گروه علمی فرهنگی هنری

سایه

منوي اصلي

آرشيو موضوعي

آرشيو مطالب

سايت ها و وبلاگهاي مفيد:


امکانات


درباره عشق

دربارة عشق

ريلکه

برگردان: شرف


نامه به فردريش وست هوف
29 آوريل 1904
  «... من همواره تجربه کرده‌ام که به ندرت بتوان چيزي دشوارتر از« دوست داشتن» يافت. دوست داشتن يک کار است. کاري روزمزد که بايد براي آن آمادگي پيدا کرد. همه جا قرارداد و عرف، پيوند دوستي را چيزي آسان وانمود مي‌کنند که گويي همگان توانايي آن را دارند. البته که چنين نيست. عشق چيز دشواري است. زيرا در ساير درگيري‌ها طبيعت انسان او را برمي‌انگيزد تا خودش را جمع‌وجور کند و محکم نگه‌دارد ؛ در حالي که در مورد عشق، آنگاه که در نقطة اوج است، به عکس اين انگيزه در انسان وجود دارد که خود را کاملاَ فرا دهد: خودفرادادني نه همچون يک کل و با نظم، که پاره‌پاره و برحسب تصادف به هر گونه که پيش آيد و اتفاق افتد! که اين نه شادي است و نه خوشبختي. تو وقتي گلهايي به کسي مي‌دهي آنها را قبلاَ منظم مي‌کني. اما انسان‌هاي جواني که عاشق يکديگرند، در بي‌صبري و شتاب و شوقشان خويشتن را به آغوش يکديگر مي‌افکنند و اصلاَ توجه نمي‌کنند که در اين تفويض ناسنجيده چه نقصان‌هايي در ارزيابي‌هاي دوسويه‌شان وجود دارد... به محض بروز عدم يگانگي در ميان آنها، آشفتگي هر روز افزونتر مي‌شود و هر يک در ناايمني خود در برابر ديگري ناعادل‌تر مي‌شود. آنها که در ابتدا مي‌خواستند به يکدگر نيکي کنند اکنون به گونه‌اي نابردبار با هم تماس مي‌گيرند...
  چون که زندگي دقيقاَ دگرگون کردن خويشتن است، پيوند‌هاي انساني که عصاره‌اي از زندگي است، دگرگون شونده‌ترين همه است و هر آن در حال صعود و نزول يا استحکام و تزلزل است. در پيوند و تماس عاشقان هيچ لحظه‌اي مانند لحظة ديگر نيست. هيچ چيز عادت شده، چيزي که يک بار ميانشان بوده، روي نمي‌دهد؛ بلکه بسي چيزهاي نو، نامنتظر و ناشنيده روي مي‌دهد. چنان پيوندهاست که بايد يک خوشبختي بزرگ و تقريباَ تحمل‌ناپذير ميان انسان‌هاي پربار پديد آورد. ميان انسان‌هايي که هر يک في‌نفسه پربار و منظم و متمرکز است. در واقع دو جهان دور و ژرف و منحصر به خود است که با هم پيوند داده مي‌شود.
  جوان‌ها اگر زندگي خودشان را درک کنند مي‌توانند آهسته آهسته براي چنان خوشبختي رشد کنند و خود را آماده سازند. هنگامي که عشق مي‌ورزند بدانند که مبتديان‌اند و خام‌دستان زندگي و نوآموزان در عشق. بايد عشق را بياموزند و اين( مانند هر آموختني) مستلزم آرامش، صبر و تمرکز است.
  عشق ورزيدن و رنج بردن به مثابة آموختن يک کار- اين است آنچه براي انسان‌هاي جوان لازم است. مردم اغلب موقعيت عشق را، همانند بسياري از چيزهاي ديگر زندگي، بد فهميده‌اند و آن را بازي و سرگرمي ساخته‌اند. چنين پنداشته‌‌اند که بازي و سرگرمي مبارک‌تر از کار است. اما هيچ چيز خوشبختي آميز‌تر از کار نيست و عشق، از آن رو که برترين خوشبختي است نمي‌تواند چيز ديگري جز کار باشد. کسي که عشق مي‌ورزد بايد بکوشد چنان رفتار کند که انگار کار بزرگي دارد: او بايد بسيار تنهايي بکشد و در خود فرو رود و خود را جمع و محکم نگاه دارد. بايد کار کند؛ بايد چيز بشود! زيرا هر چه شخص پربارتر است، همة آنچه تجربه مي‌کند غني‌تر است. و کسي که مي‌خواهد در زندگي‌اش عشقي ژرف داشته باشد بايد ذخيره کند و براي آن عسل گرد آورد و حمل کند.

 


نامه به امانوئل بُدمان
E.Bodman
اوت 1901
  ... احساس مي‌کنم که ازدواج ويران‌سازي همة مرزهاي ميان دو نفر نيست تا شتاب‌زده شرکتي نو پديد آورند. به عکس، اگر در طرفين اين آگاهي پديد آمده باشد که ميان نزديک‌ترين انسان‌ها، باز هم دوري‌هاي بي‌پاياني باقي مي‌ماند، آنگاه مي‌توان نه يک شرکت که يک« در کنار هم ساکن بودن» باشکوه پديد آورد. در اين صورت مي‌توانند موفق شوند که فاصلة ميان خودشان را دوست بدارند. در واقع هر يک ديگري را به « نگهباني تنهايي خود» مي‌گمارد و اين عظيم‌ترين اعتماد را به او وام مي‌دهد...

 

نقل و تلخيص از ماهنامه بخارا
حروف
چين: شراره گرمارودي

 

نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: جمعه 30 تير 1391برچسب:درباره,عشق,ریلکه,دوست,داشتن, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

جو زدگی ایرانی ؛ از عهد دیرین تا عصر فیس بوک !

جو زدگی ایرانی ؛ از عهد دیرین تا عصر فیس بوک !

می‌گویند آن قدیم‌ها که بازار توزیع کوپن و ارزاق دولتی و امثالهم در کشور داغ بود، گاهی تب تشکیل صفوف مختلف در کوی و برزن چنان بالا می‌گرفت که خیلی‌ها به محض مشاهده هر صفی، پیش از آنکه فلسفه تشکیلش را بدانند، برای خود و حتی نزدیكانشان در انتهای آن نوبت می‌گرفتند.

امروزه پس از گذشت سال‌ها، اگرچه بساط کوپن از جامعه ایرانی برچیده شده اما همراهی غیرمنطقی با پدیده‌های هیجانی جمعی -یا همان «جوزدگی»-، هنوز هم بخش قابل توجهی از تجربیات روزمره ما را تشکیل می
دهد.

هر یک از ما در طول روز به فراخور شغل و موقعیت‌ خود، موارد متعددی از این فرایند رفتاری را در میان اطرافیان خود مشاهده می‌کنیم؛‌ آدم‌هایی كه تاب مقاومت در برابر فضای پیرامون خود را ندارند و در کوچک‌ترین مواجهه با «جَو» در چشم‌به‌هم‌زدنی سپر می‌اندازند. تازه این جدای از موارد نه چندان كمی است كه خود ما هم در فضا هضم می‌شویم و به موج‌های هیجانی به وجود آمده، می‌پیوندیم.

اگر کمی با خودمان صادق باشیم، حتما به یاد می‌آوریم مواردی را كه بی هیچ استدلال، صرفاً به پیروی از جمعی خاص، مرتكب کنشی خاص شده‌ایم.
تعدد مصادیق و فراگیری آنها حاكی از این است كه جوزدگی تا مغز استخوان جامعه ایرانی نفوذ کرده، در حدی که رواج اپیدمیک آن را هیچ کس نمی‌تواند انکار کند. از نمونه‌های ساده و پیش پا افتاده همچون بوق‌‌زنی دسته‌جمعی پشت چراغ قرمز بگیرید تا سطوح رفتاری کلان‌تر از جمله کنش‌های جمعی سیاسی و اجتماعی، همه و همه موید درستی همین گزاره هستند.

اندکی غور در ادبیات و فرهنگ ایرانی و تامل در سرنوشت جنبش‌های اجتماعی و سیاسی، حداقل در چند سده اخیر نشان می‌دهد که جوزدگی، نه یک معضل نوظهور که آسیبی دیرپا در سپهر فرهنگ ایران‌زمین است و جایگاه رفیع و خدشه‌ناپذیر ضرب‌المثل «خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو» در فرهنگ شفاهی و مکتوب ما هم شاید از همین مسئله نشات گرفته باشد.

پیشینه «جوزدگی ایرانی» هر چه که باشد، قطعاً پیدایش فیس‌بوک و رواج آن در میان ایرانیان، نقطه عطفی در تاریخ آن است، هر کس که فقط یک بار گذرش به این شبکه مجازی افتاده باشد، در درستی این گزاره لحظه‌ای تردید نمی‌کند که رفتارهای ایرانی‌ها در فیس‌بوک به شکل دراماتیکی متاثر از «جو» است؛ چه آن که تنها اگر ایرانی باشید می‌توانید یک روز از خواب برخیزید و در کمال تعجب ببینید بسیاری از دوستانتان عکس‌های پروفایل خود را به تصویر گوسفند تغییر داده‌اند و این همه برای اعتراض به کشتار حیوانات در عید قربان انجام شده است. نه اشتباه نکنید! اینکه همین اعتراض‌کنندگان همیشه، گوشت قرمز می‌خورند و همین عید قربان را در زندگی واقعی خود، به نزدیکانشان تبریک می‌گویند، به شما و هیچ کس دیگر ربطی ندارد، اینگونه چون‌وچراتراشی‌های منطقی و جستجوی روابط علی-معلولی در گفتمان جوزدگی هیچ جایگاهی ندارد.

 


واکنش‌های فیس‌بوکی ایرانیان به واقعه درگذشت بنیانگذار شرکت کامپیوتری اپل نیز، نمونه‌ تمام‌عیار دیگری از جوزدگی مجازی ایرانی بود. در آن روزها نقل قولی به مطایبه، دهان به دهان می‌گشت که« طرف فرق آیفون در خانه‌اش را با
Iphone نمی‌داند اما عکس پروفایل خود را به عکس استیو جابز تغییر داده است»، این شوخی به اعتبار شوخی بودنش، رگه‌هایی از اغراق هم با خود داشت اما کیست که نداند، اندوه مجازی ایرانی‌ها برای مرگ استیو جابز، تنها در گفتمان جوزدگی ایرانی بود که می‌توانست قابل تعریف و تفسیر باشد. 

نمونه‌های جوزدگی مجازی ایرانی‌ها، به دو موردی که ذکرش رفت محدود نمی‌شود. برشمردن تک تک مصادیق این مسئله در رفتار فیس‌بوکی ایرانیان، به مثنوی هفتادمنی ختم می‌شود که نه گفتنش در توان نگارنده هست و نه شنیدنش در حوصله مخاطب. مرگ فلان نویسنده، توهین فلان خواننده، پوشش فلان بازیگر، رای دادن فلان سیاست‌مدار، خاطره گویی از فلان رخداد سیاسی وغیره، همه و همه مصادیق همین فرایند رفتاری آزاردهنده هستند.
حدیث جوزدگی ایرانی در عرصه مجازی و خصوصاً فیس‌بوک بسی بغرنج‌تر از عرصه واقعیت است و این شاید در مسئولیت‌گریزی ذاتی که وب برای اهالی هزاره سوم به ارمغان آورده،‌ ریشه داشته باشد.

از مصادیق که بگذریم، در این خصوص نکاتی وجود دارد که شایسته تامل و تدقیق است؛ جوزدگی-چه از نوع مجازی و چه از نوع واقعی‌اش- هر چه که باشد با توسعه‌یافتگی فرهنگی و اجتماعی نسبت عکس دارد. شاید یک مقایسه سرانگشتی با کشورهای دیگر، قضاوت در این باره را آسان‌تر ‌کند. کافی است رفتار فیس‌بوکی ایرانیان در دو واقعه مرگ استیو جابز و ازدواج مارک زاکربرگ-صاحب فیس‌بوک- را بررسی کنیم و آن را با رفتار آمریکائی‌ها که در واقع هموطنان دو فرد ذکر شده هستند، مقایسه کنیم. در خصوص مورد اول نه آمریکائی‌ها که بعید است حتی خود خانواده جابز هم به اندازه ایرانیان حاضر در فیس‌بوک، برای جابز شیون و زاری کرده باشند. در خصوص مورد دوم هم که در میان تبریک‌ها و شادمانی‌های دیگران، کمپین سنجش اندازه دماغ همسر زاکربرگ و اعلام انزجار از زشتی نامبرده در فیس‌بوک ایرانی شکل گرفت و تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.
 

ظریفی از استادش نقل می‌کرد که «حماقت وقتی جمعی شود، ناپدید می‌شود.» در پارادایم جوزدگی ایرانی اما، گاهی نه تنها وجه حماقت‌بار برخی کنش‌ها نادیده انگاشته می‌شود، که در کمال ناباوری آن کار واجد ارزش‌ تلقی می‌شود، به طوری که شخصِ "به‌ جَو نپیوسته" چنان مغبون و مطرود می‌شود که انگار از مهم‌ترین قافله روشنفکری عالم جا مانده است!

در این فضا منطق به شکل بی‌رحمانه‌ای مورد تعرض قرار می‌گیرد و قضاوت‌ها به شدت کاریکاتوری و مضحک می‌شود. بیش از آنکه ماهیت و معنای ذاتی کنش‌ها مهم باشد،‌ وجه نمایشی آنها اهمیت می‌یابد و بدین ترتیب دیوار واقع‌گرایی روزبه‌روز کوتاه و کوتاه‌تر می‌شود.

کمرنگ شدن حس مسئولیت‌پذیری یا به تعبیر بهتر تقویت روحیه مسئولیت‌گریزی از دیگر پیامدهای محتوم جوزدگی است. این پدیده فضایی را فراهم می‌کند که در آن
  هر کسی با انتساب عواقب کار خود به دیگران،‌ از پذیرفتن مسئولیت می‌گریزد و این با ایجاد نوعی آنارشی، در دراز مدت مناسبات انسانی جامعه را غیرمسئولانه می‌کند.

فراتر از این مسئله، امواج هیجانی، همیشه موج‌سواران خاص خود را هم تربیت می‌کند، در جامعه‌ای این چنین مستعد برای جوزدگی، خیلی‌ها
از رسانه‌داران و سیاسیون گرفته تا کارتل‌های بزرگ اقتصادی- برای استفاده از این پتانسیل اغوا می‌شوند.

 اینگونه است که در بزنگاه‌های مهم، افکار عمومی به ساده‌ترین شکل ممکن منحرف می‌شود و در این میان بیش از کسی که آدرس غلط می‌دهد، جامعه‌ای که مترصد دریافت آدرس غلط است اهمیت دارد.

آسیب‌های منتج از جوزدگی را می‌توان بیش از این نیز به شمارش و بررسی نشست اما چه چیزی مهم‌تر از این که جوزدگی دقیقاً در تقابل با مفهوم «گفت‌وگو» قرار می‌گیرد و چه چیز غم‌انگیزتر از این که در جامعه‌ای اینچنین امکان گفت‌وگو سلب و عرصه بر گفت‌وگران تنگ شود.

فضای هیجانی از آنجا كه ضداستدلال است، با گفت‌وگو نسبتی نمی‌تواند داشته باشد و این نکته‌ای است برای اهل نظر؛ خصوصاً آن دسته كه می‌خواهند بفهمند چرا این روزها جامعه ایرانی بیش از همیشه از گفت‌وگو رویگردان است.
 

 

نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: یک شنبه 25 تير 1391برچسب:جو,زدگی,ایرانی,عهد,دیرین,عصر,فیس,بوک,کوپن,قدیم,هیجان,ایران,فرهنگ, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

موسیقی هنری از ملکوت عشق...

 اجرای بداهه نوازی استاد محمدرضا لطفی در چند روز آینده در شهر هنر و فرهنگ و معنی یعنی اصفهان؛ما را برآن داشت تا به موسیقی و به ذات حقیقی این تجلیگاه انسانیت نگاهی متفاوت و خارج از اصطلاحات خاص موسیقی بیاندازیم و آن را دریچه ای دگر...

به نام یکتا نواساز

موسیقی که هم روح را نوازش میدهد و هم عقل را،هم اهل دل را مجذوب خود میکند و هم اهل عقل و برهان را به گرد خود میکشاند.موسیقی زبانی از عمق وجود است و گاه که زبان سر از وصف چنین حالات قاصر و در وادی حیرت سیر میکند؛میتواند به نیکی نغمه های درونی را چنان به زبان روح بیان کند که هر انسان که نه هر موجودی را با تمام وجود سراپا مدهوش خود و دیوانه وار مجنون کند.از جماد و نبات گرفته تا انس و جن و در عالم ملکوت عرش و ملائکه را مست از سخنوری خود میکند چنان که یوسفی در مجلسی پای بنهد و همگان سرمست از وجودش دستان خویش نه بلکه سرخویش به راهش نهند.

موسیقی در عین عیان بودن اسباب و آلاتش ولی همچون روح انسان در عالم مادی نمیگنجد و پنهان از دیدگان است چشم دل میخواهد تا لمسش کنی و گوش دل که بفهمی چه میگوید با تو از اسرار... و ببینی چه میکند با دل ها گو چو موم نرم و گو چو سنگ خارا سخت و سرد و از این نگاه یکتاست در جمع هنرها که بشر میتواند به عرصه وجود بنهد....

این نی چیست که فاش میگوید اسرار هویدای دل هر عاشق را و چیست این زخمه سه تار که باز میگوید وصف خلوت عاشق و معشوق را از عمق وجود و ناله های برآمده از کمان که نفیر میزند و شور و سرمستی را از کمانچه به عالم حضور می پراکند و دف که سرمست از سماع به دور خود میچرخد و میگردد و پله پله تا ملاقات خدا بالا و بالاتر میرود تا شهید راه شور و شعور و عشق گردد...

براستی موسیقی در حقیقت چیست؟هنر یا علم...مگر علم با هنر متفاوت بوده؟آیا میتوان هنر را با علم یک روح در دو بدن دانست؟آیا هنر و علم دو روی یک سکه واحد و آن هم سکه انسانیت هستند؟آیا علم با هنر در تضاد بسر میبرند؟آیا هنر فقط احساس و حس های درون است و از قواعد بیرون؟آیا علم(Knowledge)یا در لغت بهتر دانش خالی از احساسات و دل و قلب است و موجودی سرد و بیروح؟آیا علم که نه بهتر است بگویم فنون امروزی

(science)که خود مصرف کننده دانشهای گذشته هستند و زندگی ماشینی را برای ما به ارمغان آوردند ما را از احساسات تهی و کاملا این بشر دوپا را از دل و قلب و اشراق و نور و ملکوت خالی میکنند و عقلگرایی را معادل انسانیت میگذارند و او را تنها حیوانی میخوانند که از بدحادثه و جهش ژنتیکی و شانس، گنجی نصیبش شده که عقل مینامند؟و هزاران هزار آیایی که در ذهن هر انسان به وجود می آید...

 

 

 

 

 

متن کامل مقاله را در ادامه مطلب بخوانید...


ادامه مطلب
نويسنده: علی صدیقین تاريخ: سه شنبه 13 تير 1391برچسب:موسیقی,هنر,علم,ریاضی,متصل,انسانیت,عود,فارابی,اسلام,عرفان,فلسفه, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

عطاران در مدیوم سینما

نقدی بر اولین فیلم عطاران در مقام کارگردان : خوابم می یاد

 

رضا امیدوار معلمی ساده و درستکار که در میانسالی هنوز با پدر و مادرش زندگی می کند و تلاش های مادر برای سر و سامان دادن به وضعیت رضا که شخصیتی شبیه به دیگر شخصیتهای مورد علاقه ی عطاران در دیگر فیلم هایش دارد فردی دست و پا چلفتی و بی عرضه که از عهده ی خودش بر نمی آید بی نتیجه مانده است چرا که رضا توانایی ارتباط بر قرار کردن با دیگران را ندارد و از چیزی می ترسد .

 

 

نقد را در ادامه مطلب از دست ندهید


ادامه مطلب
نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: شنبه 10 تير 1391برچسب:عطاران,مدیوم,سینما,خوابم,می,یاد,نقد,رضا,کافکا,آلبر,کامو,چه,گوارا,مجتبی,خلوتی,فیلم,, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

نمی دانم مدرسه چه فایده ای دارد

 

نمى‏دانم مدرسه چه فايده‏اى دارد

 

 

 

بسيارى پدرومادرها با حسرت به بچه‏هايشان مى‏گويند كه خودشان قدر درس و مدرسه را ندانستند يا از نعمت تحصيل محروم ماندند، و به نسل‏جوان‏تر اندرز مى‏دهند كه قدر فرصتها را بداند. احمد شاملو هيچ‏گاه تحقيرش نسبت به كلاس درس پنهان نكرده است و مدرسه و دانشگاه را در فهرست چيزهاى على‏السويه و حتى منفى مى‏گذارد.

 

 

پس از مدتها زيربار نرفتن او، سرانجام با لطايف‏الحيل توانستيم شاعر معاصر را دربارة يكى از پردردترين پستوهاى ذهنش با قطره‏چكان تخليه اطلاعاتى كنيم.  پيشتر در يكى از كتابهايش، درها و ديوار بزرگ چين، در اين باره چيزهايي نوشته است.

 

 

 

احمد شاملو

 

از شهرستان كه به تهران آمديم، كلاس نهم بودم. اول مدرسه ايرانشهر مى‏رفتم، چهارراه مخبرالدوله، و بعد مدرسه فيروز بهرام، چهار راه قوام‏السلطنه،‌ چون مى‏خواستم زبان آلمانى ياد بگيرم.  آنجا را هم ول كردم رفتم كلاس اول هنرستان ايران و آلمان، ته خيابان سوم اسفند. هنرستان صنعتى بود.  درس فنى هم داشت، يعنى يك تكه آهن مى‏دادند سنباده بكشيم.  جنگ دوم شروع شده بود اما هنوز آلمانى‏ها در ايران بودند. آن موقع از مدرسه فرار مى‏كردم و مى‏رفتم كتابخانه مجلس مجله و روزنامه و كتاب مى‏خواندم.  يادم هست از مجله صنعت و فنون، چاپ تركيه، كه مصور بود خوشم مى‏آمد.

 

 

 

از سر كلاس‏نشستن و درس جبر و هندسه هيچ خاطره‏اى ندارم. شايد فكر كنيد درس ادبيات را دوست داشتم، اما نه.  يادم هست كه اولين ساعت درس ادبى ما انشا بود. رفتم جلو كلاس انشايى خواندم و معلم صاف و پوست‏كنده گفت "خودت ننوشتى."  آنچنان به من برخورد كه آن را پاره كردم ريختم كف كلاس.  رو كردم به معلم و اهانت ركيكى پراندم كه باعث شد يك پس‏گردنى روبه‏قبله نثارم كند، و از در كلاس رفتم بيرون.  يادم نيست چه نوشته بودم.

 

گردن‏كلفت نبودم اما كلفت مى‏گفتم و عمداً كارى مى‏كردم كه بيرونم كنند. مدرسه اصلاً برايم جدى نبود و گرنه آنقدرها هم خشن نبودم كه اينطور عكس‏العمل نشان بدهم. پدرم مى‏گفت "اگر گردن كلفت بودى باز هم حرفى، اما با اين قدوقواره نمى‏فهمم به اعتبار چى اين‏قدر كله‏شقى مى‏كنى."  هيچ وقت نسبت به مدرسه و دانشگاه احساس خوبى پيدا نكردم.  هميشه برايم نفرت‏انگيز بود.  بزرگترين تصميمى كه گرفتم اين بود كه يك روز صبح گفتم ديگر نمى‏روم مدرسه؛ و نرفتم.  رفتم توى يك كتابفروشى و فروشنده شدم.  پدرم كه نظامى بود دخالت نمى‏كرد، چون فكر مى‏كرد توى رويش مى‏ايستم و نمى‏خواست اين‏ طور بشود. خواهرهايم مثل همه يك چيزى مى‏خواندند تا به سن شوهركردن برسند و بروند دنبال كارشان.

 

در سال 1321 كه پس از چند ماه از زندان متفقين آزاد شدم، هنوز نانخور پدرم بودم. رفتيم رضائيه و آنجا رفتم مدرسه.  مضحك بود.  آدمى كه زندان برود و نه به‏عنوان سياسى قبولش كنند و نه مبارز اجتماعى، مى‏شود چاقوكش بى‏سرپرست.  من هم جزو چاقوكش‏ها بودم و در مدرسه همه مى‏دانستند زندان رفته‏ام.  دوران مدرسه وحشنتاك بود، اين يكى وحشتناك‏تر از همه.

 

در رضائيه يك معلم تاريخ داشتيم كه خيلى آقا بود و رفتارش آدم را مى‏گرفت. حرفش، درس‏دادنش، همه چيزش برايم جالب بود. البته چيزى ياد نگرفتم چون درسش را دوست نداشتم. بخصوص كه فكر مى‏كردم تاريخى كه به ما ياد مى‏دهند دروغ است. درس‏دادنش هيچ دخالتى در قضاوت من نداشت. به‏نظرم اسمش سميعى بود. اين كلاس و درس رضائيه يكى دو ماه بيشتر طول نكشيد چون دمكراتها آمدند و ما را از شهر بيرون كردند و برگشتيم تهران. بعدها فهميدم كه اين معلم به وزارت فرهنگ منتقل شده و يكى دو بار پيشش رفتم. خيلى دوستش داشتم. اصلا مدرسه به چه درد مى‏خورد؟ لابد مى‏گوييد مدرسه هم بالاخره براى خودش جايى است. با اين حساب، خيلى جاهاى ديگر هم براى خودش جايى است، مثلا زندان، مثلا سربازخانه.

 

هيچوقت به بچه‏هايم نگفتم چه بكنند، چه نكنند. آنها هم مثل خودم وِل بودند. نمى‏دانم مدرسه چه فايده‏اى دارد. اصلاً مدرسه‏رفتن و نرفتن براى بچه‏ها على‏السويه است. بالاخره يك چيزى مى‏شوند. اين ديگر ربطى به مدرسه ندارد.

 

نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: شنبه 3 تير 1391برچسب:نمی دانم,مدرسه,چه,فایده,ای,دارد,احمد,شاملو,کلاس,درس,مدرسه,دانشگاه,متفقین,چاقو,کش,زندان,, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

منتشر کن یا نیست شو

 

منتشر کن یا نیست شو

پرستو قربانی

 


 

 

راه میانه‌ای در کار نیست یا چیزی برای گفتن و منتشر کردن داشته باش (هر چه که می‌خواهد باشد)، یا بدون تعارف، نیست شو!

 

 

 

 

یکی از پدیده‌هایی که در محیط آکادمی و در میان محققان و پژوهشگران مرسوم است، انتشار مداوم اثر، برای ترفیع یا حفط جایگاه‌شان است: منتشر کن یا محو شو! در حقیقت بحث بر سر رقابت برای تصدی موقعیت در آکادمی است که محققان را وادار به انتشار همیشه‌ی آثارشان می‌کند.
من می‌خواهم این پدیده را در شبکه‌ی اجتماعی مجازی فیسبوک پی بگیرم. آنچه آشکار است این است که درصد زیادی از فعالیت افراد در فیسبوک مربوط به اشتراک گذاشتن پیوند‌هایی است که در طول روز با آن‌ها برخورد می‌کنند. رفتار رایج در مواجهه با این پیوند‌ها فشردن دکمه‌ی لایک و در اکثر مواقع به اشتراک گذاشتن آن است. اما چرا این پدیده که ظاهراً مختص محیط آکادمیک است به این فضا منتقل شده؟ تفاوت آن‌ها در چیست؟

به نظر می‌رسد جامعه‌ی فیسبوکی تا حدودی نظیر همانی باشد که ما به واقع در آن زیست می‌کنیم. در فیسبوک، دایره‌ی دوستی چندان محدود نیست. معمولاً هرکس که یکی دوبار با او سلام و علیک داشته باشی، در این حلقه جا دارد. این پست به خوبی این پدیده را نشان می‌دهد به اشتراک گذاشتن یک پیوند می‌تواند به چند معنا باشد: یکی اینکه آنقدر از دیدن آن لذت برده‌ای یا آنقدر اهمیت داشته است که لازم دیدی دیگران (به معنای دقیق کلمه) را نیز محفوظ کنی؛ یکی اینکه علاقه داشتی دوستان نزدیکت را مخاطب قرار دهی و چندان به افراد دیگر در لیست دوستانت فکر نکرده‌ای؛ و دیگر اینکه به طور ناخودآگاه یا (اغلب) خودآگاه قصد داری میزان اعتبار اجتماعی خود را افزایش دهی. دقیقاً از همین حیث سوم بود که جامعه‌ی واقعی را با فیسبوک مجازی مشابه دانستم. ما رفتار‌هایی از این دست را با فرمی متفاوت در محیط‌های عمومی مثل اتوبوس و مترو، سینما (پیش از شروع فیلم)، آرایشگاه (معمولاًزنانه) و غیره به وفور می‌بینیم.
تحلیل خود را محدود می‌کنم به مورد سوم. در چنین محیطی، رقابت زیادی بر سر به اشتراک گذاشتن پیوند‌های تازه و نو (فارغ از محتوا) وجود دارد.

افراد، در صفحه‌های مختلف عضو می‌شوند و روزانه کسری از زمان خود را به گذران وقت در این صفحات صرف می‌کنند تا پیوندی داغ و تازه پیدا کنند. در این میان افرادی هم هستند که به هر دلیل مایل به اشتراک گذاشتن چیزی نیستند. اما این افراد معمولاً چندان به چشم نمی‌آیند. درست همین افراد مصداق جمله‌ی «منتشر کن یا محو شو» هستند. در فیس بوک اگر حرفی برای گفتن نداشته باشی، از میدان به در می‌شوی. تنها، فردی هستی نامرئی که هیچ کس او را نمی‌بیند. اگر می‌خواهی در این محیط دوام بیاوری و اعتبار اجتماعی کسب کنی باید هر از گاهی لینکی به اشتراک بگذاری!

پس راه میانه‌ای در کار نیست یا چیزی برای گفتن و منتشر کردن داشته باش (هر چه که می‌خواهد باشد)، یا بدون تعارف، نیست شو!

 

نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: پنج شنبه 4 خرداد 1391برچسب:منتشر,کن,نیست شو,شبکه‌ی,اجتماعی,مجازی,فیسبوک,محو شو, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

نقد آثار timoo - هنرمندی که در سایه کشف شد

 

این نقاشی ها به دست هنرمندی بی ادعا و تقریبا خود آموخته رسم شده که حتی به خواب هم نمی دید که چه آوازه بلندی انتظارش را می کشد. در این نقاشی ها، رسالتی که نقاش در خود احساس کرده، تلاشها و کامیابیها، تنهایی غمبار و آرزوی داشتن همنشینی همدل به خوبی محسوس است و می توان دریافت که  timooدر چه فضای سنگین و فشار آوری جان مایه خویش را در کار نهاده است.
 
در وهله‌ی اول به نظر می‌رسد نقاشی‌های  timoo چیزی به جز آدمکهای پوشالی نیستند. خلأی گمراه‌کننده و سکوتی پر معنا که در تمام نقاشی‌های وی تکثیر می‌شود. timoo از هیچ‌چیز نقاشی نمی‌کند. نه فیگوری، نه منظره‌ای، نه طرحی برای نشان دادن. timoo از خودِ ماهیت نقاشی، نقاشی می‌کند. نقاشی‌های ساده، و ساکنِ timoo استعاره‌ای از هیچ نبودن، هیچ نگفتن و یافتن ضرورتی برای بیان کردن است. با دیدن هیچی و سفیدی دهشت‌آور نقاشی‌های timoo دچار این هراس می‌شویم که شاید مفاهیم بسیاری در پشت این سادگی ساکن نهفته است
 
timoo در اینجا به دنبال هماهنگی طبیعت نمی گردد یا آن را تجزیه نمی کند، بلکه با افکندن منظره ای صد در دصد شخصی بر عرصه طبیعت، آن را دگرگون می کند.
 
timoo نقاشی است غریزی، مبتنی بر احساس ناب، او با دریافتش و حسش به سراغ نقاشی می رود. او در نقاشی تحلیلی ارائه نمی دهد و صرفا با سادگی و یکدستی خود شکوهی به اشیاء داده است  
 
timoo در زندگی خود به گونه ای به آسمان، آن هم آسمان شب، علاقه مند است.
 
آسمان در شب با ستارگانی فروزان و هلال درخشان ماه، پس‌زمینه رویاگونهٔ آثار او را تشکیل می‌دهند.
 
اگرچه در توصیف عناصر اثر به وضوح اغراق شده‌است اما به سادگی می‌توان با آنها عجین شد. این آسمان چشم بیننده را روی تابلو در تعقیب خطوط خمیده‌اش به حرکت در می‌آورد و دیدی نقطه به نقطه با ستارگان به وجود می‌آورد
 
timoo خواهان آن است که نقاشی هایش بیانگر احساسش باشند، و اگر کج و معوج کردن شکل ها به هدفش کمک  کند، از آن ابایی ندارد    
او به جای شبیه سازی مو به مو از آنچه در برابر چشمانش می بیند، ترکیب یندی اشیا را آزادانه تر به کار می برد تا منظورش را با قدرت هرچه تمام تر بیان کند
در این آثار، شیوه فوق بیشتر معرف استادی فوق العاده نقاش، ادراک سریع و توان جادویی اش در تجسم یک رویت خیال انگیز است. این شیوه در timoo برای انتقال حالات روحی اش به کار آمده است
 
 timooچنان شور آفرینش دارد که نه تنها برای بازنمایی هلال ماه به تسخیر در آمده بلکه برای به تصویر درآوردن اشیای ساده و معمولی و دم دستی در خود شوقی وافر احساس می کند، اشیایی که هیچ کس خود را درخور به تصویر درآوردنشان نیافته بود.
 
Timoo در انزوای خود خواسته خویش در دانشکده همه اندیشه ها و امیدهایش را با کمترین امکانات ممکن تجسم بخشیده و به معرض نمایش گذاشته است
 
timoo در این آثارش اشخاص اصلی را در بخش جلو و نزدیک تابلو رسم کرده و از طبیعت به عنوان تنها چشم اندازی از تابلو ترسیم کرده که افراد در آن به گشت و گذار ساده می پردازند؛ بدون گم شدن و رها شده درون طبیعت بکر و متوحش.
 
نقاشی های او با عنوانAmateur Art  باور نکردنی است! اثری است که از شور رمانتیست ها لبریز است.
 
خلاصه بگویم، نگاه کردن به این آثارش موجب استراحت فکر و بیشتر از آن، آسودگی خیال می گردد.
نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: چهار شنبه 3 خرداد 1391برچسب:نقد,آثار,timoo,هنرمند,سایه,کشف,نقاشی,آدمک,آسمان,شب,, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

لیلی‌های لیبرال

" لیلی‌های لیبرال "

«لیلی‌هایِ لیبرال» در نگاه نخست ترکیبی متناقض‌نما به دیده می‌آید و گونه‌یی از ستیزِ ناسازها و مفهوم‌های ناهمگون را در آن می‌توان یافت. از سویی، «لیلی» نمادِ عشقِ انحصاری و اسطوره‌یی به شمار آمده و از سوی دیگر، «لیبرال» وصفی‌ست که بیانگر تنوع و تکثر در دوست داشتن / عشق‌ورزی‌ست. می‌توانید به جایِ لیلی‌های لیبرال بگویید «مجنون‌های لیبرال». لیلی و مجنون‌اش چندان توفیری ندارد …

 

چه رازی در روابط آدمیان نهفته است که هیچ کس نمی‌تواند قلب دیگری را به تمامی پر کند و همیشه یک خلأ، یک تهیِ تلخ در جان هر زن و مردی وجود دارد؟
آیا عشق، همان فریب‌خوردگیِ ما از هورمون‌ها و ژن‌های خاصی نیست؟ و چنان که برخی از روان‌شناسان (که تعدادشان رو به فزونی‌ست) برای عشق سه مرحله پیشنهاد کرده‌اند: شهوت (ناشی از هورمون‌های جنسیِ استروژن و تستسترون)، مجذوبیت (ناشی از هورمون‌هایِ آدرنالین، دوپامین و سروتونین) و تعلق (نشأت‌گرفته از هورمون‌های اکسیتوسن و واسوپرسین)، ایجاد و تکوینِ هر کدام از این مراحل را باید به وجود هورمون‌ها و مواد شیمیاییِ خاصی مشروط دانست؟ از یاد نبریم چند سالی‌ست که به برکتِ پژوهش‌هایِ میدانی و تجربی، ژنِ عشق و حتا طول مدت بقا و دوام آن نیز کشف شده و قابل تخمین است! ...
 

 ادامه مطلب را از دست ندهید

 


ادامه مطلب
نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: دو شنبه 25 ارديبهشت 1391برچسب:لیلی‌های,لیبرال,لیلی,اسطوره,شهوت,هورمون‌,عشق,مجنون‌, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

امشب، بین خواب و بیداری …

قطعه‌ای از پیر پائولو پازولینی با ترجمه اثمار موسوی‌نیا

 

امشب، بین خواب و بیداری …

 

امشب، بین خواب و بیداری، یکی از آن اشراق‌هایی را داشتم (که در روانکاوی «توهمات خوابگونه»allucinazioni ipnagogiche می‌نامند) که سطوری را درباره‌ی آن خواهم سرود: اما حال آن را به نثر برمی‌گردانم. بناها، آثار قدیمی، که از سنگ و چوب و یا مصالح دیگر ساخته شده‌اند، کلیساها، برج‌ها، نمای قصر‌ها، همه‌ی اینها، که خصلتی انسانی یافته‌اند و گویی در شکلی یگانه و آگاه الاهی گشته‌اند، دریافتند که دیگر دوست داشته نمی‌شوند، و بقا نمی‌یابند. بنابراین تصمیم گرفتند دست به خودکشی زنند: خودکشی‌ای آهسته و بی‌سروصدا، اما توقف‌ناپذیر. و به این ترتیب همه‌ی آنچه برای قرن‌ها «ابدی» می‌نمود، و در واقع تا دو ـ سه سال پیش این‌چنین هم بوده است، به یکباره، هم‌زمان شروع به فرو ریختن می‌کند. چنانکه گویی توسط اراده‌ای مشترک و روحی یگانه تسخیر شده باشد. و نیز در احتضار است. سنگ‌های ماته‌را مملو از موش و مار شده‌اند، و فرو می‌ریزند، هزاران خانه‌ی روستایی باشکوه در لومباردیا، توسکانا، سیسیل، دارند به ویرانه بدل می‌شوند؛ نقاشی‌های دیواری، که تا چند سال پیش نابودنشدنی به نظر می‌رسیدند، شروع می‌کنند به آشکار ساختن جراحاتی علاج‌ناپذیر. بناها و آثار همچون کودکان ناب و سرسخت‌اند و تصمیم‌شان قطعی و برگشت‌ناپذیر است. اگر کودکی ـ احساس کند که «بیش از این» ـ دوست داشته و خواسته نمی‌شود، ناخودآگاه تصمیم می‌گیرد که بیمار شود و بمیرد. آثار گذشته، سنگ‌ها، چوب‌ها و رنگ‌ها دارند همین کار را می‌کنند. و من در رؤیا آن را به وضوح دیدم، چنانکه در مکاشفه‌ای.

 

 

نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: دو شنبه 25 ارديبهشت 1391برچسب:امشب,بین,خواب,بیداری,روانکاوی,توهمات,کلیسا,روح, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

7 درس از زندگی همایون شجریان به بهانه سالروز تولد 37 سالگی‌اش

نام همایون شجریان خیلی زود در بازار موسیقی پیچید. شاید یكی از دلایلش داشتن همان فامیل شجریان به‌دنبال اسمش بود و دلیل دیگرش هم می‌توانست یك عمر بهره‌مندی از آموزه‌های استادی مثل محمدرضا شجریان باشد. اما هرچه بود، همایون خیلی زود خودش را به جامعه موسیقی معرفی كرد و خیلی زود هم كارهای مستقلش به خانه مردم آمد. چه موسیقی سنتی را دوست داشته باشیم و چه نه، باید بپذیریم كه او یك الگوی موفق در میان هم‌نسلانش در حوزه موسیقی است و به همین بهانه سراغ مصاحبه‌های جدید و قدیمی او رفتیم، تا از رازهای موفقیتش بیشتر بدانیم.

 


به موقع مستقل شدن
 


چند سالی می‌شود كه همایون شجریان فعالیت مستقلش را هم آغاز كرده است. گرچه هنوز هم نام او یادآور نام پدر است اما كنسرت‌های اختصاصی و آلبوم‌های مستقلش توانسته تا حدودی او را از هیبت یك همخوان یا نوازنده همراه بیرون بیاورد. او احساسش نسبت به این استقلال را این‌گونه توصیف می‌كند: «لحظات بودن در كنار پدرم از بهترین لحظه‌های زندگی‌ام بوده و اگر از این به بعد فعالیت‌های انفرادی‌ام را شروع بكنم، فكر می‌كنم با چالش احساسی بزرگی روبه‌رو می‌شوم چون وقتی ایشان هست، احساس می‌كنم یكی پشتم هست. ایشان كه احتیاج به این چیزها ندارد، من نیاز دارم و احساس می‌كنم كه با او هستم، همه لحظات آن برای من ثبت خاطره است و می‌دانم كه باید قدر هر لحظه آن را دانست.»

 

همیشه یادگرفتن از پیشكسوت‌ها
 


گرچه با وجود سن‌كمش، ‌خیلی زود به اوج رسید اما هنوز هم می‌داند كه تا پایان راه خیلی مانده است. او می‌داند كه هنوز تا رسیدن به پدرش یا عبور از او خیلی فاصله دارد و می‌گوید: «از نظر خودم سبك پدرم را كمال‌یافته می‌بینم، حالا باید شخص دیگری این توانایی را در خودش ببیند كه این سبك را به جلو ببرد و آن را كامل‌تر كند یا حرف تازه‌تری داشته باشد. هر خواننده‌ای كه در این راه قدم گذاشته، باید این هدف را داشته باشد كه این كار را یك قدم جلوتر ببرد، برای من تا به این حد ارضا‌كننده بوده كه بتوانم خودم را نزدیك كنم. سعی‌ام براین بوده كه نواقص كارم را برطرف و آن را تكمیل‌تر كنم.به نظرم هنوز به آن جایی نرسیده‌ام كه بتوانم این مجموعه را یك گام به جلو ببرم.»
 

آرزوها كجای زندگی‌اند؟
 


گرچه معتقد است تا رسیدن به آنچه از خود انتظار دارد راه زیادی پیش رویش است اما همایون شجریان در مصاحبه‌ای كه در 33 سالگی‌اش داشته، گفته بود به آرزوهای جوانی‌اش رسیده است. او معتقد است تصویر امروزش همان تصویری است كه سال‌ها پیش در رویاهایش می‌پرورانده و از آنچه در دست دارد، راضی است و با اطمینان می‌گوید: «صددرصد به آن جایگاه رسیده‌ام ولی هیچ‌وقت آرزوی خاصی نداشته‌ام. همیشه در لحظه پیش رفته‌ام و فكر خاصی نسبت به این‌كه به كجا برسم نداشته‌ام.»

 

قدر مردم را دانستن
 


وقتی پا به صحنه می‌گذارد، آرام است و تا زمانی‌كه مخاطبانش به حضورش نیاز داشته باشند، به آن‌ها نه نمی‌گوید. او بهترین خاطرات سال‌های هنری‌اش را این‌طور توصیف می‌كند: «بهترین خاطرات حضور بین مردم بعد از اجرای كنسرت، صحبت با مردم و عكس یادگاری گرفتن با آن‌هاست و این خاطره خوب مهم و چیزی است كه همیشه تكرار می‌شود چون و تكرار آن هم خوب است.»
 

توجه به ساده‌ترین جزئیات
 


خیلی‌ها می‌خوانند و خیلی‌ها به این حوزه وارد می‌شوند اما تفاوت او با كسانی كه زود می‌آیند و زود می‌روند تنها در داشتن یك صدای دلنشین و همراه‌داشتن نام شجریان نیست. او ظرافت‌های این كار را درك می‌كند و هیچ نكته كوچكی را ساده رها نمی‌كند. همایون یكی از راز‌های دلنشین‌بودن كلامش، با وجود قدیمی یا ناآشنا بودن برخی اشعاری كه انتخاب می‌كند را این‌گونه توضیح می‌دهد: «بسیاری از شنوندگان می‌گویند وقتی این اشعار به تصنیف یا آواز بیان می‌شود معنی آن را تازه می‌فهمیم، یعنی باید با آواز به آن كلام روح داد و معنی آن را در ذهن و جان شنونده چندبرابر كرد. برای من هیچ محدودیتی وجود ندارد و هر شاعری چه گمنام و چه نام‌آور اگر شعری زیبا و عمیق سروده باشد از آن استفاده می‌كنم.»

 

قدر موقعیت‌ها را دانستن
 


فرزند شجریان بودن، آن هم فرزندی كه توان خواندن و پیروی از الگو‌‌های پدر را دارد، به‌خودی خود افتخار بزرگی است.اما آیا فرزند همه بزرگان، لزوما خودشان انسان‌های بزرگی می‌شوند؟ این موقعیتی است كه خیلی‌ها قدر نمی‌دانند؛ اما همایون از آن دسته نیست. خودش درباره شروع كار و ادامه‌دادنش می‌گوید:«در شروع كار خیلی كم‌سن بودم، 16،17 سالم بود. خب این تجربه خاص با نوازندگی تنبك شروع شد و طی سالیان بعد، آواز هم به آن اضافه شد. در تمام این سال‌ها نوازنده تنبك و نوازندگی تنبك و آواز خواندن برای من تجربیات بسیار گرانقدری بوده كه افتخار داشتم در كنار هنرمندان گوناگون روی صحنه بروم. فكر می‌كنم كه این اتفاقی خیلی مهم، چه در زندگی شخصی و چه در زندگی هنری من بوده و سعی كرده‌ام از این تجربیات استفاده درست داشته باشم، هم برای پیشبرد كارم و هم برای اجرای آن.

 

آموختن، آموختن، آموختن...
 


می‌گوید كه هیچ زمانی از یادگرفتن بازنایستاده اما به آنچه دارد مغرور نیست و هنوز هم در پی آموختن است. خودش توضیح می‌دهد: «سعی من در این است كه چیز نادانسته‌ای برایم باقی نماند و همه‌چیز را تجربه كنم، البته هیچ‌وقت نمی‌توانم بگویم كه همه راه را رفته‌ام و همه‌چیز را می‌دانم. من باید بازهم تجربه كنم و كار هزار زاویه و گوشه دارد.»


 

نويسنده: علی صدیقین تاريخ: یک شنبه 24 ارديبهشت 1391برچسب:همایون شجریان , شجریان , مصاحبه با شجریان , پسر شجریان , موسیقی , موسیقی سنتی , موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

روان پریشان یک نسل دانشجو

روان پریشان یک نسل دانشجو

امیر آزادی

به بهانه‌ی نزدیک شدن به امتحان‌های پایان ترم دانشجویان

تحصیلات دانشگاهی در ایران یكی از جبرهای مقدر برای قشر جوان جامعه است كه كم‌تر كسی به فكر نافرمانی از آن می‌افتد. جبر دانشجو شدن در این مقطع تاریخی بسیار شبیه به یک بیماری روانی جمعی است. چرا یک نسل نیاز روانی به تحصیلات دانشگاهی پیدا كرده است؟ شاید این سؤال تازمانی كه جامعه از این مقطع خارج نشود بی‌پاسخ بماند. اما چیزی كه قابل طرح است، نتیجه‌ی روانی حاصل از این دانشگاهی‌شدن است. در این بحث سه مؤلفه‌ی اصلی تأثیرگذار شامل دانشجو، استاد و خانواده دخیل هستند.
قانون نانوشته برای یک دانشجو آن است كه او باید تلاش كند و استاد دستمزد او را بر اساس معیاری كه خود به وسیله‌ی تجربیاتش به دست آورده كاملن عادلانه در هیبت نمره بپردازد و خانواده‌ی مسئول و نگران از آینده‌ی فرزند، به طور پنهانی وضعیت دانشجو را زیر نظر داشته باشد.
بند اول قانون وضع می‌كند كه دانشجو باید تلاشگر باشد، اما به چه قیمتی؟

پارادایم قتل

در دانشگاه دولتی معتبری خود شاهد بودم كه یكی از هم‌دانشكده‌ای‌هایم پس از ۵ ترم مشروطی (یعنی معدل پایین‌تر از ۱۲) در هنگام ثبت‌نام ترم بعد با برگه‌ی انتخاب واحدش به ملاقات مدیر آموزشی دانشگاه رفت كه در طبقه‌ی سوم قرار داشت. طبق قوانین آموزشی ۵ ترم مشروطی به معنی اخراج حتمی دانشجو است. دانشجوی مزبور از مدیر درخواست كرد كه همراه او به ایوان طبقه‌ی سوم بیاید. هر دو به آن‌جا رفتند و دانشجو بر لبه‌ی ایوان ایستاد و یک خودكار و برگه‌ی ثبت‌نام را به دست مدیر آموزشی داد و گفت اگر برگه را امضا نكند خودكشی خواهد كرد. پس از جدی‌كردن تهدید خود و آویزان‌شدن از لبه‌ی ایوان، مدیر آموزشی برگه را امضا كرد. اخراج‌شدن از دانشگاه مساوی با مرگ می‌شود و جالب این‌جاست كه مسئول آموزشی هم این مسئله را باور كرده بود. در این موقعیت هم دانشجو می‌دانست كه خودكشی نخواهد كرد و هم مسئول آموزشی می‌دانست كه با امضاء نكردن برگه اتفاقی نخواهد افتاد. ولی هر دو در این موقعیت نقش خود را به طور كامل باور كرده بودند. در این نمایش اگر برگه امضا نمی‌شد، مسئول آموزشی قاتل، دانشجو مقتول و برگه‌ی ثبت‌نام وسیله‌ی قتاله به حساب می‌آمدند.

وَهم جنایت

در موردی دانشجویی كه طی ۴ سال، ۱۲۸ واحد درسی را بدون هیچ مشكلی گذرانده بود، در ترم آخر تنها در یک درس اختیاری ۳ واحدی، نمره‌ی ۲۵/۹ گرفته بود. از استاد مربوطه درخواست كرد به خاطر پذیرفته‌شدنش در كنكور مقطع فوق لیسانس، به او نمره‌ی ۱۰ بدهد، در غیر این‌صورت به جای دانشگاه به سربازی خواهد رفت و شرایط زندگی‌اش اجازه‌ی ادامه‌ی تحصیل به او نخواهد داد. پس از یک ساعت صحبت و التماس، استاد كه با چهره‌ای كاملن نگران و چشمانی گشاد به او خیره شده بود، با صدایی لرزان سكوت خود را شكست و گفت اگر به او ۱۰ بدهد، به یقین مرتكب جنایت شده است و به دانشجو اطمینان داد كه ایمان داشته باشد علارغم تلاش یک‌ساله‌اش برای قبولی در كنكور مقطع بالاتر، اگر طبق قوانین آموزشی در این درس قبول نشود و به سربازی برود، زندگی موفق‌تری خواهد داشت. این جریان با گلاویز شدن دانشجو با استاد و سرباز شدن دانشجو به پایان رسید. اگر از هزار و یک پله، هزارتایش را بالا بروی، اما هزار و یكمین پله باقی بماند انگار هیچ تلاشی نكرده‌ای. این قاعده‌ی تلاشگری است كه ارباب دانشجو (استاد) به آن اعتقاد دارد. پس دانشجو افسار پاره كرده، طغیان می‌كند و با گلاویز شدن و فحاشی هر چه را كه رشته بود، پنبه می‌كند. ارباب مقصودش از جنایت چه بوده؟ جنایت یعنی خلاف قوانین آموزشی عمل‌كردن؟ و یا عادلانه‌نبودن این كار؟ شاید خلاف عقاید خود عمل‌نكردن یعنی جنایت؟ اما هر چه هست باز هم پای ذهنی‌شدن قوانین و دگردیسی آن در ذهن به شكل خلاف قانون یعنی جنایت در می‌آید.
در زیر فشار اعمال این قوانین درونی‌شده عجیب نیست، دانشجویانی كه پایداری كم‌تری دارند متوسل به قرص‌ها و مواد اصطلاحن دانشجویی مثل آمفتامین‌ها، و محرک‌ها، قرص‌های كنترل اعصاب و ضد افسردگی شوند.

هجوگرایی

بندی از قانون: معیار نمره‌دادن براساس تجربیات شخصی و كاملن عادلانه است.
برخی دیگر این قانون را به بازی می‌گیرند تا شاید آموزش لذت‌بخش‌تر شود. یكی از اساتید كه جزو دانشمندان برجسته‌ی ایران است و در حال حاضر در یكی از بزرگ‌ترین مراكز تحقیقاتی جهان مشغول به كار است، معیارهای سرگرم‌كننده‌ای برای نمره داشت. پس از برگزاری امتحان برگه‌ها را جمع می‌كرد و در حضور دانشجویان اسم می‌خواند، برگه را مچاله و پرتاب می‌كرد. براساس طولی كه برگه پرتاب می‌شد، نصف نمره‌ی امتحانی را منظور می‌كرد، نصف دیگر را هم در سر جلسه براساس ژست اندیشیدن و نشستن شاگردان می‌داد. در نهایت به آن‌هایی كه نمره‌ی قبولی نمی‌آوردند می‌گفت، یک دفترچه‌ی ۲۰۰ برگ را با خط خوش پر كنند از «این گوشت است، هویج نیست» و به حرف خود پایبند می‌ماند. ملال و یكنواختی تدریس و روزگار او را به این بازی هجو كشانده بود و یا فشارهایی كه بر روان او هم می‌آمد؟ هر چه بود او هم این قوانین را به سخره گرفته بود و بازی با آن‌ها برایش لذت‌آفرین بود. یک استاد ریاضی با مدرک فوق دكترای ریاضی از «ورشوی لهستان» (مهد ریاضیات جهان) امتحانی به مدت ۷ ساعت برگزار كرد و در ساعت چهارم سیگاری روشن كرد. به همه‌ی دانشجویان سیگار تعارف کرد و اعلام کرد سیگار كشیدن آزاد است. او به معدود دانشجویانی كه قانون‌شكنی كردند و سیگار كشیدند بالاترین نمره را داد (حتا اگر در برگه‌هایشان مزخرف نوشته بودند). استاد سیگار را دوست نداشت بلكه عاشق سیگار بود.

نتیجه‌ی فشارها و موقعیت‌های تناقض‌آمیزی از این دست، در شكل‌های فردی و جمعی نمود پیدا می‌كند. نمودهای فردی به خصوص در دانشجویان مقاطع بالاتر (فوق‌لیسانس و دكتری) رخ می‌دهد.

شیزوفرنی‌های خفیف: دانشجویان آن‌چنان به خودبزرگ‌بینی می‌رسند كه خود را فرد مهم و تأثیرگذاری می‌دانند و باور دارند كه عده‌ی زیادی از دوستانشان زیر نفوذ او هستند و خود را نقطه‌ی عطف جامعه می‌دانند. و نقشه‌ی كارهای انقلابی را در سر دارند.

آنارشیسم دانشجویی: آسیب‌رساندن به اموال دانشگاه، فحاشی مستقیم به اساتید... و در بهترین شكل آن به افسردگی‌های عمیق دانشجویی می‌انجامد به طوری كه پس از پایان تحصیل احساس بازنشستگی بدون مستمری و پیری زودرس می‌كنند.

نمودهای جمعی آن هم در تشكل‌های صنفی - مدنی، تحصن‌ها و اعتصابات دانشجویی بروز می‌كند كه همگی آن‌ها به علت نبودن برنامه‌های مدون و نداشتن پشتیبان، روشن نبودن اهداف (و یا به عبارت دیگر روشن نبودن هیچ چیز) به جنبش‌هایی اخته تبدیل می‌شوند.

همین دانشجویان اگر مقدور باشد می‌خواهند وارد بستر جامعه، چرخه‌ی اقتصادی مدیریتی و علمی شوند، اما با چه ذهن و روانی؟ نتیجه‌ی بستر اجتماعی حاصل از این نسل دانشجو چه خواهد بود؟

نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: چهار شنبه 20 ارديبهشت 1391برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

موسیقی و نظم جمعی و هماهنگی(هارمونی)+سخنرانی استاد دکتر الهی قمشه ای

بسم هو اللطیف...

موسیقی چیزی نیست مگر نظم در آواهای مختلف،مگر هماهنگی بین اصوات و نواهایی که یکی زیر و یکی بم یکی آنقدر زیر که به تنهایی گوش انسان را آزار میدهد و دیگری آنقدر بم که به انسان استرس وارد میکند.پس چرا موسیقی زیباست و آرامش بخش.پس چرا موسیقی انسان را آزار که نمیدهد هیچ تازه لطافت را به ارمغان می آورد.

این معجزه موسیقی است؛معجزه ای که انسان ابتدا از یکتا موسیقیدان جهان یعنی خالق این دنیای پر سروصدا آموخت که چگونه در طبیعت نواهای مختلف که گاه حتی ضد هم هستند وقتی که به موقع در کنار هم قرار میگیرند و هریک سرجایی که باید بیاید بیایند و با هم ترکیب شوند آن وقت است که نوایی برمیخیزد که انسان را سرمست از وجود حقی حق میکند.

انسان هم از همین معجزه آموخت و آموخت که چگونه آواها با هم باید بیایند تا آن آرامش به انسان منتقل شود و اصطلاحاً به دل انسان بنشیند.تا کنون به این دنیای مدرن خودمان توجه کرده اید...خیابان که میرویم از یک طرف بوق ماشین ها از جای دیگر صدای آژیر پلیس یا خدای ناکرده آمبولانس از آن طرفتر صدای دعوای دونفر که سر این که یکی چرلغ قرمز را رد کرده و دیگری قصد تربیت و تنبیه ضرب الاجلی او را دارد از آن طرف صدایی دیگر برمیخیزد که آهن میخریم جلو تر که برویم و دقت بیشتر که کنیم متوجه این قضیه میشویم که چقدر این دنیای مدرن و پر از تکنولوژی ما از نظم جمعی و هماهنگی که به اصطلاح غربیش و موسیقیایی آن هارمونی دور است و اصلا باید گفت ضد آن.ولی مقایسه کنیم با جنگلی که البته هنوز این موجود دوپای خطرآفرین نابود کننده امروزی به نام انسان مدرن پایش را در آن نگذاشته؛صدای شرشر جوی گذرنده از میان جنگل شاید اولین آوایی باشد که مارا به خود جلب میکند و بلافاصله بعد صدایی نامرئی صدایی که از رقصیدن نسیم میان برگ های درخت ها حکایت دارد و صدای دارکوب آن طف تر که مشغول تهیه غذا ست و صدای زیبای پرندگان هم که چه عرض کنم.مابقی رو خود دقت کنید...

اینجاست که کاملا متوجه لزوم نظم جمعی و هماهنگی یا همان هارمونی در زندگی میشویم.ضرب المثلی هست که شاید این هم گزافه گویی بنده را در دو جمله زیبا و موزون بیان میکند که«هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد»

دوباره بیاییم به عالم اهورایی موسیقی،دقت کنید که فرق بین یک نوآموز موسیقی در فلان ساز با یک موسیقی دان و یک استاد کامل در آن ساز در چیست؟؟آیا به غیر از این است که نوآموز نمیداند که مثلا نت«می»با کدام یک از نت ها هم خوانی دارد ویا اصلا نمیداند که کی از پرده های بم استفاده کند و کی از پرده های زیر تر.یا مثلا کی از فلان دستگاه برود در فلان دستگاه و چگونه گوشه های موسیقی را انتخاب کند.برای همین است که هرچه که میسازد باعث آزار شنونده میشود.

ولی در عوض یک استاد آن ساز و کسی که به تئوری میسیقی کاملا آشناست و میداند که الان مناسب است از کدام نت استفاده کند یا در کجا از نت زینت استفاده کند و در کجا سکوت کن و چگونه از این گوشه به آن گوشه برود و در کل میداند تناسب ها را میداند که هارمونی در موسیقی یعنی آب برای حیات.پس از دانش و معرفت خود استفاده میکند و قطعه ای مینوازد که روح انسان را نوازش میدهد و انسان را به درون میکشاند.

همه و همه این ها معجزه هارمونی است که با اصوات مختلف کاری میکند کارستان.

بیاییم و در زندگی خود ببینیم که هارمونی و آن تناسب جمعی چقدر مورد نیاز است و چقدر لازم.

تا کنون به روابط بین انسان ها...بین انسان و خداوند...بین انسان و خودش...بین انسان و جهان پیرامونش دقت کرده اید...؟؟
لزوم هارمونی را در این روابط چقدر حس کرده اید؟؟

چقدر منباید مواظب رفتارم باشم که آیا الآن این رفتار با شخص دیگر مناسبت دارد یا نه؟؟آیا باید رفتار من و تناسب رفتار من با پدر و مادرم با تناسب رفتارم با دوست صمیمیم یکی باشد یا نه؟آیا اگر بخواهم که از کسی انتقاد کنم باید با هر تناسبی این کار را انجام دهم؟؟؟آیا با هر تناسبی که خواستم می توانم عبادت کنم؟؟

و هزاران هزار تناسب دیگر...و آیا های دیگر...

کمی بیاندیشیم...که این اندیشه از هفتاد سال عبادت برتر است...

در این سخنرانی استاد دکتر حسین الهی قمشه ای که به نظر حقیر یکی از زیباترین و کاربردی ترین سخنرانی های ایشان است جناب دکتر به موضوع موسیقی و هارمونی و این که این موسیقی اصلش از کجاست و لزوم هارمونی در جامعه بشری و تناسبات روابط سخن به میان آوردند.

گوش کنید و لذت ببرید و انشاءالله به کار ببرید.

snd.tebyan.net//hozeh/soundgallery/sokhanrani/ghomshei/017_moosighi(ghomshei).wma

نويسنده: علی صدیقین تاريخ: شنبه 16 ارديبهشت 1391برچسب:موسیقی,هارمونی,نظم جمعی,هماهنگی,زندگی,مدرنیته,طبیعت,خداوند,رابطه,سازاستاد,الهی قمشه ای, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

بازخوانی یک مقاله امیر قادری : در دنیای بی قهرمان نو؛ آخرین مرد

بازخوانی یک مقاله امیر قادری پس از باری رئال مادرید-بارسلونا :

در دنیای بی قهرمان نو؛ آخرین مرد

- امتحان‌اش کنید. کافی است در زندگی اعلام کنید که یک برنده‌اید. خواهید دید چه بر سرتان می‌آورند.

2- خوزه مورینیو سرمربی رئال مادرید یکی از همین آدم‌هاست. هیچ کس به اندازه او نمی‌داند چنین ادعایی، چه بر سر گوینده آن خواهد آورد. می‌خواهد مربی یک تیم فوتبال باشد یا یا یک کارگر گمنام در محله‌ای از یاد رفته. اما مورینیو این بازی را دوست دارد. او می‌خواهد قهرمان دنیایی باشد که دیگر به قهرمان اعتقادی ندارد. به خصوص به قهرمانی که خودش عالم به قهرمان بودن‌اش باشد و اعلام‌اش هم ‌می‌کند. دنیایی که تمام تلاش‌اش این است که مرز میان بالا و پایین، شمال و جنوب، خاص و عام و... را از بین ببرد. دنیایی که در آن یک آدم معمولی صرف حضور در یک برنامه تلویزیونی واقع‌نمایانه (ریالیتی شو)، تبدیل به یک ستاره می‌شود. دنیایی که مردم عادی با استفاده از فضای گستاخ و پرشور و مرز شکن اینترنت، می ‌توانند یک طبقه زورمند را در هم بشکنند یا لااقل به دل آن نفوذ کنند. دنیایی که پسری از خاندان سلطنتی، با دختری از میان مردم ازدواج می‌کند. این خوب است که. مشکل اما این جاست که چنین دنیایی از داشتن قهرمان تهی است. حالا با نسلی تازه رو به روییم که از وجود رهبرانی از نوع سابق، محرومند و تک و توک پیش بیاید قهرمانی از دنیای تازه گیرشان بیاید.

3- این وجه مثبت ماجرا بود که هزینه خاص خودش را داشت. جامعه‌ای پر از آدم‌های معمولی مدام در حال بزرگ شدن، که البته از پذیرش قهرمان معذورند. به این اضافه کنید همه آن خصلت‌های وحشتناک قدیمی بشر و هژمونی‌های غالب بر آن. که از برتر شدن یک انسان، نگران است. که می‌کوشد با قوانین از پیش ساخته، خلق پاره‌ای معذوریت‌های اخلاقی و اجتماعی، و البته ترس، آدم‌ها را در حدود تعیین شده حفظ کند. پپ گواردیولا مربی بارسلونا، خوب است؛ از جمله به این خاطر که ارزش‌های فردی‌‌اش را به هماهنگی تیمی‌اش ارجاع می‌‌دهد. ما از حضور «فرد»ی مثل گواردیولا، نگران نمی‌شویم. نمی‌ترسیم. او ارزش‌های خودش را به تیم‌اش حواله داده است. حداکثرش این است که در دقایقی از بازی، با هماهنگی خوب و روش‌های پیچیده ایجاد فضا و سپس حمله، ما را به وجد می‌آورد. اما حواس‌اش هست که از این حد فراتر نرود. که به خودش به عنوان فردی فراتر از جریان‌های غالب و آگاه به قاعده بازی، اشاره‌ای نکند. او همین است که هست. مربی یک تیم فوتبال به اسم بارسلونا. اما رئال مادرید کهکشانی، حالا تیمی است به مربی گری فردی به اسم خوزه مورینیو. که البته نتیجه هم می‌گیرد. مورینیویی که بعد از کسب سومین جام مهم سال گذشته‌اش، جام قهرمانان، پسرش را روی دوش‌اش گذاشت و به ورزشگاه آورد. این طور شخصی کردن قهرمانی که البته خیلی‌ها در رسیدن به این رتبه نقش داشته‌اند.

4- در جام جهانی 2010 ما مارادونا را داشتیم به عنوان قهرمانی از نسل گذشته. کسی که با زمان پیش نیامده بود و واکنش‌هایش، حرف‌هایش و اعتراض‌های جذاب گذشته‌اش را هم در میدان تازه، تبدیل به یک طرح بامزه کرد. مارادونا فرد بودن را می‌فهمید و فرزند زمانه خود بودن را نه. یک قهرمان قدیمی بود. متعلق به دورانی که دنیا هنوز می‌توانست و این نیاز را در خود احساس می‌کرد تا قهرمان داشته باشد. پس تقدیس‌اش می‌کردند و دیگر نمی‌کنند. اما حالا خوزه مورینیو، سرمربی امروز باشگاه رئال مادرید، می‌خواهد همین دنیای تازه را با ابزارهای خود این دنیا، وادار به پذیرش چنین قهرمانی کند. او مرد رسانه‌هاست. کارش را بلد است. نابلدی و عقب ماندگی‌اش را پشت اعتراض و افشاگری و قهرمان‌بازی‌های حالا دیگر کاریکاتورگونه پنهان نمی‌کند. برای او این قبیل اعتراض‌ها و افشاگری‌ها جزیی از قاعده بازی است. بازی که قاعده‌اش را مورینیو قواعدش را از گردانندگانش هم بهتر بلد است. پس از ابزار آن‌ها برای غلبه خودش استفاده می‌کند. او از «تیم» حرف می‌زند و «فرد» می‌سازد. از خلقیات ظاهری و قوانین اجتماعی برتری شکن، برای غلبه بر خود این چیزها بهره می‌برد. از رسانه‌های مرز شکن استفاده می‌کند تا مرزهای قهرمانی خودش را بنا کند. از ابزار خودشان، علیه خودشان استفاده می‌کند این رفیق ما.

5- مورینیو را دوست دارم. چون به‌ام قوت قلب می‌دهد که در این دنیای تازه با شرایط تازه، می‌شود قهرمان‌های تازه ساخت. که نسل فرد و قهرمان از بین نرفته است. می‌داند و می‌دانیم که چه کار سختی است. که به خاطرش باید چه قوانین و قواعدی را بشکنیم و در برابر چه ابزار هولناکی قد علم کنیم. که در این مسیر هوش و دانایی و حرفه‌ای گری‌ فرد به هیچ انگاشته می‌شود تا مفهوم قهرمان نقض شود. مورینیو همه این‌ها را می‌داند و باز ادامه می‌دهد.

6- گفتم که. امتحان کنید. بگویید یک برنده‌اید. ببینید این اعلان، چه مسئولیتی را به دوش‌تان می‌اندازد. قوی‌تر از جاذبه زمین، آن چشم‌های ملتمسی است که می‌خواهد شما را به زیر بکشد و از پایین، منتظر سقوط، چشم به شما، این بالا دوخته‌ است.

امیر قادری

نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: یک شنبه 3 ارديبهشت 1391برچسب:مقاله,امیر,قادری,دنیا,بی,قهرمان,نو,آخرین,مرد,خوزه,رئال,بارسا,سایه,فوتبال, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

وقتی که مرگ رمز پیروزی میشود...(3)

در قسمت دوم قول دادم که بگویم چرا مرگ رمز پیروزی است و میتواند انسان را به تمامی آرمانهایش برساند...چگونه...؟

برای همین اول یک حدیث از امام حسن مجتنبی(علیه السلام)خدمتتان عرض میکنم:

«براي دنيايت چنان کار کن که گويي جاودانه خواهي زيست و در کار آخرتت چنان باش که گويي فردا خواهي مرد.»

حال میخواهم برایتان متنی از سخنرانی کسی را اینجا بیاورم که با این که مسلمان نبود ولی معنی واقعی این حدیث را آنچنان درک کرد که همه مرگ او را فاجعه ای برای دنیای امروز میدانند و کمبود آن را خلأیی جبران ناپذیر میدانند.


ادامه مطلب
نويسنده: علی صدیقین تاريخ: جمعه 25 فروردين 1391برچسب:مرگ,رمز,استیو,دانشگاه,جابز,موفقیت,تغییرات,تحول, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

وقتی که مرگ رمز پیروزی میشود...(2)

در قسمت قبل به اینجا رسیدیم که ایمان واقعی داشتن به سه اصل و سه حقیقت عقلانی میتواند جامعه بشری را به آرزوی دیرینه خود برساند که همان جامعه آرمانی و یا مدینه طیبه است سه اصلی که در اسلام عزیزمان به نحوه تمام و کمال صحبت شده است؛وجود خداوند جل جلاله،وجود دنیایی دیگر پس از مرگ هرکس که محصول اعمالمان در همین دنیاست و در اصل سوم وجود یک موجودی به نام انسان که خلیفة الله فی الارض است و خداوند او را به تمام هستی کرامت داده است و فرموده که همه هستی را برای تو و تو را برای خودم آفریدم و انجام دادن اعمال صالح در این دنیا.


ادامه مطلب
نويسنده: علی صدیقین تاريخ: پنج شنبه 24 فروردين 1391برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

وقتی که مرگ رمز پیروزی میشود...(1)

در دنیای امروز،دنیایی که پر از مادیات شده و مدرنیته کاری با انسان کرده است که انسان هر روز و هر روز از واژه های حقیقی دورتر و دورتر شده و گاهی هم حتی به دلیل ترس از آنها این واژگان را تکذیب و خط کتمان بر رویشان میکشد ولی همه و همه به یک اصل چه بخواهند و چه نخواهند...چه بترسند و چه نترسند...چه موحد و اهل شریعت الهی و چه مشرک و کافر و مارکسیسم باشند به یک اصل همه معتقد شده اند که روزی باید از این دنیا رخت بست.شتری که برایش اصلاً مهم نیست که تو پول و ثروت داری یا نه...تو قدرت داری یا نه...تو معصومی یا گناه کار ترین...تو دانشمندی یا بی سواد ترین...تو محبوب ترینی یا منفورترین...تو هرکسی که بخواهی باشی با هر ویژگی ات باید روزی حیاتت را از روی زمین برچینی یا درست تر بگویم برمیچینند...

 


ادامه مطلب
نويسنده: علی صدیقین تاريخ: چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:مرگ,رمز,عقیده,مدرنیته,اسلام,تفکر,شور,نشاط, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

سايه...

سایه هم هست و هم نیست...مجازیست در عین حقیقت...مجازی که خبر از حقایقی میدهد...و آن حقیقت...حقیقت انسانیت است...

نويسندگان


کاوش

Template By: LoxBlog.Com


© All Rights Reserved to saayeh.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com