اینطور نعره نکشیده بود. آنهایی که به ارشمیدس نزدیک‌تر بودند بی‌اختیار ذهن‌شان به ثروت و جواهری رفت که ارشمیدس از روی خوش‌شانسی و اتفاق آن را پیدا کرده است که فریاد در فریاد ارشمیدس انداختند: مال ماست، مال ماست...

اما ارشمیدس بی‌اعتنا به همه‌چیز و همه‌کس و حتی لباس‌هایش، از سر شوق، لخت مادرزاد از حمام بیرون زد.

صاحب حمام فقط یک فریاد کوتاه داشت: پس پول حمام چی؟

بعد یکهو مثل تیر از ذهنش گذشت که ارشمیدس چیز باارزشی یافته و فریاد‌زنان به دنبالش افتاد: مال من است، مال من است!

حمامی پس از اینکه دویست، سیصد متر به دنبال ارشمیدس دوید، دیگر کاملاً باورش شد که ارشمیدس چیز باارزشی پیدا کرده و حالا فریاد می‌زد: دزد، دزد، بگیریدش...

وقتی ارشمیدس از کنار بازار شهر گذشت جمعیتی که از پی‌اش می‌دوید به هجده نفر رسید، در حالی که ارشمیدس همچنان فریاد می‌زد: یافتم، یافتم...

شمع‌فروشان و نعل‌بندان و خلاصه کاسب‌کارها از کسانی که به دنبال ارشمیدس بودند می‌پرسیدند: «مگر چه شده است؟» و آنها جواب می‌دادند: «یافتش، یافتش» و همین‌طور از پی ارشمیدس می‌دویدند.

پیرزنی گفت: چه بی‌حیاست این مرد!

لاتی به محض اینکه ارشمیدس را آن‌طور لخت مادرزاد دید گفت: این چی‌چی پیدا کرده که باید حتماً لخت باشه تا نشون بده؟!

در سرکوی سگ‌بازها، آنجا که «کلبی»‌ها جمع می‌شدند، بالاخره جلوی ارشمیدس را گرفتند. لنگی به دور تنش پیچیدند، پیرمردی نفس‌نفس‌زنان از راه رسید: من هفته قبل در حمام انگشتر طلایم را گم کردم، زنم شاهد است!

حمامی هم رسید: منطقاً آنچه در حمام است، مال حمامی است.

یکی از سوفسطائیان خواست با این نظر مخالفت کند که مأمور دولت آمد: حرف بی‌حرف! این چیزها مال دولت است.

مرد میانسالی از جمعیت گفت: قربان هنوز معلوم نیست چی‌چی هست.

مأمور خود را از تک و تا نینداخت: پس زودتر معلوم کنید تا بفهمیم صاحب چه چیزی هستیم!

اما ارشمیدس که غافل از دور و برش بود همین‌طور داد و فریاد می‌کرد: یافتم، یافتم، یافتم...

جمعیت که هر دم بیشتر می‌شد و کلافه بود دسته‌جمعی فریاد زدند: آخه بگو چی ‌یافتی؟

ارشمیدس با همان شور و حرارت فریاد کرد: هر جسمی که در آب فرورود به اندازه وزن مایع هم‌حجمش سبک می‌شود.

مردم گفتند: چی‌، چی گفتی؟

ارشمیدس که از دقت و توجه مردم نسبت به مسائل علمی شوق‌زده شده بود شمرده گفت: دقت کنید، ‌هر جسمی که در آب فرورود به اندازه وزن مایع هم‌حجمش سبک می‌شود.

همگی با هم گفتند: «این مردک خر چه می‌گوید، دیوانه است» و از دورش پراکنده شدند و ارشمیدس از دور صدای مردی را شنید که می‌گفت «هر جسمی که در آب فرورود به اندازه ارشمیدس دیوانه نمی‌شود» و صدای خنده مردم بلند شد.

فردای آن روز به سردر حمام یک تابلوی کوچک نصب شد که روی آن با خط خوش یونانی نوشته شده بود: برای حفظ شئونات اخلاقی از پذیرش دانشمندان و فلاسفه معذوریم.

نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: جمعه 25 فروردين 1391برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

داستان دختر و پسر ناقُلا!(از سری افسانه های کهن نو)

داستان دختر و پسر ناقُلا!

یکی بود، یکی نبود؛ غیر از خدا هیچکس نبود.

آن قدیم ها که هنوز مدرسه اختراع نشده بود،مردم بچه هایشان را می فرستادند که بروند در مکتب درس بخوانند.در همانقدیم ها یک میرزای مکتب داری بود که توی ولایت غربت مکتب داشت و بچه ها را درس می داد.

یک روز یک پدر و مادری آمدند اسم دخترشان را توی مکتب نوشتند.همان روز یک پدر و مادر دیگری هم آمدند و اسم پسرشان را در مکتب نوشتند.

وقتی مکتب خانه باز شد و بچه ها آمدند و نشستند،از قضای روزگار چشم پسر و دختر به هم افتاد و یک دل نه صد دل عاشقهم شدند(بنده نگارنده که چندین نوبت در دانشکده زانوی تلمّذ بر زمین زده، یا به عبارت امروزی تر،نشیمنگاه تلمّذ بر نیمکت و صندلی نشانده، در همین جا پیشدستی کرده و هر گونه شباهت میان این دختر و پسربا هر دختر و پسر دیگر را تصادفی واتفاقی اعلام می نماید.رونوشت به مسئول محترم داداگاه مطبوعات،جهت درج در پرونده احتمالی!)

باری، این دختر و پسر، هر روز در مکتب می نشستند و زُل می زدند توی چشم همدیگر و مثل فیلم های هندی، آه های جانسوزمی کشیدند.میرزای مکتب دار دید اینطور نمی شود درس داد.این شد که مکتب را دو شیفته کرد.گفت پسر ها صبح ها بیایند و دختر ها بعد از ظهر .اما بشنو از پسر که وقتی ظهر درسش تمام می شد ، می رفت می ایستاد توی کوچه، پشت پنجره مکتبخانه و زُل می زد به دختر و هِی از ته دل آه جانسوز می کشید.دختر هم از توی مکتب به پسر نگاه می کرد و آه جانسوز می کشید.

میرزای مکتب دار که دید با این روش هم کاری از پیش نمی رود، تصمیم گرفت دختر و پسر را بنشاند کنار هم ،ببیند دردشان چیست.

باری، یک روز که کلاس تعطیل شد،گفت دختر و پسر فوق الذکر بمانند.بعد رو کرد به آن دو و گفت:«یک ماه است که شمادو نفر مرا از کار و زندگی انداخته اید.یا همین حالا بگویید چه مرگتان است یا می گویم پدر و مادرتان بیایند و تکلیفتان را روشن کنند.»

پسر آهی از ته دل کشید و گفت:«ای جناب میرزا،کدام پدر و مادر؟ آنها که شما دیدی،پدر خوانده و مادر خوانده مابودند.پدر و مادر اصلی ما به دست امپراتریس اسیرند.ای جناب میرزا،بدان وآگاه باش که ما دونفر"جولز"و "جولی" دوقلو های افسانه ای هستیم که اگر دستمان به دست هم بخورد،کارها می کنیم کارستان.»

میرزا با تعجب گفت:«اِاِاِاِ... شما دوقلو های افسانه ای هستید؟من کارتون شما ها را دیده ام...»( توضیحنگارنده: ما از اینجا نتیجه می گیریم که این جناب میرزا دروغگو بوده است! چرا که در آن دوره هنوز تلویزیون وجود نداشته.)

باری، میرزای مکتب دار که این حرف را شنید، قدری پول و قدری غذا برای توی راه [ ظن نگارنده:پنج هزار تومان بهاضافه ی دو پرس چلو کباب کوبیده] به آنها داد و راهی شان کرد که هر چه زود تر بروند پیش پدر و مادر اصلی شان.

پسر و دختر هم که الکی این دروغ ها را سر هم کرده بودند، راه افتادند رفتند در ولایت جابلقا و آن جا با هم عروسی کردند.

ما از این داستان نتیجه می گیریم که دختر و پسر خیلی ناقلا بوده اند!

قصه ما به سر رسيد، غلاغه به خونش نرسيد.

نویسنده:ابوالفضل زرویی نصرآباد

نويسنده: علی صدیقین تاريخ: سه شنبه 22 فروردين 1391برچسب:افسانه,کهن,نو,دختر,پسر,ناقلا,طنز, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

یه حبه حرف...

یادش بخیر دوران دبستان و راهنمایی چه دوران باحالی بود یادش بخیر آخرای سال که میشد یعنی دقیقاً بعد از تعطیلات 22بهمن بود که همه بچه ها دست به دعا میشدیم که خدا کند که بیاید خدا کند که از راه برسد البته منظورمان تنها و تنها فقط عید بود و همین این حالات اوجش را بعد از 15 اسفند به خود میدید که روز درخت کاری بود و مدرسه درخت مفتی از شهرداری میگرفت و درخت های نو میکاشت و بچه ها واقعاً حس میکردند که عید در راه است و دوران فراق نزدیک....

حدود بیستم اسفند بود دیگه بچه ها مخصوصاً اونهایی که برادر یا خواهر دبیرستانی و بزرگتر داشتند صبح ها می آمدند و روی مخ بچه ها راه میرفتند که از بیست و پنجم اسفند دیگه نیاین که ما نمیایم چون مثلا برادرمون که دبیرستانی گفتن دیگه نمیریم...

ولی امان از اوون روزی که مدیر محترم مدرسمون و ناظم ها خیلی کار بلد تر و در این زمینه ها تیزتر بودن و به قول خودشان ما هم دوران دانش آموزی رو گذروندیم و همه فوت و فن های شماها را از بریم...نامردا تهدید میکردند که ما 27ام پیک هارو میدیم یعنی بهونه می آوردند که اداره 27ام پیکها را میفرستد ولی ما هم که کور نبودیم میدیدیم که پیک ها 25ام زیر میز آقای ناظم گذلشته شده اند ولی حیف که از ما اصرار که پیک ها را بدهید و از آنها انکار که پیکی نیامده...

حالا که خوب فکر میکنم احتمالاً پیک ها رو طوری میگذاشتند که ما ببینیم و از اعماق وجود از اون ته ته وجود بسوزیم...

ولی طوری نبود چون آن نیز گذاشت...

ولی چیزی خیلی آدم رو میسوزوند این بود که 25ام که میشد و زمزمه های مدرسه تق و لقه می اومد تهدید های ناظم و مدیرهم شروع میشد که هرکی تا 27ام نیاد یکی دو نمره از نمره انضباطی شون کم میکنیم یعنی تنها حربه و اهرم فشار آنها...از طرفی هم اون دسته بچه هایی که از بیستم میگفتن که بچه ها بیست و پنجم نیاین دیگه و مسخره میکردند اوونهایی که میگفتند ما که میایم رو به الفاظ زشت و زیبا مثلا لقب «بچه ننه»،«بچه خرخون» البته با احترام زیادی که به جناب حضرت خر داشتیم نوازش میدادند و خودشان ادعا میکردند که دیگه حداکثر26ام بیان و حالا دو نمره انضباط کم کنن چی میشه و زنگ بزن خونه چه کار میخوان بکنن و از این حرف ها ولی افسوس و صد افسوس از نارفیقی و سرقول نبودن روز بیست و پنجم که مشد میگفتن بچه ها نیاین و اگه همه نیایم کلاس کلهم اجمعین تعطیل میشه و ما پرسیدیم اگه کلاس کمتر از نصف بیان قانوناً کلاس تعطیله و از این حرف ها که بچه ها رو ترقیب به نیامدن میکرد و ماهم که بچه پایه و خراب رفاقت و قول وقرار و کمی هم ساده که آره اوونها گفتن نمیایم و من هم نمیرم...

ولی نامردی از کجا شروع میشه...؟!!(به نظر بنده حقیر مشکل نامردی امروزه جامعه ما ریشه در همین دوران و همین نامردی ها دارد)روز بیست و ششم که میشد و مادر مکرمه بنده را با نوازش(گفتاری و فیزیکی)بیدار میکردند و اینکه برو مدرسه ولی ما هم که ساده در اوون حد نبودیم که چطور نه ماه نوازش و عزیزمی در کار نیست و فقط همین دو سه روز هست اول حسابی ناز میکردیم و خودمون رو به خواب میزدیم که آره ناز بایستی خرید و شما فروشنده و ماهم خریدار...ولی نازکشی متاسفانه از شانس ما یکی دو دقیقه بیشتر نبود و بعد...(آخ..)

ولی از ما این که نمیریم و از مادر که نه باید بری.از من اینکه وعده کردیم و نامردیه و شما فردا برین و پیک من رو بگیرین...

مادرم چون خود معلم بودند و میدانستند به نیکی که در این ایام بیشترین احساس ذوق از تعطیلی کلاس و مدرسه را خود معلمان دارند و معلم کلاس هم در این روزها هیچ برنامه ای برای تدریس ندارند بعد از کمی صحبت و غرغر کردن من هنگام لباس پوشیدن برای مدرسه قبول میکردند ولی با تهدید که اگه از مدرسه زنگ زدن مادربزرگت دروغ نمیگن که مرضی و هر نمره انضباطی هم که کم کردن پای خودت...ما هم که حس پیروزی و فتح بابل را بهمون دست میداد قبل از منقطع شدن حرفهای مادر لباس ها را کنده و پرت میکردیم این ور و اوون ور و لباس تو خونه میپوشیدیم و اینور و اون ور میدویدیم و یه ماچ گنده به لپان مادر عزیز...عجب پیروزی بزرگی بود و از صدتا بیست ریاضی برایمان فرح بخشتر بود...

ما میموندیم و خونه و مادربزگ و شروع دوران طلایی استراحت و بیکاری و الافی(دوران طلاییی رو بعد از یه 7-8سال بعد در دوران کنکور یادگرفتیم)بعد از یه حدود یکی دو ساعت صدای زنگ تلفن بلند میشد و لرزه ای بر اندام نحیف اینجانب که وای از مدرسه زنگ زدند و ماهم که به راستگویی مادربزرگمان تهدید شده بودیم بیش از بیش لرزه بر اندام می افتاد ولی این سال های اول بود که میلرزیدم چون بعد از یکی دو سال فهمدیدم که من در روز 26ام-27ام مریضم و حالم خوب نیست و اصلا نمیتونم بیام وقتی این رو از لبان گهربار مادربزرگ میشنیدم حالی به وجودم می اوومد که اینه رفاقت و با حالی و عیاری و این که مردی سیبیل و جنسیت نمیشناسه...البته بعد از تمام شدن مکالمه مادربزرگ و آقای ناظم که گفته بود اگه حالش بهتر شد بیادش چون معلم ها میخوان درس بدهند کمی به من ناسزای مارانه میگفتن که باعث شدی دروغ بگم و استغفر للله...ولی این نیز با یک ماچ میگذست...خلاصه دوران طلایی شروع می شد و فردایش هم مادم پیک را از مدرسه میگرفتند و همان روز اول دخلش رو میآوردیم و هر کاری که داشتیم انجام میدادیم تا از 15روز دیگه کیف کامل را ببریم...

دوران عید با فراز و نشیب هایش...با پرخوری و حال بدشدنش...با عیدی زیاد و کمش...با دعوا های بچهگانه و دوستی هایش...با چشم غره های مادر و پدر در مهمانی ها که دست به آجیل و شیرینی نزن و خنده هاش...گذشت و روز 13ام فروردین هم تمام میشد و مرد میخواست که بگه میشه فردا نرم مدرسه...(که ما در اوون موقع به این اندازه مرد نشده بودیم)

چهاردهم میشد و لباس های نو پوشیده و کیف شسته و تمیز ممیز راهی مدرسه میشدیم و در مدرسه هم نه از 2نمره کم شدن خبری بود و نه از درس دادن معلم ها ولی یه چیزی بود که اشک مرد رو در میاورد آن هم این بود که نامردا اوونهایی که از 25ام میگفتن نمیآیم نامردا 26 و 27اسفند تا آخرین لحظات مدرسه در مدرسه مانده بودند و بابای مدرسه (البته این سوسولیش هست ما همون خدمت کار مدرسه میگفتیم)به زور بیرونشون میکرد و باور کنین اگه سال تحویل هم در مدرسه باز بود اینها می آمدند و در مدرسه سال رو تحویل میکردند...ولی این نیز گذشت...

تا الآن که مثلاً دانشجوییم و فکر کردیم که دیگر عنان خودمان در دست خودمان است ولی زهی خیال باطل که هر وقت یادم می آید اشک در حدقات چشمم حلقه میزند که کار جهان بر ماست...آن روز دانش آموزی باید تا27ام میآمدیم و پیک هم واجب بود که حل کنیم و تحویل معلممون بدیم ولی حالا که ما دانشجو شدیم دیگر پیکی در کار نیست و دانش آموزان هم تا بیست و سوم نرفتند خب این طوری نیست حال کنند ولی این اشکاور است که ما دانشجو هم استاد عزیزمان (آقای دکترع.ا.ا)ما را تا بیست و سوم کشاندند مدرسه ببخشید دانشگاه...فکر کنم اوون روز 25-30نفر دانشگاه بودند که فقط همین کلاس بود(البته از انصاف دور نشیم همین استاد آقای دکتر کلاس دیگرشون هم در کمال استادی برقرار کرده بودند و از ما بدتر کوئیز هم گرفته بودن)و بس...

با هم این نیز بگذرد قسمت گریاورترش این است که دانشگاه اوومدیم که راحتی داشته باشیم نامردا هر کدوم اساتید یک من و نصفی من تکلیف و تمرین و به قول خودشون مقش عید دادند و با لبخندی بر لبان زیبا گفتند این هم پیک عیدتون...

میدانم الآن شما هم با ما هم دردی میکنید و اشک در چشمان شما هم از شدت مظلومی و بد شانسی ما حلقه زده است و دلتان برای ما میسوزد...(ولی دلتان خیلی نسوزد چون ماهم راه تقلب و کپی را خوب از بر شده ایم)

ولی همه این ها نیز بگذرند...

تا سلامی دیگر ارادتمند شما...

نويسنده: علی صدیقین تاريخ: پنج شنبه 25 اسفند 1390برچسب:عید,مدرسه,دانشگاه,مردی,پیک,مقش عید,یا ایم, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

سايه...

سایه هم هست و هم نیست...مجازیست در عین حقیقت...مجازی که خبر از حقایقی میدهد...و آن حقیقت...حقیقت انسانیت است...

نويسندگان


کاوش

Template By: LoxBlog.Com


© All Rights Reserved to saayeh.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com