گروه علمی فرهنگی هنری

سایه

منوي اصلي

آرشيو موضوعي

آرشيو مطالب

سايت ها و وبلاگهاي مفيد:


امکانات


حساب و کتاب آخر سال(من و کودک درونم)

 

نود هم آمد و مدتی بود و حال هم دارد که رخت میبندد از این روزگار...
حساب و کتاب آخر سال(نسخه خودی):
و این هم گذشت...گویا همین دیروز بود که بهم گفتی که ای بابا سال 89هم تمامشد و آدم نشدیم،سال تمام شد و به چندتا از آرمان ها و هدفهات رسیدی...اوون طرح و نقشه ای که داشتی چند درصدش عملی شد و به نتیجه رسید.و من مدام سرم را به بالا تکان میدادم و هر لحظه شرمنده تو میشدم...که نه...نه...نه...
سررسید نود هم تمام شد و رسید به صفحه آخرش،امروز که داشتم سررسید نودم رو مرور میکردم دیدم چقدر گاهی تنها بودیم و گو اینکه در بین دوستانمان بودیم و گاهی هم چه شور و شوقی داشتم گو اینکه در خلوت تنهایی نشسته بودیم.
 
 
 
 
 
 
 

ادامه مطلب
نويسنده: علی صدیقین تاريخ: دو شنبه 29 اسفند 1390برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

نوروز و هر چه خوبست بدانیم(1)

نوروز و فلسفه آن:
پایبندی به سنت های معقول و دارای چهارچوب فلسفی هیچگاه در بین مردم یک جامعه کم رنگ نشده و نسل جدید آن جامعه هم اگر علت ها و فلسفه وجودی چنین سنت هایی را بداند بدون شک هرچه بیشتر به سنت ها تاکید و پایبندی میکند و دیگر در جوامع خبری از سنت گریزی نیست و فرهنگ و آیین یک جامعه در برابر و رویارویی با فرهنگ های مهاجم دیگر و مدرنیته امروزی هیچگاه سر تسلیم فرو نمی آورد(البته باید توجه کرد که منظور از سنت ها و آیین آن دسته از سنت های مفید و معقول یک جامعه است.)


ادامه مطلب
نويسنده: علی صدیقین تاريخ: دو شنبه 29 اسفند 1390برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

کسی که امروز بود ولی عید کنار ما نیست...جلال ذوالفنون اسطوره سه تار ایران درگذشت...

هو الجمیل

متأسفانه دقایقی قبل خبری واقعاً اشک آور و غم آلود به گوش دوستداران موسیقی بالاخص موسیقی سنتی رسید که قبل از عید اشک در چشمان همه غوطه ور شد

استاد مُسَلم موسیقی سنتی جلال ذوالفنون درگذشت

جلال ذوالفنون که حدود دوهفته پیش عمل جراحی قلب را با موفقیت پشت سر گذاشته بود، عصر امروز یکشنبه ۲۸ اسفندماه به علت خونریزی داخلی در بیمارستان البرز کرج درگذشت.
اوستا مدیر برنامه های ذوالفنون در گفت و گو با خبرنگار فارس این خبر را تایید کرد.
جلال ذوالفنون (۱۳۱۶، آباده - ۲۸ اسفند ۱۳۹۰، کرج)، موسیقی‌دان و نوازندهٔ ایرانی سه‌تار بود.
او در سال ۱۳۱۶ در آباده متولد شد. در کودکی به همراه خانواده‌اش به تهران آمد و فراگیری موسیقی را در ده سالگی در خانوادهای اهل موسیقی شروع کرد. برای ادامهٔ تحصیل به هنرستان موسیقی ملی رفت و در آنجا با سازهای دیگر چون تار و ویلن آشنا شد. ویلن را نزد برادرش محمود ذوالفنون آموخت. در هنرستان از رهنمودهای موسی معروفی در زمینه تکنیک سه‌تار برخوردار شد. هم‌زمان با تأسیس رشته موسیقی در دانشکده هنرهای زیبا، به آنجا راه یافت. آشنایی با شخصیت‌های موسیقی ملی ایران از جمله نورعلیخان برومند و دکتر داریوش صفوت، شناخت تازه‌ای از موسیقی اصیل ایران و امکانات وسیع سه‌تار برای وی به ارمغان آورد و از سال ۱۳۴۶ فعالیت خود را روی سه‌تار متمرکز کرد.

او از روش‌های اساتیدی چون ابوالحسن صبا، ارسلان درگاهی و همچنین راهنمایی‌های احمد عبادی بهره یافت. پس از پایان دانشکده در همان جا و در مرکز حفظ و اشاعه موسیقی ملی به تدریس سه‌تار پرداخت. در این سال‌ها از راهنمایی یوسف فروتن و سعید هرمزی که از نوازندگان قدیمی سه‌تار بودند برخوردار گردید.

جلال ذوالفنون آثار نوشتاری و صوتی فراوانی در زمینه ی موسیقی ایرانی از خود به جای گذاشته که از بین آنها می‌توان آلبوم‌های گل صدبرگ و آتش در نیستان با صدای شهرام ناظری را نام برد.

سالیانی است که ذوالفنون در زمینه تحقیق و تتبع گام برمی‌دارد و می‌کوشد جوانان را با این قلمرو آشنا کند. مهم‌ترین کار وی پس از تحقیق، تدریس است.

گروه تازه نفس فرهنگی هنری سایه این داغ و دوری بزرگ مرد سه تار ایران را به تمامی دوستداران موسیقی و مخصوصاً به تمامی عاشقان و دلدادگان موسیقی غنی سنتی ایرانی تسلیت میگوید

روحش شاد و راهش پررهرو باد...

 

 

نويسنده: علی صدیقین تاريخ: یک شنبه 28 اسفند 1390برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

تو را دیریست من چشم انتظارم بهار

 

تو را من چشم در انتظارم بهار

من ان شاخ تکیده و خشکیده ی در بادم

تو را من در انتظارم ای بهار

برف سفید غم چندیست که بر دلم لانه کرده

بیا و این دل را گل آذین کن بیا ای نسیم بهار

شعله های آتش سرخت بوسه بر جان خواهد زد

تو را من چشم انتظارم ای نسیم بهار

ای بهار صورت ترکیده ام را سفیداب و سبزه بخش

دلبرگان دست به دست گل هایت  خواهند سپرد

با عطرت بوی خدا را احساس می کنم ای بهار

بوسه بر لب خدا با باد خواهم زد بهار

تو را من دیریست چشم انتظارم بهار

احمد سپنتامهر

نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: یک شنبه 28 اسفند 1390برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

تجمع معترضان به اکران دو فیلم نوروزی مقابل وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی برگزار شد

گوش ها شنوا نشوند کار را یکسره خواهیم کرد !!!

جمعي از انصار حرب الله به عنوان معترضان به اکران دو فیلم سینمایی «خصوصی» و «گشت ارشاد» در مقابل وزرات فرهنگ و ارشاد اسلامی پوسترهایی با عناوینی چون «ننگ ارشاد» و «زندگی خصوصی در دید عمومی» در دست داشتند. تجمع اعتراض آمیز انصار حزب الله در مقابل وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ساعت 13:30 با حضور نیروی انتظامی آغاز شد.  در این تجمع تظاهر کنندگان با پلاکاردهای یا ابوالفضل(ع)، یا فاطمه (س)، یا حسین(ع) حضور پیدا کردند. برخی پلاکاردها که پوستر فیلم های «گشت ارشاد» با عنوان «ننگ ارشاد» و «خصوصی» با عنوان «زندگی خصوصی در دید عمومی» دیده می شود.

براساس این گزارش، پلاکاردهای دیگری با عنوان «آقای وزیر توضیح دهید»، «ما مهاجرانی نمی خواهیم» در میان جمعیت دیده می شود. این تجمع اعتراض آمیز با سخنرانی یک معترض شروع شد که با شعار معترضان همراه بود. معترضان شعارهایی مثل «این سینما سینمای فساد است، تعطیلی آن باعث ثواب است» و «ای مسئول بی غیرت حجت بر تو تمام است» و ... همراه بود .

 

سایت شهدای ایران در حاشیه تجمع امروز مقابل وزارت ارشاد نوشت: منابعی آگاه از مخالفت و عدم دخالت وزیر ارشاد در مجوز اکران فیلم زندگی خصوصی و گشت ارشاد خبر دادند. این سایت همچنین در گزارش خود نوشت: نیروهای حزب الله تاکید کردند اگر نتوانستند گوش‌های لایسمعون بها را شنوا سازند در راستای اجرای امر نورانی بند میم وصیت نامه امام سفر کرده خویش در مقابل سینماهایی که اقدام به نمایش فیلم‌های مذکور نموده‌اند، کار را یکسره خواهند ساخت.
به دنبال تجمع اعتراضی امت حزب الله در مقابل وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی منابعی آگاه اعلام کردند که مجوز اکران این ۲ فیلم در حالی صادر شده است که دکتر حسینی وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی در اندونزی حضور داشتند و گویا اشخاصی در وزارت ارشاد همچون شمقدری و سجاد پور مجوز این ۲ فیلم را صادر نموده‌اند.همچنین شنیده ها حاکی از آن است که مجوز اکران زندگی خصوصی و گشت ارشاد همزمان با اکران قلاده های طلا صادر شده است که همین امر ممکن است لطمه ای بسیار سنگین بر نمایش نوروزی این فیلم ایجاد نماید.
این سایت همچنین در گزارش خود نوشت: امت حزب الله در این تجمع مردمی و پرشور با صدور بیانیه ای از تمامی دستگاههای مسئول اعم از مجلس شورای اسلامی – قوه قضائیه و حتی قوه مجریه خواسته اند تا بر اساس قوانین جاری کشور جلوی اکران این ۲ فیلم فاسد گرفته شود .همچنین نیروهای حزب الله تاکید کردند اگر نتوانستند گوش‌های لایسمعون بها را شنوا سازند در راستای اجرای امر نورانی بند میم وصیت نامه امام سفر کرده خویش در مقابل سینماهایی که اقدام به نمایش فیلم‌های مذکور نموده‌اند، کار را یکسره خواهند ساخت.

نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: یک شنبه 28 اسفند 1390برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

درباره اکران فیلمهای نوروزی بیشتر بدانید و ببینید

تعطیلات سینما یادتون نره

 

آغاز اکران فیلم های نوروزی از 25 اسفندماه - بیشترین سینماها در اختیار "گشت ارشاد" و "قلاده های طلا"

 

 

 


ادامه مطلب
نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: یک شنبه 28 اسفند 1390برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

خزینه

خزینه

ایمان اسلامیان

صمد که تون حمام را آتش می‌داد، می‌فهمیدیم که باید بساط مچ‌انداختن را جمع کنیم، از خزینه‌ی حمام متروک آقا، یکی یکی بیرون می‌آمدیم و پخش‌وپلا می‌شدیم، هر یکی‌مان جایی گم و گور می‌شد، انگار نه انگار خبری بوده. سر کار می‌رفتیم، اگر چرت می‌زدیم و چشم‌های‌مان خمار می‌شد، حساب‌مان پاک بود، اگر خمیازه‌مان می‌آمد باید فرویش می‌دادیم و دماغ‌مان را باد می‌کردیم، اما بروز نمی‌دادیم که تا صبح توی حمام خرابه چه کار می‌کردیم....


ادامه مطلب
نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: شنبه 29 اسفند 1390برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

بی بی یعنی مرگ

چرا نظر نمیدین ؟؟؟؟؟

زین پس خواندن داستان بدون نظر اشکال شرعی دارد و حرام است (آیت الله عظمی نخودچیان)

 

بی بی یعنی مرگ

عاطفه حبیبی 

 

 

اتوبوس جلوی در مسجد نگه داشت. آرام در گوش نرگس گفتم: «ای کاش نیومده بودیم». نرگس چیزی نگفت. جعفری بلند داد زد: «باز چی دارین در گوش هم می‌گین؟» جوابش را ندادیم و از اتوبوس پیاده شدیم.
عکسش را گذاشته بودند روی حجله‌ی جلوی مسجد. آستین مانتوام را با چهار تا انگشت گرفتم و اشکم را پاک کردم. نرگس با آرنج زد به دستم و به عکس اشاره کرد.<<یادش به خیر، چه آدم مزخرفی بود.>>


ادامه مطلب
نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: شنبه 28 اسفند 1390برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

حرامزاده ليمويی

 

جواد ترشيزي

 
 
حرامزاده ليمويی (-18)    
 
 
 
شايد همه‌اش تقصير مادرم بود.سعي مي‌کردم زياد در مورد او با پدرم صحبت نکنم تا اين دفعه‌ي آخر که رسيد به کلمه فاحشه و تصميم گرفتم ديگر هيچ‏وقت حرفش را پيش نکشم.
 
«او يک فاحشه‌ي سگ مصب بيشتر نبود.»
 

نمي‌دانستم چه جوابي بدهم. چه‌طور به خودش اجازه مي‌داد اين‌طوري صحبت کند. اگر کسي به خودش بگويد ترياکي، خشتک طرف را سرش مي‌کشد....


ادامه مطلب
نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: شنبه 27 اسفند 1390برچسب:-18,حرامزاده,لیمویی,سایه,فاحشه,مادر,جواد,ترشیزی,سایه, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

آشغالدونی

سلام

برای امروز داستان طنز " آشغالدونی " نوشته خسرو شاهانی رو می ذارم

تلاشم بر اینه که روزی یه داستان بذارم

برای گذاشتن داستانهای بهتر و جذابتر ما را با نظرات خود حمایت کنید

داستان فردا : " حرامزاده لیمویی " نوشته جواد ترشیزی


ادامه مطلب
نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: جمعه 26 اسفند 1390برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

حنابندان

سلام

داستان کوتاه تجربی " حنابندان " نوشته نرگس حسن لی

امیدوارم لذت ببرید


ادامه مطلب
نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: پنج شنبه 25 اسفند 1390برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

جلسه پرسش از آقای احمدی نژاد

در جلسه علنی روز چهارشنبه که در آن برای اولین بار در تاریخ جمهوری اسلامی ایران نمایندگان جرأت کردند و از رئیس جمهور سوال کردند. ولی متأسفانه آقای رئیس قوه مجریه مثل خیلی اوقات خود را در سطحی بالاتر از دیگران دانسته  و به مسخره و شوخی کردن و استفاده از لحن و  ادبیات هجوی و سخیفانه به پاسخ که چه عرض شود به طفره رفتن پرداختند...

ایکاش جناب ایشان میدانستند که با ادبیات اینگونه هیچ کس ضرر نمیکند جزء اول ملت با فرهنگ و ادبیات غنی ایران در سطح بین الملل و بعد خود ایشان به عنوان استاد و دکتر این مملکت...

نويسنده: علی صدیقین تاريخ: پنج شنبه 25 اسفند 1390برچسب:مجلس,رئیس جمهور,سخیفانه,ملت ایران, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

یه حبه حرف...

یادش بخیر دوران دبستان و راهنمایی چه دوران باحالی بود یادش بخیر آخرای سال که میشد یعنی دقیقاً بعد از تعطیلات 22بهمن بود که همه بچه ها دست به دعا میشدیم که خدا کند که بیاید خدا کند که از راه برسد البته منظورمان تنها و تنها فقط عید بود و همین این حالات اوجش را بعد از 15 اسفند به خود میدید که روز درخت کاری بود و مدرسه درخت مفتی از شهرداری میگرفت و درخت های نو میکاشت و بچه ها واقعاً حس میکردند که عید در راه است و دوران فراق نزدیک....

حدود بیستم اسفند بود دیگه بچه ها مخصوصاً اونهایی که برادر یا خواهر دبیرستانی و بزرگتر داشتند صبح ها می آمدند و روی مخ بچه ها راه میرفتند که از بیست و پنجم اسفند دیگه نیاین که ما نمیایم چون مثلا برادرمون که دبیرستانی گفتن دیگه نمیریم...

ولی امان از اوون روزی که مدیر محترم مدرسمون و ناظم ها خیلی کار بلد تر و در این زمینه ها تیزتر بودن و به قول خودشان ما هم دوران دانش آموزی رو گذروندیم و همه فوت و فن های شماها را از بریم...نامردا تهدید میکردند که ما 27ام پیک هارو میدیم یعنی بهونه می آوردند که اداره 27ام پیکها را میفرستد ولی ما هم که کور نبودیم میدیدیم که پیک ها 25ام زیر میز آقای ناظم گذلشته شده اند ولی حیف که از ما اصرار که پیک ها را بدهید و از آنها انکار که پیکی نیامده...

حالا که خوب فکر میکنم احتمالاً پیک ها رو طوری میگذاشتند که ما ببینیم و از اعماق وجود از اون ته ته وجود بسوزیم...

ولی طوری نبود چون آن نیز گذاشت...

ولی چیزی خیلی آدم رو میسوزوند این بود که 25ام که میشد و زمزمه های مدرسه تق و لقه می اومد تهدید های ناظم و مدیرهم شروع میشد که هرکی تا 27ام نیاد یکی دو نمره از نمره انضباطی شون کم میکنیم یعنی تنها حربه و اهرم فشار آنها...از طرفی هم اون دسته بچه هایی که از بیستم میگفتن که بچه ها بیست و پنجم نیاین دیگه و مسخره میکردند اوونهایی که میگفتند ما که میایم رو به الفاظ زشت و زیبا مثلا لقب «بچه ننه»،«بچه خرخون» البته با احترام زیادی که به جناب حضرت خر داشتیم نوازش میدادند و خودشان ادعا میکردند که دیگه حداکثر26ام بیان و حالا دو نمره انضباط کم کنن چی میشه و زنگ بزن خونه چه کار میخوان بکنن و از این حرف ها ولی افسوس و صد افسوس از نارفیقی و سرقول نبودن روز بیست و پنجم که مشد میگفتن بچه ها نیاین و اگه همه نیایم کلاس کلهم اجمعین تعطیل میشه و ما پرسیدیم اگه کلاس کمتر از نصف بیان قانوناً کلاس تعطیله و از این حرف ها که بچه ها رو ترقیب به نیامدن میکرد و ماهم که بچه پایه و خراب رفاقت و قول وقرار و کمی هم ساده که آره اوونها گفتن نمیایم و من هم نمیرم...

ولی نامردی از کجا شروع میشه...؟!!(به نظر بنده حقیر مشکل نامردی امروزه جامعه ما ریشه در همین دوران و همین نامردی ها دارد)روز بیست و ششم که میشد و مادر مکرمه بنده را با نوازش(گفتاری و فیزیکی)بیدار میکردند و اینکه برو مدرسه ولی ما هم که ساده در اوون حد نبودیم که چطور نه ماه نوازش و عزیزمی در کار نیست و فقط همین دو سه روز هست اول حسابی ناز میکردیم و خودمون رو به خواب میزدیم که آره ناز بایستی خرید و شما فروشنده و ماهم خریدار...ولی نازکشی متاسفانه از شانس ما یکی دو دقیقه بیشتر نبود و بعد...(آخ..)

ولی از ما این که نمیریم و از مادر که نه باید بری.از من اینکه وعده کردیم و نامردیه و شما فردا برین و پیک من رو بگیرین...

مادرم چون خود معلم بودند و میدانستند به نیکی که در این ایام بیشترین احساس ذوق از تعطیلی کلاس و مدرسه را خود معلمان دارند و معلم کلاس هم در این روزها هیچ برنامه ای برای تدریس ندارند بعد از کمی صحبت و غرغر کردن من هنگام لباس پوشیدن برای مدرسه قبول میکردند ولی با تهدید که اگه از مدرسه زنگ زدن مادربزرگت دروغ نمیگن که مرضی و هر نمره انضباطی هم که کم کردن پای خودت...ما هم که حس پیروزی و فتح بابل را بهمون دست میداد قبل از منقطع شدن حرفهای مادر لباس ها را کنده و پرت میکردیم این ور و اوون ور و لباس تو خونه میپوشیدیم و اینور و اون ور میدویدیم و یه ماچ گنده به لپان مادر عزیز...عجب پیروزی بزرگی بود و از صدتا بیست ریاضی برایمان فرح بخشتر بود...

ما میموندیم و خونه و مادربزگ و شروع دوران طلایی استراحت و بیکاری و الافی(دوران طلاییی رو بعد از یه 7-8سال بعد در دوران کنکور یادگرفتیم)بعد از یه حدود یکی دو ساعت صدای زنگ تلفن بلند میشد و لرزه ای بر اندام نحیف اینجانب که وای از مدرسه زنگ زدند و ماهم که به راستگویی مادربزرگمان تهدید شده بودیم بیش از بیش لرزه بر اندام می افتاد ولی این سال های اول بود که میلرزیدم چون بعد از یکی دو سال فهمدیدم که من در روز 26ام-27ام مریضم و حالم خوب نیست و اصلا نمیتونم بیام وقتی این رو از لبان گهربار مادربزرگ میشنیدم حالی به وجودم می اوومد که اینه رفاقت و با حالی و عیاری و این که مردی سیبیل و جنسیت نمیشناسه...البته بعد از تمام شدن مکالمه مادربزرگ و آقای ناظم که گفته بود اگه حالش بهتر شد بیادش چون معلم ها میخوان درس بدهند کمی به من ناسزای مارانه میگفتن که باعث شدی دروغ بگم و استغفر للله...ولی این نیز با یک ماچ میگذست...خلاصه دوران طلایی شروع می شد و فردایش هم مادم پیک را از مدرسه میگرفتند و همان روز اول دخلش رو میآوردیم و هر کاری که داشتیم انجام میدادیم تا از 15روز دیگه کیف کامل را ببریم...

دوران عید با فراز و نشیب هایش...با پرخوری و حال بدشدنش...با عیدی زیاد و کمش...با دعوا های بچهگانه و دوستی هایش...با چشم غره های مادر و پدر در مهمانی ها که دست به آجیل و شیرینی نزن و خنده هاش...گذشت و روز 13ام فروردین هم تمام میشد و مرد میخواست که بگه میشه فردا نرم مدرسه...(که ما در اوون موقع به این اندازه مرد نشده بودیم)

چهاردهم میشد و لباس های نو پوشیده و کیف شسته و تمیز ممیز راهی مدرسه میشدیم و در مدرسه هم نه از 2نمره کم شدن خبری بود و نه از درس دادن معلم ها ولی یه چیزی بود که اشک مرد رو در میاورد آن هم این بود که نامردا اوونهایی که از 25ام میگفتن نمیآیم نامردا 26 و 27اسفند تا آخرین لحظات مدرسه در مدرسه مانده بودند و بابای مدرسه (البته این سوسولیش هست ما همون خدمت کار مدرسه میگفتیم)به زور بیرونشون میکرد و باور کنین اگه سال تحویل هم در مدرسه باز بود اینها می آمدند و در مدرسه سال رو تحویل میکردند...ولی این نیز گذشت...

تا الآن که مثلاً دانشجوییم و فکر کردیم که دیگر عنان خودمان در دست خودمان است ولی زهی خیال باطل که هر وقت یادم می آید اشک در حدقات چشمم حلقه میزند که کار جهان بر ماست...آن روز دانش آموزی باید تا27ام میآمدیم و پیک هم واجب بود که حل کنیم و تحویل معلممون بدیم ولی حالا که ما دانشجو شدیم دیگر پیکی در کار نیست و دانش آموزان هم تا بیست و سوم نرفتند خب این طوری نیست حال کنند ولی این اشکاور است که ما دانشجو هم استاد عزیزمان (آقای دکترع.ا.ا)ما را تا بیست و سوم کشاندند مدرسه ببخشید دانشگاه...فکر کنم اوون روز 25-30نفر دانشگاه بودند که فقط همین کلاس بود(البته از انصاف دور نشیم همین استاد آقای دکتر کلاس دیگرشون هم در کمال استادی برقرار کرده بودند و از ما بدتر کوئیز هم گرفته بودن)و بس...

با هم این نیز بگذرد قسمت گریاورترش این است که دانشگاه اوومدیم که راحتی داشته باشیم نامردا هر کدوم اساتید یک من و نصفی من تکلیف و تمرین و به قول خودشون مقش عید دادند و با لبخندی بر لبان زیبا گفتند این هم پیک عیدتون...

میدانم الآن شما هم با ما هم دردی میکنید و اشک در چشمان شما هم از شدت مظلومی و بد شانسی ما حلقه زده است و دلتان برای ما میسوزد...(ولی دلتان خیلی نسوزد چون ماهم راه تقلب و کپی را خوب از بر شده ایم)

ولی همه این ها نیز بگذرند...

تا سلامی دیگر ارادتمند شما...

نويسنده: علی صدیقین تاريخ: پنج شنبه 25 اسفند 1390برچسب:عید,مدرسه,دانشگاه,مردی,پیک,مقش عید,یا ایم, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

عید91با طعم تلخ...

عید91با طعم تلخ...:

اصلاٌ دوست ندارم که این مطلب رو بنویسم ولی چی بگم که دلم لرزید وقتی که خبرگزاری ها را از دیشب تا حالا داشتم دنبال میکردم.

خبرهایی که نمیدانم چه سالی و چه زمانی دیگر نباشند...خبرهایی که هفته آخر سال رو به کام هر انسانی تلخ میکنه.

وقتی که خبر فوت یک کودک 11ساله رو توی خبر ها خوندم که بر اثر نه سوختگی،نه انفجار،نه...نه...بلکه به خاطر تنها و تنها ترس از صدای انفجار دیگه سال تحویل  توی بغل مادرش نمیپرد...یعنی نیست که بپره...کودکی فقط و فقط با 11سال سن...حیوونکی این روزها توی فکر عیدی هاش و پیک مدسه و آجیل و شیرینی بود ولی حالا باید به دنبال قبرش در قبرستان بگردیم...جالب فقط از ترس یعنی دقیقاً آش نخورده و دهان سوخته...

دیشب 51خونه توی آتش سوخت و سیاه شد...26خودرو که احتمالا وعده سفر رو باهاش ریخته بودن سوخت و رفت هوا...

چهارشنبه سوری دیشب تمام شد ولی ایکاش آنهایی که دیشب جان سالم بدر بردند نگاهی به دیشب بیاندازند.واقعاً ارزش صدای مهیب و گوش کرکن نارنجک بیشتر از جان یک کودک 11ساله بود...ارزش لذت دیشب به اندازه یک خونه که دم عیدی مادر اون خونه بازحمت مشغول تکاندنش بود رو سیاه و نابود کردن هست...یا حتی منفجر شدن و آتش گرفتن خودروها.

کاش اوون جوونی که دیشب توی کوچه و محله ما بود و هر پنج شش دقیقه یکبار صدایی مهیب را در کوچه طنین انداز میکرد و باهر صدای انفجار قلب حالا ما هیچی ما جوون، قلب مسنتر ها کسانی که هر ترس و هر هیجان باعث بالا و پایین شدن ضربان قلب و فشار و قندخون و هرلحظه ممکنه که اتفاقی بیافتد که هیج کس...هیچ کس نمیتواند جبرانش کند.کمی فکر میکرد و خودش را جای دیگران میگذاشت و به خدای خود،به وجدان خود گزارشی میداد...

ای کاش اوون کودک11ساله الان توی رخته خواب بود...الآن داشت شیطونی میکرد و مادرش هم قربون صدقش میرفت...

حیف انیشتین گفت که میشود زمان را به عقب برگرداند ولی کاش میشد...الآن به جای کافور و سدر و آب مرده شور خانه لیف و شامپوی توی حمام خانه به بدن او میخورد...کاش به جای کفن، لباس های عیدش را به تن میکرد...ای کاش به جای اشک مادرانه لبخند رضایت و خوشحالی به لبان مادرش بود...ای کاش کسی باشد که کمر خم شده پدرش را راست کند...

ای کاش این جوون دیروز سرماخورده بود و از خانه بیرون نیمرفت...

همش ای کاش...

 

 

نويسنده: علی صدیقین تاريخ: چهار شنبه 24 اسفند 1390برچسب:چهارشنبه,سوری,آتش,ترس,کودک,ای کاش,مادر, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

سايه...

سایه هم هست و هم نیست...مجازیست در عین حقیقت...مجازی که خبر از حقایقی میدهد...و آن حقیقت...حقیقت انسانیت است...

نويسندگان


کاوش

Template By: LoxBlog.Com


© All Rights Reserved to saayeh.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com