گروه علمی فرهنگی هنری

سایه

منوي اصلي

آرشيو موضوعي

آرشيو مطالب

سايت ها و وبلاگهاي مفيد:


امکانات


درباره عشق

دربارة عشق

ريلکه

برگردان: شرف


نامه به فردريش وست هوف
29 آوريل 1904
  «... من همواره تجربه کرده‌ام که به ندرت بتوان چيزي دشوارتر از« دوست داشتن» يافت. دوست داشتن يک کار است. کاري روزمزد که بايد براي آن آمادگي پيدا کرد. همه جا قرارداد و عرف، پيوند دوستي را چيزي آسان وانمود مي‌کنند که گويي همگان توانايي آن را دارند. البته که چنين نيست. عشق چيز دشواري است. زيرا در ساير درگيري‌ها طبيعت انسان او را برمي‌انگيزد تا خودش را جمع‌وجور کند و محکم نگه‌دارد ؛ در حالي که در مورد عشق، آنگاه که در نقطة اوج است، به عکس اين انگيزه در انسان وجود دارد که خود را کاملاَ فرا دهد: خودفرادادني نه همچون يک کل و با نظم، که پاره‌پاره و برحسب تصادف به هر گونه که پيش آيد و اتفاق افتد! که اين نه شادي است و نه خوشبختي. تو وقتي گلهايي به کسي مي‌دهي آنها را قبلاَ منظم مي‌کني. اما انسان‌هاي جواني که عاشق يکديگرند، در بي‌صبري و شتاب و شوقشان خويشتن را به آغوش يکديگر مي‌افکنند و اصلاَ توجه نمي‌کنند که در اين تفويض ناسنجيده چه نقصان‌هايي در ارزيابي‌هاي دوسويه‌شان وجود دارد... به محض بروز عدم يگانگي در ميان آنها، آشفتگي هر روز افزونتر مي‌شود و هر يک در ناايمني خود در برابر ديگري ناعادل‌تر مي‌شود. آنها که در ابتدا مي‌خواستند به يکدگر نيکي کنند اکنون به گونه‌اي نابردبار با هم تماس مي‌گيرند...
  چون که زندگي دقيقاَ دگرگون کردن خويشتن است، پيوند‌هاي انساني که عصاره‌اي از زندگي است، دگرگون شونده‌ترين همه است و هر آن در حال صعود و نزول يا استحکام و تزلزل است. در پيوند و تماس عاشقان هيچ لحظه‌اي مانند لحظة ديگر نيست. هيچ چيز عادت شده، چيزي که يک بار ميانشان بوده، روي نمي‌دهد؛ بلکه بسي چيزهاي نو، نامنتظر و ناشنيده روي مي‌دهد. چنان پيوندهاست که بايد يک خوشبختي بزرگ و تقريباَ تحمل‌ناپذير ميان انسان‌هاي پربار پديد آورد. ميان انسان‌هايي که هر يک في‌نفسه پربار و منظم و متمرکز است. در واقع دو جهان دور و ژرف و منحصر به خود است که با هم پيوند داده مي‌شود.
  جوان‌ها اگر زندگي خودشان را درک کنند مي‌توانند آهسته آهسته براي چنان خوشبختي رشد کنند و خود را آماده سازند. هنگامي که عشق مي‌ورزند بدانند که مبتديان‌اند و خام‌دستان زندگي و نوآموزان در عشق. بايد عشق را بياموزند و اين( مانند هر آموختني) مستلزم آرامش، صبر و تمرکز است.
  عشق ورزيدن و رنج بردن به مثابة آموختن يک کار- اين است آنچه براي انسان‌هاي جوان لازم است. مردم اغلب موقعيت عشق را، همانند بسياري از چيزهاي ديگر زندگي، بد فهميده‌اند و آن را بازي و سرگرمي ساخته‌اند. چنين پنداشته‌‌اند که بازي و سرگرمي مبارک‌تر از کار است. اما هيچ چيز خوشبختي آميز‌تر از کار نيست و عشق، از آن رو که برترين خوشبختي است نمي‌تواند چيز ديگري جز کار باشد. کسي که عشق مي‌ورزد بايد بکوشد چنان رفتار کند که انگار کار بزرگي دارد: او بايد بسيار تنهايي بکشد و در خود فرو رود و خود را جمع و محکم نگاه دارد. بايد کار کند؛ بايد چيز بشود! زيرا هر چه شخص پربارتر است، همة آنچه تجربه مي‌کند غني‌تر است. و کسي که مي‌خواهد در زندگي‌اش عشقي ژرف داشته باشد بايد ذخيره کند و براي آن عسل گرد آورد و حمل کند.

 


نامه به امانوئل بُدمان
E.Bodman
اوت 1901
  ... احساس مي‌کنم که ازدواج ويران‌سازي همة مرزهاي ميان دو نفر نيست تا شتاب‌زده شرکتي نو پديد آورند. به عکس، اگر در طرفين اين آگاهي پديد آمده باشد که ميان نزديک‌ترين انسان‌ها، باز هم دوري‌هاي بي‌پاياني باقي مي‌ماند، آنگاه مي‌توان نه يک شرکت که يک« در کنار هم ساکن بودن» باشکوه پديد آورد. در اين صورت مي‌توانند موفق شوند که فاصلة ميان خودشان را دوست بدارند. در واقع هر يک ديگري را به « نگهباني تنهايي خود» مي‌گمارد و اين عظيم‌ترين اعتماد را به او وام مي‌دهد...

 

نقل و تلخيص از ماهنامه بخارا
حروف
چين: شراره گرمارودي

 

نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: جمعه 30 تير 1391برچسب:درباره,عشق,ریلکه,دوست,داشتن, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

جو زدگی ایرانی ؛ از عهد دیرین تا عصر فیس بوک !

جو زدگی ایرانی ؛ از عهد دیرین تا عصر فیس بوک !

می‌گویند آن قدیم‌ها که بازار توزیع کوپن و ارزاق دولتی و امثالهم در کشور داغ بود، گاهی تب تشکیل صفوف مختلف در کوی و برزن چنان بالا می‌گرفت که خیلی‌ها به محض مشاهده هر صفی، پیش از آنکه فلسفه تشکیلش را بدانند، برای خود و حتی نزدیكانشان در انتهای آن نوبت می‌گرفتند.

امروزه پس از گذشت سال‌ها، اگرچه بساط کوپن از جامعه ایرانی برچیده شده اما همراهی غیرمنطقی با پدیده‌های هیجانی جمعی -یا همان «جوزدگی»-، هنوز هم بخش قابل توجهی از تجربیات روزمره ما را تشکیل می
دهد.

هر یک از ما در طول روز به فراخور شغل و موقعیت‌ خود، موارد متعددی از این فرایند رفتاری را در میان اطرافیان خود مشاهده می‌کنیم؛‌ آدم‌هایی كه تاب مقاومت در برابر فضای پیرامون خود را ندارند و در کوچک‌ترین مواجهه با «جَو» در چشم‌به‌هم‌زدنی سپر می‌اندازند. تازه این جدای از موارد نه چندان كمی است كه خود ما هم در فضا هضم می‌شویم و به موج‌های هیجانی به وجود آمده، می‌پیوندیم.

اگر کمی با خودمان صادق باشیم، حتما به یاد می‌آوریم مواردی را كه بی هیچ استدلال، صرفاً به پیروی از جمعی خاص، مرتكب کنشی خاص شده‌ایم.
تعدد مصادیق و فراگیری آنها حاكی از این است كه جوزدگی تا مغز استخوان جامعه ایرانی نفوذ کرده، در حدی که رواج اپیدمیک آن را هیچ کس نمی‌تواند انکار کند. از نمونه‌های ساده و پیش پا افتاده همچون بوق‌‌زنی دسته‌جمعی پشت چراغ قرمز بگیرید تا سطوح رفتاری کلان‌تر از جمله کنش‌های جمعی سیاسی و اجتماعی، همه و همه موید درستی همین گزاره هستند.

اندکی غور در ادبیات و فرهنگ ایرانی و تامل در سرنوشت جنبش‌های اجتماعی و سیاسی، حداقل در چند سده اخیر نشان می‌دهد که جوزدگی، نه یک معضل نوظهور که آسیبی دیرپا در سپهر فرهنگ ایران‌زمین است و جایگاه رفیع و خدشه‌ناپذیر ضرب‌المثل «خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو» در فرهنگ شفاهی و مکتوب ما هم شاید از همین مسئله نشات گرفته باشد.

پیشینه «جوزدگی ایرانی» هر چه که باشد، قطعاً پیدایش فیس‌بوک و رواج آن در میان ایرانیان، نقطه عطفی در تاریخ آن است، هر کس که فقط یک بار گذرش به این شبکه مجازی افتاده باشد، در درستی این گزاره لحظه‌ای تردید نمی‌کند که رفتارهای ایرانی‌ها در فیس‌بوک به شکل دراماتیکی متاثر از «جو» است؛ چه آن که تنها اگر ایرانی باشید می‌توانید یک روز از خواب برخیزید و در کمال تعجب ببینید بسیاری از دوستانتان عکس‌های پروفایل خود را به تصویر گوسفند تغییر داده‌اند و این همه برای اعتراض به کشتار حیوانات در عید قربان انجام شده است. نه اشتباه نکنید! اینکه همین اعتراض‌کنندگان همیشه، گوشت قرمز می‌خورند و همین عید قربان را در زندگی واقعی خود، به نزدیکانشان تبریک می‌گویند، به شما و هیچ کس دیگر ربطی ندارد، اینگونه چون‌وچراتراشی‌های منطقی و جستجوی روابط علی-معلولی در گفتمان جوزدگی هیچ جایگاهی ندارد.

 


واکنش‌های فیس‌بوکی ایرانیان به واقعه درگذشت بنیانگذار شرکت کامپیوتری اپل نیز، نمونه‌ تمام‌عیار دیگری از جوزدگی مجازی ایرانی بود. در آن روزها نقل قولی به مطایبه، دهان به دهان می‌گشت که« طرف فرق آیفون در خانه‌اش را با
Iphone نمی‌داند اما عکس پروفایل خود را به عکس استیو جابز تغییر داده است»، این شوخی به اعتبار شوخی بودنش، رگه‌هایی از اغراق هم با خود داشت اما کیست که نداند، اندوه مجازی ایرانی‌ها برای مرگ استیو جابز، تنها در گفتمان جوزدگی ایرانی بود که می‌توانست قابل تعریف و تفسیر باشد. 

نمونه‌های جوزدگی مجازی ایرانی‌ها، به دو موردی که ذکرش رفت محدود نمی‌شود. برشمردن تک تک مصادیق این مسئله در رفتار فیس‌بوکی ایرانیان، به مثنوی هفتادمنی ختم می‌شود که نه گفتنش در توان نگارنده هست و نه شنیدنش در حوصله مخاطب. مرگ فلان نویسنده، توهین فلان خواننده، پوشش فلان بازیگر، رای دادن فلان سیاست‌مدار، خاطره گویی از فلان رخداد سیاسی وغیره، همه و همه مصادیق همین فرایند رفتاری آزاردهنده هستند.
حدیث جوزدگی ایرانی در عرصه مجازی و خصوصاً فیس‌بوک بسی بغرنج‌تر از عرصه واقعیت است و این شاید در مسئولیت‌گریزی ذاتی که وب برای اهالی هزاره سوم به ارمغان آورده،‌ ریشه داشته باشد.

از مصادیق که بگذریم، در این خصوص نکاتی وجود دارد که شایسته تامل و تدقیق است؛ جوزدگی-چه از نوع مجازی و چه از نوع واقعی‌اش- هر چه که باشد با توسعه‌یافتگی فرهنگی و اجتماعی نسبت عکس دارد. شاید یک مقایسه سرانگشتی با کشورهای دیگر، قضاوت در این باره را آسان‌تر ‌کند. کافی است رفتار فیس‌بوکی ایرانیان در دو واقعه مرگ استیو جابز و ازدواج مارک زاکربرگ-صاحب فیس‌بوک- را بررسی کنیم و آن را با رفتار آمریکائی‌ها که در واقع هموطنان دو فرد ذکر شده هستند، مقایسه کنیم. در خصوص مورد اول نه آمریکائی‌ها که بعید است حتی خود خانواده جابز هم به اندازه ایرانیان حاضر در فیس‌بوک، برای جابز شیون و زاری کرده باشند. در خصوص مورد دوم هم که در میان تبریک‌ها و شادمانی‌های دیگران، کمپین سنجش اندازه دماغ همسر زاکربرگ و اعلام انزجار از زشتی نامبرده در فیس‌بوک ایرانی شکل گرفت و تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.
 

ظریفی از استادش نقل می‌کرد که «حماقت وقتی جمعی شود، ناپدید می‌شود.» در پارادایم جوزدگی ایرانی اما، گاهی نه تنها وجه حماقت‌بار برخی کنش‌ها نادیده انگاشته می‌شود، که در کمال ناباوری آن کار واجد ارزش‌ تلقی می‌شود، به طوری که شخصِ "به‌ جَو نپیوسته" چنان مغبون و مطرود می‌شود که انگار از مهم‌ترین قافله روشنفکری عالم جا مانده است!

در این فضا منطق به شکل بی‌رحمانه‌ای مورد تعرض قرار می‌گیرد و قضاوت‌ها به شدت کاریکاتوری و مضحک می‌شود. بیش از آنکه ماهیت و معنای ذاتی کنش‌ها مهم باشد،‌ وجه نمایشی آنها اهمیت می‌یابد و بدین ترتیب دیوار واقع‌گرایی روزبه‌روز کوتاه و کوتاه‌تر می‌شود.

کمرنگ شدن حس مسئولیت‌پذیری یا به تعبیر بهتر تقویت روحیه مسئولیت‌گریزی از دیگر پیامدهای محتوم جوزدگی است. این پدیده فضایی را فراهم می‌کند که در آن
  هر کسی با انتساب عواقب کار خود به دیگران،‌ از پذیرفتن مسئولیت می‌گریزد و این با ایجاد نوعی آنارشی، در دراز مدت مناسبات انسانی جامعه را غیرمسئولانه می‌کند.

فراتر از این مسئله، امواج هیجانی، همیشه موج‌سواران خاص خود را هم تربیت می‌کند، در جامعه‌ای این چنین مستعد برای جوزدگی، خیلی‌ها
از رسانه‌داران و سیاسیون گرفته تا کارتل‌های بزرگ اقتصادی- برای استفاده از این پتانسیل اغوا می‌شوند.

 اینگونه است که در بزنگاه‌های مهم، افکار عمومی به ساده‌ترین شکل ممکن منحرف می‌شود و در این میان بیش از کسی که آدرس غلط می‌دهد، جامعه‌ای که مترصد دریافت آدرس غلط است اهمیت دارد.

آسیب‌های منتج از جوزدگی را می‌توان بیش از این نیز به شمارش و بررسی نشست اما چه چیزی مهم‌تر از این که جوزدگی دقیقاً در تقابل با مفهوم «گفت‌وگو» قرار می‌گیرد و چه چیز غم‌انگیزتر از این که در جامعه‌ای اینچنین امکان گفت‌وگو سلب و عرصه بر گفت‌وگران تنگ شود.

فضای هیجانی از آنجا كه ضداستدلال است، با گفت‌وگو نسبتی نمی‌تواند داشته باشد و این نکته‌ای است برای اهل نظر؛ خصوصاً آن دسته كه می‌خواهند بفهمند چرا این روزها جامعه ایرانی بیش از همیشه از گفت‌وگو رویگردان است.
 

 

نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: یک شنبه 25 تير 1391برچسب:جو,زدگی,ایرانی,عهد,دیرین,عصر,فیس,بوک,کوپن,قدیم,هیجان,ایران,فرهنگ, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

سودا(قسمت1)

از خواب میپرم،غرق عرق سردی که روی پیشونیم نشسته و لرزه ای که نمی دانم از ترس است یا از استرس و اظطراب به هر حال سریع میپرم و با موهای ژولیده پولیده و را هوا رفته و لبانی خشک شده که انگار صدسالی هست آب بهشون نرسیده بود دوان دوان تلفن رو از روی شارژرش برمیدارم و بدو بدو به سمت اتاقم میدوم و بعد از رسیدن در رو پشت سرم قفل میکنم و نفسی آرام میکشم تا صدای تاپ تاپ قلبم کسی را بیدار نکند و مرا رسوا...

 

کل قسمت اول در ادامه مطلب...


ادامه مطلب
نويسنده: علی صدیقین تاريخ: جمعه 23 تير 1391برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

داستان کوتاه دست فروش قسمت اول

داستان کوتاه " دست فروش "

قسمت اول

 

امیدوارم لذت ببرید

 

اصل داستان را در ادامه مطلب از دست ندهید


ادامه مطلب
نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: سه شنبه 20 تير 1391برچسب:داستان,کوتاه,مجتبی,خلوتی,دست,فروش,تابستان,دوم,دبستان,پسر,عمو,, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

داستان عامیانه سنگ صبور

داستان عامیانه "سنگ صبور"

نوشته صادق هدایت

 

  فاطمه رفت در زد، فوراَ در واز شد، تا رفت تو ببیند کسی هست یا نه، یک مرتبه در بسته شد و در هم غیب شد، انگاری که اصلاَ در نداشت. مادر پدرش آن‌ور ماندند و دختره توی باغ ماند. مادر پدرش گریه و زاری کردند؛ دیدند فایده ندارد، گفتند: این‌جا حالا شب می‌شه گاس باشد حیوانی، جک و جانوری بیاد چرا بمانیم؟ تا تاریک نشده می‌ریم به یک آبادی برسیم. با خودشان گفتند: این‌که می‌گفت: نصیب مرده فاطمه؛ شاید همین قسمت بوده!

    دختره آن طرف دیوار گریه و زاری کرد، بیش‌تر گشنه‌اش شد و تشنه‌اش شد، گفت: بروم ببینم یک چیزی پیدا می‌شه بخورم. رفت مشغول گشت و گذار شد. دید یک باغ درندشتی بود با عمارت و دم ودستگاه. رفت توی این اتاق و آن اتاق هر جا سر کرد دید هیچ‌کس آن‌جا نیست. بالاخره از میوه‌های باغ یک چیزی کند و خورد. بعد رفت گرفت خوابید. فردا صبح بیدار شد باز رفت این‌ور آن‌ور را سرکشی کرد دید توی اتاق‌ها فرش‌های قیمتی، زال و زندگی همه چیز بود. دید یک حمام هم آن‌جاست. رفت توی حمام سر و تنش را شست. تا ظهری کارش گردش بود. هیچ‌کس را ندید. هرچه صدا زد کسی جوابش نداد. باز رفت توی اتاق‌ها سر کرد هفتا اتاق تو در تو را گشت. دید تویش پر از خوراک‌های خوب جواهر و همه چیز آن‌جا بود. آن وقتش به اتاق هفتمی که رسید درش را باز کرد رفت تو اتاق دید یک نفر روی تخت‌خوابی خوابیده. نزدیک رفت پارچة صورتش را پس زد دید یک جوان خوشگلی مثل پنجة آفتاب آن‌جا خوابیده، نگاه کرد دید روی شکمش مثل این‌که بخیه زده باشند سوزن زده بودند.

 

    یک تیکه کاغذ دعا روی رف بالای سرش بود، ورداشت دید نوشته: هر کس چهل شب و چهل روز بالای سر این جوان بماند روزی یک بادام بخورد و یک انگشدانه آب بخورد این دعا را بخواند به او فوت بکند و روزی یک دانه ازین سوزن‌ها را بیرون بکشد آن وقت روز چهلم جوان عطسه می‌کند و بیدار می‌شود.  . . . . .


اصل داستان را در ادامه مطلب از دست ندهید

 


ادامه مطلب
نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: شنبه 17 تير 1391برچسب:داستان,عامیانه,سنگ,صبور,نوشته,صادق,هدایت,, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

داستان الهه ناز (1)

داستان الهه ناز قسمت اول ( و یا شاید اول و آخر)

این داستان کاملا تخیلی بوده و زاییده ذهن نویسنده می باشد

لطفا سوء برداشت نشود

 

برای خواندن داستان به ادامه مطلب رجوع شود


ادامه مطلب
نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: چهار شنبه 14 تير 1391برچسب:داستان,الهه,ناز,مجتبی,خلوتی,دانشکده,برق,تخیلی,سینما,داریوش,مهرجویی,, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

سیاه، سفید، پلیسه

سیاه، سفید، پلیسه

نوشته محمد قائم

 

در خاموشی یکی از شبهای پرهراس مهر 59 که حمله‌های هوایی به تهران و شهرهای دیگر ایران شروع شده بود کسی چراغ‌ قوه ‌به‌دست به سراغم آمد.

خبرنگار روزنامهٔ  ال پائیس چاپ مادرید در پارک هتل، پاتوق آن سالهای خبرنگاران خارجی در تهران، از همکاران اروپایی‌اش پرسیده بود چرا عمـّامهٔ‌ روحانیونی سیاه است و مال برخی سفید.  خبرنگارهای فرانسوی و ایتالیایی با هرهر و کرکر سر به ‌سرش گذاشته بودند که سفیدها را تازه از خشکشویی گرفته‌اند.

نخستین بار بود به ایران می‌آمد.  بیشتر گزارشگران سالمندتر دیگر نشریات عمدهٔ اروپایی از سال 57 به ایران رفت‌وآمد کرده بودند و بعضی در تهران حتی دستیار دائمی داشتند.  ظاهراً خبرنگار جوان اسپانیایی را زیاد تحویل نگرفته بودند.

مطلبش را باید تا نیمه‌شب مخابره می‌کرد تا در شمارهٔ فردا صبح چاپ شود.  در توضیحات فشردهٔ یکی‌دو ساعته‌ای‌ مفهوم رنگ عمـّامه و نکاتی دیگر برایش روشن شد.  در عین حال خیالش را راحت کردم که نه تنها همکاران شوخ طبع او، بلکه خود دارندگان دستارهای سیاه و سفید هم مطمئن نیستند در اوضاع آشفتهٔ ایران کی‌به‌کی است.

حالا با دیدن بعضی از این طلبه‌های سوپردولوکس مدل بالا که در تلویزیون وطنی مثل طوطی ِ کوکی داد سخن می‌دهند به یاد ‌گزارشگر اسپانیایی می‌افتم.

گذشته از عبا و قبا و رداهای شیر و شکری و آبی آسمانی و رنگ مد فصل و غیره، جالب‌ترین افه شاید در عمامه‌هایشان باشد: با دقت به دو بخش تقسیم شده و بخش پایینی را چین پلیسه داده‌اند.

دامن پلیسهٔ سرمه‌ای یا قرمز با پیراهن سفید زمانی لباس شیک و در عین حال سادهٔ دختران جوان بود و در مغازه‌های لباسشویی اعلان "چین پلیسه" هم دیده می‌شد.  حالا نه تنها از سوی مخالفان تبرّج و غرب‌زدگی مصادره شده بلکه از بخش تحتانی بدن انسان مؤنث به پوشش فوقانی افراد مذکر ارتقای درجه یافته است.

 

 

همزمان، یک بار دیگر علیه کراوات (یا به تلفظ برخی اهالی تهرون‌آباد، "کروات") اعلان جنگ می‌دهند و می‌گویند در شرکتها و بیمارستانهای خصوصی کلک دیگری است برای جلب مشتری.

اما اگر از بیماران نظرخواهی شود شاید بگویند کراوات عاملی است مثبت در پزشک که به بیمار اطمینان می‌دهد با آدمی منظم و مبادی‌ آداب و چیزفهم در موقعیتی کاملاً رسمی و خطیر سر و کار دارد (در لطیفه‌ای، کسی در خیابان از رهگذری می‌پرسد "جنابعالی دکترید؟" و وقتی طرف می‌گوید نه، عتاب می‌کند "پس غلط می‌کنی کراوات می‌زنی.").

مخالفان "کروات" می‌گویند کدام آداب، کدام فهم؟ می‌توان پاسخ داد همان آدابی که طلبهٔ صفرکیلومتر بنا به آن مصلحت می‌بیند برای دُرافشانی علیه اومانیسم و لیبرالیسم و غیره ــــ در تلویزیونی که مجری‌‌‌اش هم معمولاً آقای دکتر است ـــــ عمـّامه‌اش را چین‌ پلیسه بدهد تا بیننده متقاعد شود طرف توی باغ است و لابد می‌داند دربارهٔ چه چیزی حرف می‌زند. 

اگر مسافری فرنگی بار دیگر دربارهٔ رنگ دستار ارباب عمائم بپرسد شاید آنها را به سه دستهٔ سیاه، سفید ساده و سفید پلیسه (فول آپشن ِ اتومات با شیشهٔ رنگی) تقسیم کنم.

عمـّامهٔ سیاه هم می‌تواند پلیسه باشد؟  والله اعلم.  آدم باید حوصله داشته باشد خیلی دقت کند. 

 

9 تیر 91

 

 

نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: دو شنبه 12 تير 1391برچسب:سیاه,سفید,پلیسه,عمامه,آخوند,خبر,نگار,خارجی,ایتالیا,اسپانیا,روز,نامه,, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

عطاران در مدیوم سینما

نقدی بر اولین فیلم عطاران در مقام کارگردان : خوابم می یاد

 

رضا امیدوار معلمی ساده و درستکار که در میانسالی هنوز با پدر و مادرش زندگی می کند و تلاش های مادر برای سر و سامان دادن به وضعیت رضا که شخصیتی شبیه به دیگر شخصیتهای مورد علاقه ی عطاران در دیگر فیلم هایش دارد فردی دست و پا چلفتی و بی عرضه که از عهده ی خودش بر نمی آید بی نتیجه مانده است چرا که رضا توانایی ارتباط بر قرار کردن با دیگران را ندارد و از چیزی می ترسد .

 

 

نقد را در ادامه مطلب از دست ندهید


ادامه مطلب
نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: شنبه 10 تير 1391برچسب:عطاران,مدیوم,سینما,خوابم,می,یاد,نقد,رضا,کافکا,آلبر,کامو,چه,گوارا,مجتبی,خلوتی,فیلم,, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

داستان«عشق بدون عاشقي» اثر«راب هاپ كات» ترجمه«نگين كارگر»

داستان«عشق بدون عاشقي» اثر«راب هاپ كات» ترجمه«نگين كارگر»

 

وقتی برای اولین‌بار زیر آسمان نیلی‌رنگ ایتالیا ماریتا را کنار جاده، نیم کیلومتر بالاتر از پمپ بنزین خودم دیدم که پرتقال می‌فروخت فهمیدم که این همان عشق در نگاه اول است.

از آن به بعد هر روز، حتی اگر خانواده‌ي جديدم و همسرم نیاز به پرتقال نداشتند، باز هم بهانه‌ای پیدا می‌کردم تا او را ببینم که کنار جاده بساط پهن کرده است.

بین خودمان باشد، هر برجستگی بدنش من‌را شهوتی می‌کرد، لب‌های برجسته‌اش، موهای پر پیچ و خم قهوه‌ای رنگش و لبخند دلربایش...

وقتی میز ماریتا پر از پرتقال می‌شد زندگی برایش سخت می‌شد. وقتی ماشین‌ها و کامیون‌ها رد می‌شدند گرد و خاک تمام صورت ماریتا را می­پوشاند. او در گرمای سوزاننده تابستان و باد و بوران زمستان هیچ سرپناهی نداشت؛ با این‌وجود همچنان با لبخند گرمش و چشمان فندقی رنگش و شیوه خاصش در پس زدن موهای پر پیچ و خمش هر روز آنجا بود و قلب من‌را به طپش می‌انداخت.

در یک روز شوم که به او حمله كردند و پول‌هايش را دزدیدند، همسرش از من خواست که ماریتا کمی در پمپ بنزین من استراحت کند. او زخم‌ها و کوفتگی‌های ماریتا را مداوا کرد و من آنها را تماشا می‌کردم و برخلاف میل باطنی‌ام نمی‌توانستم ماریتا را در آغوش بگیرم و او را آرام کنم. همگي منتظر بودیم تا پلیس برسد و به قضیه رسیدگی کند.

دزدها مقدار کمی پول دزدیده بودند و نمی‌شد برای برگرداندن آن مبلغ کم کار خاصی انجام داد ولی پلیس گفت نمی‌توان مطمئن بود که یک چنین اتفاقی در آينده دوباره تکرار نشود، در کنار بزرگراه ماریتا همچنان ممکن است در معرض حمله‌های مشابه باشد.

من می‌ترسیدم که او دست از فروش پرتقال بردارد اما شوهرش گفت که آنها به پول حاصل از فروش پرتقال‌ها برای جبران کمبود درآمد او به‌عنوان یک کشاورز نیاز دارند، اینجا بود که من به آنها یک پیشنهاد خوب دادم.

کرایه‌ای که من از او می‌گرفتم خیلی کمتر از مقداری بود که او می‌بایست برای فروش پرتغال‌هایش از پشت پیشخوان پمپ بنزین می‌پرداخت اما حداقل حالا خیالم آسوده بود که او در امان خواهد بود و من عاشق این بودم که هر روز می‌توانستم او را ببینم. لباس کتانی ساده‌اش به دور بدن خوش فرمش در باد موج می‌زد. لبخند با نشاط و درخشش موهای قهوه‌ای زیبایش در تلألو نور خورشید مرا به یاد مادر مرحومم می‌انداخت که سال‌ها پیش فوت كرده بود.

با گذشت سال‌ها هیچ‌وقت اشتیاق من نسبت به او کم نشد اما هیچ‌وقت از این علاقه حرفی به میان نیاوردم و هیچ کار ناشایستی انجام ندادم. او ازدواج کرده بود و من هم. هر دو ما به کلیسا می‌رفتیم و براي خدمت به خانواده‌مان از هیچ چيزي دریغ نمی‌کردیم. از طرفي اگر او از شیفتگی و شیدایی من با خبر می‌شد هیچ‌وقت به من توجه نمی‌کرد.

سال‌ها گذشت و خانواده‌های ما رشد کردند. اول همسر من فوت کرد و بعد همسر او... من همچنان در پمپ بنزین کار می‌کردم و او همچنان از پشت پیشخوان مغازه من پرتغال می‌فروخت. ماشین‌های زیادی بودند که بنزین بخواهند و آدم‌های زیادی که چيزي براي خوردن بخواهند.

با گذشت زمان زندگی برای ما ساده‌تر شد و وقتی پسرم پائولو و دختر او ماریا تصمیم گرفتند که با هم ازدواج کنند جشن عروسی مجللی برای آن‌ها برگزار کردیم.

همسر تازه پسر من، زیبایی ماریتای من را داشت و شاید پسر من هم تاحدودی شبیه به من بود. بدون شک او شور و اشتیاق فراوانی را از من به ارث برده بود، وقتی او در کنار ماریا بود این مسئله کاملاً مشهود بود.

آنها زوج خوشبختی خواهند بود.

حالا ما از همیشه شادتریم، من و ماریتا که مدت‌هاست مثل یک خانواده با هم زندگی می‌کنیم در کنار استخر خانه من نشسته‌ایم، هرچند عاشق و معشوق نیستيم اما ماریا و پائولو را تماشا مي‌كنيم كه دست در دست هم دارند.

بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم ماریتا می‌داند که من احساس خاصی نسبت به او دارم اما الان ما یک خانواده‌ایم، این گناه است که ما عاشق و معشوق همدیگر باشیم، هرچند عمق احساس من تا ابد نسبت به ماریتا قوی خواهد ماند.

شاید روزی راجع به آرامگاه ابدي‌مان صحبت كنيم، خيلي خوب است اگر بتوانيم در جايي براي هميشه با هم باشيم اما حرف زدن راجع به چنين موضوع‌هايي در روز خوبي مثل امروز شايسته نيست.

امروز خورشيد مي‌درخشد و رايحه گل‌هاي زيتون در هوا پراكنده شده است. پسر من خوش‌تيپ و همسرش زيبا است. پرنده‌ها آواز شادماني سر مي‌دهند.

امروز نيازي نيست بهانه‌اي داشته باشيم تا يكديگر را ببينيم. شايد پمپ بنزينم را كه تازگي‌ها مايه مكافات شده بفروشم و خودم را بازنشسته كنم. از وقتي‌كه ماريتا به خانه كناري نقل‌مكان كرده و هر‌روز سر كار مي‌رود ديگر پرتقال‌هايش را نمي‌فروشد.

اگرچه مي‌دانم كه من هيچ‌وقت عاشق ماريتا نبودم اما همچنان از اينكه مي‌توانيم زمان را با يكديگر و در كنار هم سپري كنيم و غروب آفتاب را با يكديگر به تماشا بنشينيم خوشحالم، نه به‌عنوان دو عاشق بلكه به‌عنوان دو نفر كه هميشه در هواي عشق نفس كشيده‌اند.

 

نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: چهار شنبه 7 تير 1391برچسب:داستان,عشق,بدون,عاشقي,اثر,راب,هاپ,كات,ترجمه,نگين,كارگر,گل,غروب,, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

سه یار دبستانی

داستان طنز "سه یار دبستانی"

نوشته "رسول پرویزی"

 

 

 

لب بوم اومدی گهواره دارى

 

هنوز من عاشقم تو بچه دارى

 

و راستى این‌طور است. همينكه دست آدم بدامن ساقى سيمين ساق افتاد رشته تسبیح سهل است رشته مودت گسسته مى شود گاهى قتل وجنجال و خودكشى و رسوائى‌هاى ديگر راه می‌افتد و بزن بزنى درگير می‌شود كه آن طرفش پيدا نيست.  . . . .

                                                 

    سه نفر بوديم هر سه محصل دوره ادبى بوديم شب و روزمان باهم می‌گذشت. به قول شاعر درخت دوستى نشانده بوديم و چنان هر روز و هر ساعت آبياريش می‌كرديم كه تناور و شاداب و درخشان شده بود. چه روزهاى خوشى داشتيم، كتاب حافظ، تاريخ ادبيات، تاریخ تمدن ملل قديم و جديد را برمی‌داشتيم، چند پتو یک خربزه گرگاب، كمى پنير و چند نان سنگک یارش مى‌كرديم و زير درخت پاى جوى ركن آباد می‌لميديم دنيا در تصرف‌مان بود، غمى نداشتيم، آزاد و بى‌نياز بوديم، مى‌خوانديم، مى‌گفتيم،می‌خنديديم، درس حاضر می‌کرديم و چون خسته می‌شديم برای آينده "كثيف فعلى " آرزوهائى كرده از حافظ فال می‌گرفتيم.  . . . . .

 

     يک روز دختری پديدار شد، هرسه ما را بجان هم انداخت و رفت ! رفت كه رفت. . . . .

 

     ما مردها آدم‌هاى خودپسندى هستيم اكر به ديگران برنخورد در رابطه با زنان ابله و احمق هم مى‌شويم. خودخواهى ما چنان است كه خيال می‌كنيم هرزنى را ديديم يكدل نه صد دل عاشق‌مان مى‌شود اگر خيلى عاقل باشيم لااقل خود را براى همسرى و زندگى با او برابر مى‌دانيم اين جهالت مردها را به چاه مى اندازد و غفلتی پديد مى آورد كه عاقبت خوشى ندارد. . . . . .

 

اصل داستان را در ادامه مطلب دنبال کنید

 


 


ادامه مطلب
نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: یک شنبه 4 تير 1391برچسب:داستان,طنز,سه,یار,دبستانی,نوشته,رسول,پرویزی,فال,حافظ,دختر,مرد,زن,عاشق,خودکشی, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

نمی دانم مدرسه چه فایده ای دارد

 

نمى‏دانم مدرسه چه فايده‏اى دارد

 

 

 

بسيارى پدرومادرها با حسرت به بچه‏هايشان مى‏گويند كه خودشان قدر درس و مدرسه را ندانستند يا از نعمت تحصيل محروم ماندند، و به نسل‏جوان‏تر اندرز مى‏دهند كه قدر فرصتها را بداند. احمد شاملو هيچ‏گاه تحقيرش نسبت به كلاس درس پنهان نكرده است و مدرسه و دانشگاه را در فهرست چيزهاى على‏السويه و حتى منفى مى‏گذارد.

 

 

پس از مدتها زيربار نرفتن او، سرانجام با لطايف‏الحيل توانستيم شاعر معاصر را دربارة يكى از پردردترين پستوهاى ذهنش با قطره‏چكان تخليه اطلاعاتى كنيم.  پيشتر در يكى از كتابهايش، درها و ديوار بزرگ چين، در اين باره چيزهايي نوشته است.

 

 

 

احمد شاملو

 

از شهرستان كه به تهران آمديم، كلاس نهم بودم. اول مدرسه ايرانشهر مى‏رفتم، چهارراه مخبرالدوله، و بعد مدرسه فيروز بهرام، چهار راه قوام‏السلطنه،‌ چون مى‏خواستم زبان آلمانى ياد بگيرم.  آنجا را هم ول كردم رفتم كلاس اول هنرستان ايران و آلمان، ته خيابان سوم اسفند. هنرستان صنعتى بود.  درس فنى هم داشت، يعنى يك تكه آهن مى‏دادند سنباده بكشيم.  جنگ دوم شروع شده بود اما هنوز آلمانى‏ها در ايران بودند. آن موقع از مدرسه فرار مى‏كردم و مى‏رفتم كتابخانه مجلس مجله و روزنامه و كتاب مى‏خواندم.  يادم هست از مجله صنعت و فنون، چاپ تركيه، كه مصور بود خوشم مى‏آمد.

 

 

 

از سر كلاس‏نشستن و درس جبر و هندسه هيچ خاطره‏اى ندارم. شايد فكر كنيد درس ادبيات را دوست داشتم، اما نه.  يادم هست كه اولين ساعت درس ادبى ما انشا بود. رفتم جلو كلاس انشايى خواندم و معلم صاف و پوست‏كنده گفت "خودت ننوشتى."  آنچنان به من برخورد كه آن را پاره كردم ريختم كف كلاس.  رو كردم به معلم و اهانت ركيكى پراندم كه باعث شد يك پس‏گردنى روبه‏قبله نثارم كند، و از در كلاس رفتم بيرون.  يادم نيست چه نوشته بودم.

 

گردن‏كلفت نبودم اما كلفت مى‏گفتم و عمداً كارى مى‏كردم كه بيرونم كنند. مدرسه اصلاً برايم جدى نبود و گرنه آنقدرها هم خشن نبودم كه اينطور عكس‏العمل نشان بدهم. پدرم مى‏گفت "اگر گردن كلفت بودى باز هم حرفى، اما با اين قدوقواره نمى‏فهمم به اعتبار چى اين‏قدر كله‏شقى مى‏كنى."  هيچ وقت نسبت به مدرسه و دانشگاه احساس خوبى پيدا نكردم.  هميشه برايم نفرت‏انگيز بود.  بزرگترين تصميمى كه گرفتم اين بود كه يك روز صبح گفتم ديگر نمى‏روم مدرسه؛ و نرفتم.  رفتم توى يك كتابفروشى و فروشنده شدم.  پدرم كه نظامى بود دخالت نمى‏كرد، چون فكر مى‏كرد توى رويش مى‏ايستم و نمى‏خواست اين‏ طور بشود. خواهرهايم مثل همه يك چيزى مى‏خواندند تا به سن شوهركردن برسند و بروند دنبال كارشان.

 

در سال 1321 كه پس از چند ماه از زندان متفقين آزاد شدم، هنوز نانخور پدرم بودم. رفتيم رضائيه و آنجا رفتم مدرسه.  مضحك بود.  آدمى كه زندان برود و نه به‏عنوان سياسى قبولش كنند و نه مبارز اجتماعى، مى‏شود چاقوكش بى‏سرپرست.  من هم جزو چاقوكش‏ها بودم و در مدرسه همه مى‏دانستند زندان رفته‏ام.  دوران مدرسه وحشنتاك بود، اين يكى وحشتناك‏تر از همه.

 

در رضائيه يك معلم تاريخ داشتيم كه خيلى آقا بود و رفتارش آدم را مى‏گرفت. حرفش، درس‏دادنش، همه چيزش برايم جالب بود. البته چيزى ياد نگرفتم چون درسش را دوست نداشتم. بخصوص كه فكر مى‏كردم تاريخى كه به ما ياد مى‏دهند دروغ است. درس‏دادنش هيچ دخالتى در قضاوت من نداشت. به‏نظرم اسمش سميعى بود. اين كلاس و درس رضائيه يكى دو ماه بيشتر طول نكشيد چون دمكراتها آمدند و ما را از شهر بيرون كردند و برگشتيم تهران. بعدها فهميدم كه اين معلم به وزارت فرهنگ منتقل شده و يكى دو بار پيشش رفتم. خيلى دوستش داشتم. اصلا مدرسه به چه درد مى‏خورد؟ لابد مى‏گوييد مدرسه هم بالاخره براى خودش جايى است. با اين حساب، خيلى جاهاى ديگر هم براى خودش جايى است، مثلا زندان، مثلا سربازخانه.

 

هيچوقت به بچه‏هايم نگفتم چه بكنند، چه نكنند. آنها هم مثل خودم وِل بودند. نمى‏دانم مدرسه چه فايده‏اى دارد. اصلاً مدرسه‏رفتن و نرفتن براى بچه‏ها على‏السويه است. بالاخره يك چيزى مى‏شوند. اين ديگر ربطى به مدرسه ندارد.

 

نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: شنبه 3 تير 1391برچسب:نمی دانم,مدرسه,چه,فایده,ای,دارد,احمد,شاملو,کلاس,درس,مدرسه,دانشگاه,متفقین,چاقو,کش,زندان,, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

آقا بیا...

آقا بیا...

شاعر : مسافر

سبک فنی شعر:نو

 

این جمعه ها در پی هم میدوند

                                               پس کی بیایی و لبخند میشوم

آقا بیا و کن فیکون کن جهان ما

                                               درهم بکوب بتکده های سراب ما

آقا بیا که جهان پر فساد شد

                                               از دیدگان عشق جهان پر ز خار شد

آقا بیا که در قفس خویش مانده ایم

                                               اندیشه، نی خیال میکنیم  آزاده ایم

آقا بیا که زمین پر ز داد شد

                                               داد یتیم و آه دل ما سیاه شد

آقا بیا که نام تو بازیچه گشته است

                                               نامت چو دانه دانه تسبیح گشته است

تسبیح پاک و مقدس بُوَد ولی

                                               در بین دست زاهدان بازیچه گشته است

آقا بیا و بین که به نامت چه ها کنند

                                               های و هوس براند وریشش دراز کند

آقا به اسم خلافت به جای تو

                                               اندیشه میکنند که خدا هم مطیع اوست

آقا پناه میبرم از شر دشمنان

                                               دشمن لباس پاک نیاکان تو به تن کند                   

آقا بیا به حکم هوس های عالم مفسد  

                                              حکم خدا و دین و اصولش عوض کنند

آقا بیا تا که بسته شود این دهان پست

                                               تا ادعا خمش و شاهین شکار شود

آقا بیا تا که شب ما سحر شود

                                               از سرنوشت ما، شب یلدا قضا شود

آقا بیا ز راه سفر منتظر شدیم

                                               از بس که منتظر بماندیم فنا شدیم

آقا بیا که در دل ما سوز، نان شب ست

                                               نان شب فقرا هم لَختی گران شدست

آقا بیا و بین که بر امت چه شد بیا!!

                                               موسی بیا و بین که جهالت چه ها کند

موسی ز کوه طور بیا هم به داد ما بِرَس

                                               گوساله ای بیامد و کانون ما بِگَشت

آقا بیا و بین که فرهاد کوه کن

                                               شرکت زدست و سنگ ز چین بیاورد

کوهی دگر نمیکند و سختی نمیدهد

                                               دیگر تمام فکر و عزمش دلار شدست

سال هاست که عشق شیرین به در شدست

                                               هرروز با دو سه شیرین گذر شدست

آری که مجنون قصه های دور

                                               سالی ست مرده است و به جایش جومونگ شدست

آقا بیا که در این نار پسمدرن

                                               سنگی شدیم به خیال مدرن شدن

آزاد گفته اند که جهان و جهانیان

                                               و الله از گون دشت هم پا به خاک تریم

بین یک و هیچ فاصله نیست به یک جهان

                                               یا پسمدرن یا که تو امل بمان بخوان

کوتاه میکنم سخنم را به یک کلام

                                               خوش میکنم دل خویشم به این کلام

با آن همه سیاهی و زشتی این جهان

                                               هرصبح هم نشانه امید پس بیا...

 

آقا بیا...

 

 

 

نويسنده: علی صدیقین تاريخ: شنبه 3 تير 1391برچسب:شعر,آقا,جهان,مدرن,سیاهی,نور, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

یادم می یاد ( 18-)

خاطره - داستان "یادم می یاد" نوشته ی " اسرافیل انتظاری نیری"

خاطره - داستانی که سرشار از لحظات زیبا و یاد آور خاطرات زیبای کودکی نویسنده می باشد

اما به دلیل لحظات ضد اخلاقی (-18) موجود در بعضی از لحظات این داستان ابتدا تصمیم گرفتم که به خواندنش بسنده کنم

ولی به دلیل داشتن بار ادبی - البته به نظر این حقیر- خواستم لحظات یا الفاظ به کار رفته را دستکاری کرده و نوشته را با تحریفی جزئی به نمایش بگذارم که به دلیل حظور قانونی با نام "حق مولف" از این کار نیز چشم چوشی کردم

پس در حرکتی کاملا خودجوش برآن شدم تا از نمایش این مطلب برای عموم خودداری کرده و فقط نمایشش را به اعضا و طرفداران پروپاقرص سایه ای که از فرهنگ غنی لبریزند محدود کنم

قسمتهایی از این خاطره - داستان را گذاشتم تا در صورتی که از طرفداران سایه نیستید یا هنوز به سن هجده سالگی نایل نگشته اید از کل داستان محروم نشوید :

 

 

 

وقتي خداحافظي مي كردم تا به مدرسه بروم ، مادر بزرگ يك ساندويچ  بزرگ پنير و سبزي توي دستش آماده داشت . با خودم گفتم : (( همينو براي ناهار ميخورم . ))  و راه افتادم . بين راه مدرسه و خانه ، مسيرم را به طرف محلي كه قرار گذاشته بوديم ، عوض كردم . از سر شوق سينماي مجاني که قرار بود برویم، زودتر از بقيه بچه ها، سر قرار رسيدم . كمي  بعد از من اصغر، سراسيمه و نگران ، از راه رسيد . معلوم بود از چيزي ترسيده . پرسيدم : (( چي شده ؟ ))  با ناراحتي گفت : (( هيچي بابا . داشتم از پس كوچه اكبر قرمساق ( خانم اكبر آقا چون كار هاي بد بد ميكرد ، به همين خاطر بر و بچه هاي ديلاق محل ، اسم كوچه را بنام آن خوش غيرت زده بودند. ) ميومدم كه وسطاي كوچه، يهو ديدم داداش ناصرم با رفيقش پيچيدند تو كوچه .  روم رو  برگردوندم و  قدمهام رو تندتركردم و دويدم . فكر كنم نفهميد . اما همه اش نگرانم، نكنه ديده باشه؟ اگه ديده باشه ، شب واويلاست و يه كتك درست و حسابي افتاديم! ))

قوت قلبي بهش دادم و گفتم : ((  ول كن بابا ، اگه ديده بود كه دنبالت مي كرد . ))

                                                                  ****

 بچه ها، يكي يكي از راه مي رسيدند . به محض رسيدن به نقطه ای که قرار گذاشته بودیم، طوري پشت اطاقك فلزي سيگار فروشي آقا نادر پناه مي گرفتیم تا از دو سمت از سه جهتی كه دكه ديد داشت ، در امان باشیم . ممد خوشگله - مسعود شره - عزت - اصغر و من. روي هم شديم پنج نفر. اكبر شپش نيامد.

*******

 

 اكبر از آب ، مثل جن از بسم الله، مي ترسيد!  در طول ماه، شاید يكی دو بار، آن هم به زور كتك ، حمام مي بردندش . توي آن كوچه هاي خاكي و كلي و پر از كثافت محله مون ، از صبح کله ی سحر تا شب دنبال توپ می دوید، زمين می خورد  و خاكي یا گلی می شد. وقتي توپ، توي جوب پر از كثافت كوچه شش متري مان مي افتاد ، اكبر با اينكه مي تونست با خم شدن توپ رو بر داره، بر عكس همه رفتار می کرد. با حرص و ولع، انکار که از خدا خواسته باشد، مي رفت داخل جوی آب و خودش را به كثافاتی که در جوی های آنروزی روان بود، مي کشید . صفت " شیپیش " هم ناشي از همين هپلي بودنش بود . آن روزها ، خانم بهداشت مدرسه ، هر چند وقت يك بار سر و دست و ناخن بچه ها را بازرسي مي كرد . در همين بازرسيها بود که یکی دو بار از سر اكبر،  شپش پيدا شد. بچه ها هم اسم اكبر سرابي را به " اكبر شپش " برگردانند !

******

 

" ممد خوشگله "، بچه ی خوشگل محله ی ما بود . مادرش بيمارستان ، باباش هم در يك كارخانه بزرگ كار ميكردند. وضع مالی شان؟، اي بد نبود. خداوند قادر و متعال! به محمد آقاي ما، هم لب و لوچه ی قشنگ عطا كرده بود؛ هم چشمهايي به رنگ عسل. پوست سفيدش هم كار را كرده بود، جل الخالق! خدایی اش، درس خواندنش هم خوب بود. صد البته نمره هاش هيچ وقت به مسعود شره نمي رسيد اما؛ بيشتر وقتها نفر دوم يا سوم كلاسمان بود.

*******

لاله زار، دوران طلائي خودش در دهه هاي 20 و 30 را پشت سر گذاشته بود اما؛ به نوعي هنوز هم يگانه مركز تفريحي تهران بود و هر نوع سليقه اي، از آنجا راضي بيرون مي آمد. پرده ی سر در اولين سينما، در ورودي لاله زار، تقريبا" از تمام فضاي ميدان توپخانه ديده مي شد . سينما ((          )) . ورودي اين سينما درست نبش خيابان چراغ برق و لاله زار بود. هنوز ديوار اين سينما را تمام نكرده ديوار سينماي بعدي چسبيده به آن بود. از پياده روي مقابل اين دو سينما، يعني در ضلع غربي لاله زار، چند قدم  بالاتر كه ميرفتي ، تئاتر نصر را ميديدي. كاباره افق طلائي در نبش اولين كوچه آماده پذيرائي بود. ( البته نه صبحها و نه براي بچه هاي هم قد و سال ما. )  لاله زار به دو نيمه ی شمالي و جنوبي تقسيم شده بود. كساني كه مثل ما از جنوب شهر تهران مي آمدند، لاله زار را از جنوب به شمال طي طريق مي كردند. وسط شهري ها  و بالا شهري ها هم از سمت شمال، از خيابان شاهرضا وارد آن مي شدند و راه پیمایی شان به سمت نيمه جنوبي از آنجا شروع مي شد . از هر طرف كه ميرفتي، لاله زار واقعا" لاله زار بود و زيبائيهاي خاص خودش را داشت . سينماها ، تئاترها ، كافه ها و كاباره ها، بيشتر در نيمه جنوبي لاله زار، در حد فاصل خيابان استانبول تا توپخانه متمرکز شده بودند. علاوه بر اين تعداد مركز تفريح و خوش گذراني، وجود كوچه برلن، به عنوان مركز خريد آن موقع تهرانيها، غالبا" باعث شلوغ تر شدن قسمت جنوبي لاله زار از قسمت شمالي آن مي شد. در يك جمله، هر چيزي كه دلت ميخواست را ميتوانستي در آن يك تكه جا، پیدا کني. سينما، تئاتر، كاباره، كافه هاي عرق فروشي، مغازه ها با  تنوع شغلي زیادشان. لباس فروشي ها  و خياطي ها. يكي، دو كتاب فروشي و همانطور كه گفتم بورس توليدي هاي پوشاك در كوچه برلن و . . . . .

 

 

برای مشاهده کامل داستان ابتدا به عضویت سایه در آمده و سپس به ادامه مطلب مراجعه نمایید

 


ادامه مطلب
نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: پنج شنبه 1 تير 1391برچسب:یادم,می یاد,18-,خاطره,داستان,سینما,ممد,خوشکله,مسعود,شره,عزت,اکبر,شپش,لاله,زار, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

مکاشفه ـ فرزانه سالمی

مکاشفه

نويسنده: فرزانه سالمی

 

از همان روز اولی که پایم به دفتر باز شد، گوشی دستم آمد. همان روز که مثل آدم آهنی سر جایم ایستاده بودم و نمی‌دانستم با دست‌هایم چه کار کنم؛ که آمدی و خب، آن‌ها حساب‌هایی بودند که باید بررسی می‌کردم؛ و شک نداشتم هر کسی را راهنمایی نمی‌کنی.

و یک روز دیگر بود که توی خیابان علف زیر پایم سبز شده بود و سر و کله‌ی تو با ماشین ماتیزت پیدا شد و با کمال خوشحالی سوارم کردی تا سر خیابان؛ و بقیه‌ی راه را شرمنده مسیرت نمی‌خورد؛ و من می‌دانستم این کارت به خاطر حفظ شأن و احترام خودم بوده؛و چه‌قدر آن روز از فهمیدگی‌ات کیف کردم.

و حتا روز ولنتاین هم یادم هست که ساعت یک از شرکت رفتی و پنج برگشتی؛ و حتماً کار داشتی نه قرار؛ و چه روز خوبی بود، چون قطعاً برگشته بودی که مرا ببینی.

و چه خوب بود داد زدن‌هایت وقتی تمام محاسباتم اشتباه بود و معلوم نبود برای چه حقوق می‌گیرم؛ و می‌دانستم داد و فریادهایت هم از روی علاقه‌ات به پیشرفت من است.

من هم کم نمی‌گذاشتم البته؛ مانتوی گشاد می‌پوشیدم و آرایش نمی‌کردم که حواست پرتِ زیبایی من نشود.

و آن شنبه‌ای هم که بچه‌های دفتر را جمع کردی تا بگویی آقا داماد شده‌ای؛ چه‌قدر بزرگوار بودی، به نظرت من آن‌قدرخوب و دست‌نیافتنی بودم که نمی‌خواستی زندگی‌ام را خراب کنی.

و شب عروسی‌ات، که چه‌قدر در تمام طول مجلس حواست پی من بود؛ و البته چه‌قدر خوب که تشریف آورده بودم به عروسی شما؛ و آخر سر که سوار ماشین می‌شدید که بادا بادا مبارک بادا؛ لابد داشتم گریه می‌کردم؛ اما چون نمی‌خواستم هوایی بشوی، رویم را برگرداندم.

نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: سه شنبه 30 خرداد 1391برچسب:مکاشفه,فرزانه,سالمی,ماشین,محاسباتم,ولنتاین,ازدواج,علاقه,مانتو,آرایش,زیبایی,داماد,حقوق, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

آرامش مرده ها را به هم نزنيد

داستان کوتاه

آرامش مرده ها را به هم نزنيد

نوشته پرستو آزادي ابد 

 

                                  

از همان لحظه که پيدايم کردند حرف و حديث ها شروع شد . اول آقا جانم را آوردند بالاي سرم . تکيده شده بود و لاغر اما هنوز آن کلاه (برک) سرش بود.درست مثل سالهاي گذشته. بعد داوود آمد- برادرم- نگاهش که کردم دلم غنج رفت. با آن قامت کشيده و تنومند. مردي شده بود براي خودش. آقاجانم مانده بود لاي پهناي سينه اش وقتي داشت مرا از روي شانه هاي نه چندان بلند آقام مي پاييد.
مي دانستم اينطور مي شود. از همان روزي که تصميم خودم را گرفته بودم.گرچه کوچکترين اهميتي هم نداشت . تنها چيزي که برايم مهم بود اين بود که بگذارند بخوابم. رها وعميق. درتاريکي قناتي که از ماه ها پيش تويش خوابيده بودم.
جنازه را که کشيدند بيرون چشمهاي منتظر جماعت از حدقه زد بيرون حتي چشم هاي مادرمکه همه اهل محل (گلين)صدايش مي زدند.تازه انوقت فهميدم که خيلي از ريخت وقيافه افتاده ام.آخر چيزي حدود شش ماه بود که افتاده بودم آنجا. توي آب. .
 . . 

 

اصل داستان را در ادامه مطلب از دست ندهید


ادامه مطلب
نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: پنج شنبه 25 خرداد 1391برچسب:آرامش,مرده,نزنيد,حدیث,برادرم,قناتی,مادر,گلین,داستان, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

داستان طنز چل تیكه نوشته محمد پور ثانی

داستان طنز "چل تیكه"

نوشته

محمد پور ثانی

 

باور كنید وقتی از پله‌های عكاس خانه بالا می‌رفتم، به تنها چیزی كه فكر نمی‌كردم این بود كه كارمان با عكاس مربوطه به كتك كاری بكشد و با دماغی خون آلود از كلانتری محل سر در بیاوریم !

 

‌آقای عكاس ضمن این كه خط سیر نگاهم را مشخص می‌كرد، گفت: لطفاً یه كمی لبخند بزنید.
همان طوری كه تنم به طرف راست و گردنم به طرف چپ متمایل بود، بدون این كه كوچكترین حركتی به ستون فقرات بدهم، پرسیدم آخه چرا؟!
ـ برای این كه توی عكس اخم كرده و عبوس می‌افتید و اون وقت هر كسی آن را ببیند به شما خواهد گفت اون عكاس بی‌شعور، عقلش نرسید بهت بگه لبخند بزن؟
ـ چشم.........بفرمائید!
به زور نیشم را باز كردم و بی‌صبرانه انتظار می‌كشیدم شاسی مربوط به عدسی دوربین را كه همانند سرسیم دینامیت در دست گرفته بود فشار بدهد. ولی نه تنها فشار نداد بلكه بی‌اختیار با دلخوری آن را ول كرد روی هوا. آمد به طرفم و كمی سرم را بیشتر به سمت چپ خم كرد. و گفت: توی لبخند كه نباید دندون‌های آدم معلوم باشه جانم!
گفتم: بفرمائین خوبه؟
ـ نه عزیزم، دندون به هیچ وجه معلوم نشه كه توی عكس عین دراكولا بیفتد، سعی كنید لب‌هاتون كمی به طرفین كشیده بشه! ببینید این طوری، هوم ..............

 

اصل داستان را در ادامه مطلب از دست ندهید

 


ادامه مطلب
نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:داستان,طنز,چل,تیكه,نوشته,محمد,پور,ثانی,, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

شیخ و مریدانش(1)

در صده چهاردهم خورشیدی شیخی بود بس به غایت تمام و کمال و ریشی انبوه و سپید که از انبوهی بسان علفزار بودی و از سپیدی بسان ماست و شیخ ما در سیر سلوک به تمام و کمال رسیدی و در قصه شمع و پروانه خود پروانه ای پرسوخته بودی و حال شمع شدی و مریدانش چون پروانه دور او گردندی و هر دم از هر طرفی لبی آید و دستش را لیسیدی و پای را از هر سوی کشیدی و از آن خود کردی و البسه شیخ که مدام تکه و پاره بودی که هرکس خواهد از برای خود و تبرک تکه ای یادگاری بِبُردی و هر دم بو کنندی تا بوی عرق شیخ هر لحظه در سوراخی های دماغ بپیچی و حال به حال شوی و هوش از سر برفتی.

و در یک کلامی شیخی بود به غایت و مریدانی که از شدت عشق به شیخ دیوانه وار به گرد او چرخندی.

این بود شمایی از شیخ و مریدانش و در فصول آینده خواهد عرض شدندی از روایاتی بس به غایت آموزنده و عبرت بگیرندی و قصصی به نهایت عجیب و غریبی....

نويسنده: علی صدیقین تاريخ: یک شنبه 7 خرداد 1391برچسب:شیخ,سیر,مرید,لب,دست, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

منتشر کن یا نیست شو

 

منتشر کن یا نیست شو

پرستو قربانی

 


 

 

راه میانه‌ای در کار نیست یا چیزی برای گفتن و منتشر کردن داشته باش (هر چه که می‌خواهد باشد)، یا بدون تعارف، نیست شو!

 

 

 

 

یکی از پدیده‌هایی که در محیط آکادمی و در میان محققان و پژوهشگران مرسوم است، انتشار مداوم اثر، برای ترفیع یا حفط جایگاه‌شان است: منتشر کن یا محو شو! در حقیقت بحث بر سر رقابت برای تصدی موقعیت در آکادمی است که محققان را وادار به انتشار همیشه‌ی آثارشان می‌کند.
من می‌خواهم این پدیده را در شبکه‌ی اجتماعی مجازی فیسبوک پی بگیرم. آنچه آشکار است این است که درصد زیادی از فعالیت افراد در فیسبوک مربوط به اشتراک گذاشتن پیوند‌هایی است که در طول روز با آن‌ها برخورد می‌کنند. رفتار رایج در مواجهه با این پیوند‌ها فشردن دکمه‌ی لایک و در اکثر مواقع به اشتراک گذاشتن آن است. اما چرا این پدیده که ظاهراً مختص محیط آکادمیک است به این فضا منتقل شده؟ تفاوت آن‌ها در چیست؟

به نظر می‌رسد جامعه‌ی فیسبوکی تا حدودی نظیر همانی باشد که ما به واقع در آن زیست می‌کنیم. در فیسبوک، دایره‌ی دوستی چندان محدود نیست. معمولاً هرکس که یکی دوبار با او سلام و علیک داشته باشی، در این حلقه جا دارد. این پست به خوبی این پدیده را نشان می‌دهد به اشتراک گذاشتن یک پیوند می‌تواند به چند معنا باشد: یکی اینکه آنقدر از دیدن آن لذت برده‌ای یا آنقدر اهمیت داشته است که لازم دیدی دیگران (به معنای دقیق کلمه) را نیز محفوظ کنی؛ یکی اینکه علاقه داشتی دوستان نزدیکت را مخاطب قرار دهی و چندان به افراد دیگر در لیست دوستانت فکر نکرده‌ای؛ و دیگر اینکه به طور ناخودآگاه یا (اغلب) خودآگاه قصد داری میزان اعتبار اجتماعی خود را افزایش دهی. دقیقاً از همین حیث سوم بود که جامعه‌ی واقعی را با فیسبوک مجازی مشابه دانستم. ما رفتار‌هایی از این دست را با فرمی متفاوت در محیط‌های عمومی مثل اتوبوس و مترو، سینما (پیش از شروع فیلم)، آرایشگاه (معمولاًزنانه) و غیره به وفور می‌بینیم.
تحلیل خود را محدود می‌کنم به مورد سوم. در چنین محیطی، رقابت زیادی بر سر به اشتراک گذاشتن پیوند‌های تازه و نو (فارغ از محتوا) وجود دارد.

افراد، در صفحه‌های مختلف عضو می‌شوند و روزانه کسری از زمان خود را به گذران وقت در این صفحات صرف می‌کنند تا پیوندی داغ و تازه پیدا کنند. در این میان افرادی هم هستند که به هر دلیل مایل به اشتراک گذاشتن چیزی نیستند. اما این افراد معمولاً چندان به چشم نمی‌آیند. درست همین افراد مصداق جمله‌ی «منتشر کن یا محو شو» هستند. در فیس بوک اگر حرفی برای گفتن نداشته باشی، از میدان به در می‌شوی. تنها، فردی هستی نامرئی که هیچ کس او را نمی‌بیند. اگر می‌خواهی در این محیط دوام بیاوری و اعتبار اجتماعی کسب کنی باید هر از گاهی لینکی به اشتراک بگذاری!

پس راه میانه‌ای در کار نیست یا چیزی برای گفتن و منتشر کردن داشته باش (هر چه که می‌خواهد باشد)، یا بدون تعارف، نیست شو!

 

نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: پنج شنبه 4 خرداد 1391برچسب:منتشر,کن,نیست شو,شبکه‌ی,اجتماعی,مجازی,فیسبوک,محو شو, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

آرزوهایی که حرام شدند!

آرزوهایی که حرام شدند!

شل سیلور استاین

 

جادوگری که روی درخت انجیر زندگی میکند

به لستر گفت: یه آرزو کن تا برآورده کنم

لستر هم با زرنگی آرزو کرد

دو تا آرزوی دیگر هم داشته باشد

بعد با هر کدام از این سه آرزو

سه آرزوی دیگر آرزو کرد

آرزوهایش شد نه آرزو با سه آرزوی قبلی

بعد با هر کدام از این دوازده آرزو

سه آرزوی دیگر خواست

که تعداد آرزوهایش رسید به ۴۶ یا ۵۲ یا...

به هر حال از هر آرزویش استفاده کرد

برای خواستن یه آرزوی دیگر

تا وقتی که تعداد آرزوهایش رسید به...

۵میلیارد و هفت میلیون و۱۸هزار و۳۴آرزو

بعد آرزو هایش را پهن کرد روی زمین

و شروع کرد به کف زدن و رقصیدن

جست و خیز کردن و آواز خواندن

و آرزو کردن برای داشتن آرزوهای بیشتر

بیشتر و بیشتر

در حالی که دیگران میخندیدند و گریه میکردند

عشق می ورزیدند و محبت میکردند

لستر وسط آرزوهایش نشست

آنها را روی هم ریخت تا شد مثل یک تپه طلا

و نشست به شمردنشان تا ......

پیر شد

و بعد یک شب او را پیدا کردند در حالی که مرده بود

و آرزوهایش دور و برش تلنبار شده بودند

آرزوهایش را شمردند

حتی یکی از آنها هم گم نشده بود

همشان نو بودند و برق میزدند

بفرمائید چند تا بردارید

به یاد لستر هم باشید

که در دنیای سیب ها و بوسه ها و کفش ها

همه آرزوهایش را با خواستن آرزوهای بیشتر حرام کرد!!!

نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: چهار شنبه 3 خرداد 1391برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

دوباره...

دوباره...

دوباره باز این دلم پرید جای دیگری...

دوباره فکر و ذهن من رسید جای دیگری ...

دوباره این حدیث حاضر و غیاب در دلم

تنم حضور و این دلم غیاب جای دیگری...

دوباره دست من رود اشاره کتابها...

کتاب عشق واکند دوباره جای دیگری...

دوباره حمدی و ثنا کنم برای حافظا

دوباره یک تفألی دوباره شور دیگری...

دوباره باز آمدست غزل غزل به پیش من

که ای تو صاحب نیاز دوباره صبر دیگری...

دوباره یک غزل فقط دوباره یک حدیث صبر

که یوسفت بیاید و نیاز صبر دیگری...

که ای تو پیر و ای نبی بشین به انتظار و دل

ببایدش در این امید که حال وقت دیگری...

دوباره این امید او که لانه پر از غمت

پراز خروش میشود اگر به صبر دیگری...

دوباره با دیدن همان دوبیت اولی

دلم گریست بازهم دوباره اشک دیگری...

کتاب را دوباره من ببندم و رها کنم

که ای تو حافظا بیار دوباره شعر دیگری...

ولی دوباره باز هم بیاید آن غزل همی

که ای تو یعقوب نبی،نیاز صبر دیگری...

دوباره خسته میشوم از این یه روزمرگی

دوباره اشک و آه دل دوباره سوز دیگری...

دوباره این دو روز من شبیه هم،نه یکی

من از نیاز خسته ام دوباره راه دیگری...

مسافرا چرا دگر تلاش سرنمیبری

امید در دلت ببار دوباره شوق دیگری...

ولی فسوس که این سفر به منتهی نمیرسد

اگر مسافر رهش دوباره شرّ دیگری...

 

شاعر:مسافر

نويسنده: علی صدیقین تاريخ: چهار شنبه 3 خرداد 1391برچسب:شعر, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

طنز در ترجمه ها / از شيرين كاري هاي مترجمان ادبي / ناصر نيرمحمدي

طنز در ترجمه ها

ناصر نيرمحمدي

 

آقاي بي گناهي كه منحرف شد :  اخيرا كتابي خواندم از نويسنده اي به نام توماس مان، اهل آلمان كه گويا قريب 60 سال پيش يكبار جايزه ادبي نوبل هم گرفته است. شما اگر مختصري اهل ادبيات هستيد و هنوز جايزه اي چيزي نگرفته ايد، سعي كنيد اين كتاب را كه آثار برگزيده اوست تا هر كجا كه توانستيد بخوانيد تا به من حق بدهيد كه بگويم اين جايزه ادبي نوبل هم يك جور دكاني است مثل دكانهاي ديگر.
   كتاب مجموعه شش داستان است. اولينش «گنجه» نام دارد كه از همان شروع كار «قطار سريع‌السير برلين ـ رم وارد ايستگاه اتوبوس مي شود.» علتش هم اين است كه اگر مترجمي، كسي مواظب اين جور قطارها نباشد فوري مي روند وارد ايستگاه اتوبوس مي شوند! 
  قطار كه تاوقف مي كند مي بينيم «در يكي از اطاقهاي درجه اول قطار ... مسافري از جاي خود بلند شد. او بيدار شده بود». آلمانيها اينجوري اند. كاريشان نمي شود كرد هميشه اول از جاي خود بلند مي شوند تا بعد سر فرصت بيدار شوند...
   مسافر كه بيدار شد «كيف چرمي و قرمز خود را كه كمربندهاي آن به يك پتوي مشبك ...بسته شده بود. به دست گرفت.» اين كيفهاي چرمي اگر قرمز باشند. البته كمربند دارند اما كمربند ساعت و كمربند پوتسن و اينجور چيزها با رنگ خاصي ملازمه ندارند. حالا اگر بپرسيد آن پتو چرا مشبك است و پتوي مشبك براي چه كاري خوب است. جوابش اين است كه پتوي مشبك گرچه به خوبي و گرمي پتوهاي چهارخانه يا پيچازي نيست اما به هر صورت براي هواي گرم تابستان كه خوب است. تا زمستان هم مي شود شبكه هايش را وصله انداخت كه خودش سرگرمي سالمي است. تا آن يكي تابستان هم خدا بزرگ است. مقصودم اين است كه پتو را مي شود يك كاريش كرد اما در قصه بعدي خانم زيباي جواني هست كه «لباس مشيك ساده اي به رنگهاي سرخ و سياه به تن دارد»!
  باري، وقتي رفيقمان از قطار پياده مي شود...از سر ناچاري «در يكي از خيابانهاي عريض حومه شهر كه مملو از درختان و خانه ها بود به طرف دست راست منحرف شد...»
به همين سادگي و قشنگي! حالا هي شما بگوييد كه از نظر علمي چنين و چنان است و هرگونه انحرافي معلول يك رشته عوامل و انگيزه هاي اجتماعي و فلان و بيسار است...
   اما قضيه آن خياباني كه مملو از درختان و خانه ها بود. اين خيابان را كه خيلي هم بزرگ و معروف است، در زمان جنگ اصلا به همين منظور ساخته اند. يعني هر چه درخت و خانه بيكاره و زيادي اين ور و آن ور پيدا مي شو د مرتب جمع مي كنند مي ريزند آنجا.
  بعد از اينكه آقاي مسافر خوب منحرف شد «از سه يا چهار كوچه عبور كرد و سرانجام جلوي يك در چوبي ايستاد» روي در پلاكي نصب بود كه روي آن نوشته بودند «در طبقه سوم اين خانه اتاق اجاره داده مي شود. او گفت: اي بابا؟!
    خوشبختانه مسافر اتاقها را مي پسندد و اجاره مي كند. در يكي از این اتاقها گنجه بزرگی را خيلي خوب در  مشکلات دیوار جا داده بودند. من هیچ نمي دانم چه كلكي زده بودند تا توانسته بودند يك گنجه بزرگ را در مشکلات دیوار (كه جاي كوچك غرقه مانندي است براي قرار دادن چراغ) جا بدهند.
همين قدر مي دانم كه كار صاحبخانه را خيلي مشکل کردند. او گنجه را مخصوصا در درگاه بين دو اطاق جا داده بود و ديواره پشتی گنجه را هم برداشته بود و جايش پرده كوبيده بود تا از اتاق ديگر يكنف ربتواند پنهاني وارد گنجه شود. به هر حال آخر شب وقتي مسافر مي خواهد لبتسهايش را در گنجه بگذارد ناگهان مي بیند كه گنجه خالي نیست و مه پيكري، موجودي مليح، يكي از بازوان نازك و لطيف خود را بالا برده و با انگشتش قلاب سقف گنجه ر اگرفته بود...»
   «از اين به بعد...هر شب زن را در گنجه خود مي يافت و به او گوش فرا مي داد. آيا او چند شب، چند روز، چند هفته يا چند ماه در اين منزل يا در اين شهر ماند؟ ذكر كردن رقمي به كسي سودی نمي رساند ..آيا كسي وجود دارد كه از يك رقم اسف انگيز مسرور شود؟ (ارقام از صفر تا حداکثر 9 اسف انگيزند و از 9 به بالا سرورانگيز) به علاوه مي دانیم كه تعداد زيادي از پزشکان به او گفتند كه مدت مديدي طول نمي كشد....»

قضيه به شدت دويدن اطريشي ها در افريقا و بقيه قضايا

«ژنرال داگلاس مك آرتور» كه يكي از فرماندهان برجسته امريكايي در جنگ جهاني دوم بود، ضمن يك كشمكش ادبي با مترجم فارسي كتاب سلطان ياران  «هدف گلوله قرار گرفت» ص 396. وي هنگام حادثه صد و بيست سال را شيرين داشت و سي و چند سال مي شد كه در جايي رؤيت نشده بود. وقتي مردم خودشان را به ژنرال رساندند بي حال و هوش كنار پياده رو افتاده و «پوست او مرده» ص 200. آنها هم فوري دست به كار شدند و پوستش را با احتياط كندند تا شايد حالش جا بيايد ...من كه خيال نمي كنم مثل اولش بشود، يعني به درد ژنرالي كه ديگر نمي خورد.
   به دنبال اين قضيه معلوم شد ضارب قبلا هم امريكايي خوش قد و قامتي را كه در محافل ادبي جهان به سلطان باران شهرت داشته و به توصيه سال بلو نويسنده كتاب، قرار بوده در رشته پزشكي درس بخواند «در يك محلول دارويي انداخته» است! ص 35 كه همانجا اقلا داروسازي بخواند. از قراري كه مي گويند محلول توي حوض داروخانه يا همچو جايي بوده است. ضارب ظاهرا در مورد مك آرتور هم همين نقشه را داشته اما ژنرال كه از خانواده بزرگ و نجيبي بوده هيچ جوري حاضر نشده لب حوض برود.
   اين گذشت  و كارها داشت به همين سادگي و سياق به قاعده پيش مي رفت كه خبر رسيد «اطريشي ها (Ostriches) درگرماي توان فرساي افريقا دارند به شدت مي دوند و پيشروي مي كنند» ص 163. اين بود كه فرانسوي ها و آلماني ها و بقيه دارو دسته معروف هم فوري تيمهاي دو ميداني خودشان را به طرف افريقا حركت دادند. آن وقت مدتي تو بدو و من بدو درگرفت و يك بيست سي ميليون نفر نفله و گم و گور شدند. شما اگر شخصا در افريقا دويده باشيد تصديق مي كنيد كه رقم تلفات چندان بالا نبوده است... اين اطريشي ها هم جدا يك چيزيشان مي شود چون تا فرصت پيدا كنند ترتيبي مي دهند كه حتما وليعهدشان كشته شود وگرنه مي روند افريقا به شدت مي دوند!
  حالا لابد خيال مي كنبد كتاب سلطان باران تمامش راجع به ترور و دوهاي ميداني و اين جور چيزهاست. البته كه اين طور نيست. دستورات بهداشتي و طبي هم دارد. مثلا شما اگر ديديد استقامت پشتيبان تعريفي ندارد، حكما عيب و ايراد از جلو است و بايد همكاري را بكنيد كه سلطان
كرد: «آرواه هايم را به شدت به يكديگر فشار داده و دندانهايم را محكم قفل كرده بودم تا استقامت پشت خود خود را تقويت نمايم، چون كه به نظر مي رسيد طاقت چنداني ندارد.» ص 200 خوشبختانه اين روش به طريقه معكوس هم نتيجه مي دهد يعني شما پشتتان را محكم قفل منيد آواره هايتان حسابي تقويت مي شود!
  لابد ديده ايد كه گاهي ناغافل به آدم حمله مي كنند. قهرمان داستان كه اين بلا به سرش آمده است شيوه ضد حمله را به ما ياد مي دهد. مي گويد در همان لحظات اول «تصميم گرفتم قبل از آنكه اوقاتم تلخ شود از وزن بدن خودم سريعا بهره گيري كنم بنابراين.... آن مرد را به زمين افكندم ...و با هر دو دست صورتش را محكم چسبيدم. به اين ترتيب جلو چشمهايش را گرفتم و نفس كشيدن برايش مشكل شد.» ص 97. كارش تمام است. فقط براي اينكه جايي را نبيند، احتياطا جلو دماغ و دهن آن مرد را محكم بچسبد.
  درباره طرز پرهيز از بوي زننده هم شرح كوتاهي در كتاب آمده است. سلطان كه بوي بد را دوست ندارد در جستجوي راهي است تا لاشه متعفني را از محل سكونت خود را دور كند. مي گويد: «بيش از آن طاقت نداشتم. از جايم برخاستم و پتويي زير چانه ام قرار دادم تا مانع تنفس بوس زننده شود.» ص 199. يادآوري مي شود كه براي چانه هاي معمولي يك دستمال معمولي كافي است. (حالا مي فهمم كه چرا معلم موسيقي ما در دبستان، هر وقت م يخواست ويلون بزند يك دستمال زير ژانه اش قرار مي داد!»
  باري، از آنجا كه شناخت بقاعده هنرمند به درك بهتر آثار او كمك مي كند، بايد بيش از خواندن بقيه ماجراهاي كتاب، با نويسنده آن كه سال بيلو است آشنا شويم.
  به حكايت پيشگفتار كتاب، «آقاي سال بيلو// دوران بلوغ خود را در شيكاگو سپري نمود... چند صباحي را در شهر پاريس اقامت گزيد و سفرهاي متعددي به ديگر نقاط اروپا نمود. آقاي سال بيلو علاوه ب رنوشتن مقاله و داستانهاي كوتاه، داستانهاي چندي به نگارش درآورده است...» ص 3. و چون قرار  آكادمي سوئد اين است كه هر سال به آقاياني كه علاوه بر نوشتن مقاله و داستانهاي كوتاه «داستانهاي چندي به نگارش درآورده باشند، جايزه نوبل بدهد، يك سال هم يكي به آقاي سال بيلو از براي اينكه آكادمي ديگر كاري ندارد به اينكه كي دوران بلوغش را كجا سپري نموده زنش كه نم يخواهد بشود! به ديگر نقاط هم كه چند صباحي سفرهاي متعدد كرده، هيچ عيب ندارد.
   اقاي ديگري كه دوران بلوغش را همان سمتها گذرانده هندرسون است. نامبرده كه نقش اول را در قصه ما به عهده دارد، آدمي است شيرين عقل و ميليونر. يعني يكي از همين آمريكايي هاي معمولي است. با دو متر قد و صد كيلو وزن. خودش مي گويد: «وقتي متولد شدم شش كيلو وزن داشتم و جا به جا كردن من كار مشكل بود.» ص 6. ناچار آنقدر «جابجا» نكردند تا شد 30 كيلو و خودش راه افتاد رفت! البته هندرسون مي توانست به جاي «جابجا كردن من» بگويد «زايمان من» اما در اين صورت شما خيال مي كرديد آقاي هندرسون احتمالا خودش زاييده است! بايد قبول كرد كه در اين قضيه عيب از زبان فارسي است نه از آقاي هندرسون.
  وقتي هندرسون حسابي بزرگ شد، رفت دنبال كار آزاد و براي خودش «يك پادشاهي خوكداني راه انداخت» ص 31 كه اتفاقا خيلي گل كرد. يعني پادشاهان سلسله اولش بقدري در بين مردم محبوبيت پيدا كردند كه همان روزهاي اول سلطنت مصرف شدند اما نمي دانم چرا سلسله دوم واداد و دنبال كار را نگرفت. هندرسون هم با استعداد و پشت كاري كه داشت رفت سراغ مختصر آب و ملكي كه از پدرش مانده بود و آن را هي توسعه داد و داد تا اينكه «وارث يك ايالت بزرگ شد. » ص 33. اين دولت امريكا هم به جاي اينكه صبح به صبح ايالات خودش را بشمرد همه اش چشمش دنبال ايالات ديگران است.
   خلاصه هندرسون ثروت هنگفتي به هم زد و دیگر كاري نداشت جز اينكه زن بگیرد و گرفت. اوایل كه تازه با همسرش آينده اش لي لي آشنا شده بود خيلي دلش مي خواست «رفتار خوشايندي» با او داشته باشد اما يك شب كه با لي لي بود مادر دختره سر رسيد و از ديدن هندرسون حسابي اوقاتش تلخ شد ولي فوري «تصميم گرفت رفتار خوشايندي داشته باشد... و لي لي را كتك بزند»! ص 18، اين بود كه هندرسون هم فكر كرد «رفتار خوشايند» با لي لي را بگذارد براي بعد از ازدواج.
  مدتي كه گذشت زن و شوهر رفتند كنار دریا و در هتل ساحلی يك سوئيت (Suite)براي خودشان گرفتند و آن را پوشيدند! نمي دانم چرا اقلا دو دست سوييت نگرفتند؟ من فكر مي كنم آدم هر چقدر هم خاطرخواه زنش باشد وقتي با او توي يك لباس برود كم كم حانش بالا مي آيد. به هر حال هندرسون چاره را در اين ديد كه همين يك دستگاه سوييت از نوع مخصوص را عجالتاٌ جمع ببندد و بگويد: «ما لياسهاي مخصوص خودمان را پوشيده بوديم و من لباس شنا به تن داشتم .» ص 11. خوبي اين جور لباسها اين است كه آدم مي تواند با آن همينطور شناكنان سري هم به اداره بزند!
   هندرسون روي هم رفته در مورد آپارتمان و سوييت و اين جور چيزها خيلي خوش شانس است.» خودش تعريف مي كند كه در مسافرت فرانسه هم وقتي براي تماشاي يك كليساي قديمي به شهركي در حوالي پاريس رفتيم از همان سحرگاه كه به آنجا رسيديم براي اتومبيل كوچك ما محل مناسبي پيدا شده.» ص 27. آدم واقعا هيچ انتظار ندارد صبح كله سحر كه در فرانسه قيامتي است. براي اتومبيل محل مناسب و مرغوب پيدا شود. هندرسون هم كه كمي خجالتي است رويش نشده اسم اصلي چيزي را كه پيدا شده بگويد. چون اين جور كه پيداست او ماشينش را شب گذاشته بوده جلوي هتل و صبح كه از هتل بيرون مي آيد. خبر مي شود كه اتومبيل فلت (Flat) پيدا كرده است [= پنجر شده است] َََََِِِاو هم به جاي اينكه برود به ماشينش نگاه كند فوری مي رود به كتاب لغت نگاه مي كند مي بيند بله، اين چيزي كه پيدا شده يك دستگاه آپارتمان است!...
   باري بگذریم. زندگی آقای هندرسون و بانو بالاخره هيچ جوري سر نگرفت. يك بند با هم جنگ و دعوا داشتند و آقا هم از كوره در مي رفت و داد مي زد. من عاقبت از دست تو «خودم را له خواهم كرد.» ص 26. البته يكي ديگر از افراد فاميلشان هم قبلا «در يك كشمكش خانوادگي مغز خودشان را له كرده بود.» ص 26. مقصودم اين است كه خانواده شان طرز له كردن خودشان را خوب بلد بودند و زحمتي نداشت! خلاصه كار به جايي كشيد كه ديگر جان هندرسون از دست مترجم به لب رسيد و سر گذاشت به بيابان! هرچه هم مترجم به او اصرار كرد كه عوضش بيا ببرمت هلند  زير بار نرفت حق هم داشت چون اگر اين جور دعوتهاي خصوصی به هلند باب شود و فردا شما لاي هر رمانی را باز كنيد مي بينيد همه آدمهای خوشگل و مقبولش را برده اند مهمانی...!
   به هر حال، هندرسون سر به بیابان گذاشت و رفت و رفت تا رسید به سرزمین افریقا كه جاي بي سر و صدايي بود و آدم مي توانست حسابي به كار خودش برسد. اين بود كه حال هندرسون كم كم جا آمد و شروع كرد توي دشت و صحرا گشتن و زمزمه هاي شيرين سر دادن:
   اينك «زندگي بسيار در اوايل خود است و من از مسير بدور افتاده ام. خورشید شعله ور مي سازد و متورم مي نمايد. حرارتي را كه خورشيد از خود بیرون مي تراود خودش عشق است. من اين شفافيت را در قلب خود دارا هستم. قاصدكها در هوا معلق اند. من مي كوشم تا اين روييدني هاي سبزرنگ را جمع آوري كنم. من گونه هاي باد كرده از فرط عشق خود را با قاصدك هاي زرد رنگ
مي چسبانم...» ص 399.   اما توي شهر و دور از طبيعت تا آدم مي خواهد ناسلامتي براي خودش يك خرده متورم شود و گونه هايش را از فرط عشق قدري باد كند، فوري مي برند بیمارستان و
مي خوابانندش ... جداً زندگي در آغوش طبيعت،‌چيز ديگري است.
   هندرسون از اينكه سرانجام توانسته بود از شر اهل و عيال و شهر و ديار خلاص شود خيلي راضي و خوشحال بود و اغلب با خود مي گفت : «من پرتاب نموده و من اينجا هستم.» ص 466. عده زيادي از دوستداران سلطان باران عبارت اخير را بكلي بي معنی مي دانند و خيلي ها هم بر عكس معتقدند كه بسيار با معني و عميق است. ما فعلا و تقريبا متمايل به همين گروه بر عكس

هستيم . از كجا معلوم كه ميان اين عده زياد صاف بيايند يقه ما يكي را بگيرند؟
  متاسفانه دوران طلايي زندگي هندرسون در آغوش طبيعت، خيلي كوتاه بود و بد جوري تمام شد. منظورم اين است كه و ساعت به غروب مانده از يك روز دلپذير پاييزي دسته اي از افريقايي هاي نيمه خوار هلهله كنان سر رسيدند نا غافل دور هندرسون حلقه زدند و دستگيرش كردند. گويا داشت محيط زيست را آلوده مي كرد! خلاصه از آنجا يك راست بردندش به قصر سلطان. اتفاقا سلطان هم سر خدمتش حاضر بوده و روي تخت عاج ولو شده بود اما:
  «صورتش خيلي عصباني بود...و اطراف موهاي پرپشت او كه در حدود سه سانت ارتفاع موهايش مي رسيد، به نظر مي رسيد كه رنگ آبي آسمان در آن منعكس شده باشد، مثل زماني كه چند شمعي در جنگل افروخته گردد و در اطراف اين شمع هاي سياه رنگ،‌رنگ آبي را شرو ع به چشمك زدن نمايد.» ص 431.
  بله وقتي قلم در دست اهلش قرار بگيرد اين جوري مي شود يعني آن قدر نرم و راحت روي كاغذ مي گردد كه آدم اصلا نمي فهمد شرحي كه با سر و كله سلطان شروع شده بود چه جوري تبديل شده به تابلوي جنگلي در شب! ضمنا من اگر به جاي نقاش بودم ارتفاع را طبق روش معلوم، از سطح دريا محاسبه مي كردم نه از سر سلطان! (من خودم براي محاسبه ارتفاع موهاي سر مردمي كه در سرزمينهاي پست تر از سطح دريا زندگي مي كنند، از همين روش استفاده كردم، چيزي درنيامد. احتمالا همه شان كچل اند.)
  باري هندرسون همان طور كه پايين تالار در ميان نگهبانان ايستاده بود و منتظر سرنوشتش بود ديد كه سلطان تكاني نخورد و «گلويش را صاف كرد.. و يكي از زنهاي برهنه زيبا دارويي به سلطان داد تا بتواند تف كند.» ص 223. متاسفانه اغلب سلاطين افريقا همين جوري تفشان نمي آيد، اين است كه تعدادي از نديمه هاي مخصوص دربار هميشه مراقب و مواظب اند كه فصل به فصل به سلطان دارو بدهند! (حالا چه اصراري دارند كه آنقدر تف كنند؟..)
   خلاصه، مقصود اين بود كه به قول مترجم، بگوييم «كتابي كه با نام سلطان بران به خواننده ارجمند تقديم مي گردد. يكي از آثار برجسته آقاي سال بيلو مي باشد... در اين كتاب نويسنده تصويري گويا از انسان سرگشته و حقيقت طلب قرن معاصر را در قالب يك داستان طنزآميز آنچنان مي نمايد...» ص 4، كه ما (قسمتي از آن را) نمايانديم و حالا ديگر حسابي خسته شديم!..

نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: دو شنبه 1 خرداد 1391برچسب:طنز,ترجمه,شيرين,كاري,مترجمان,ادبي, , موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

لیلی‌های لیبرال

" لیلی‌های لیبرال "

«لیلی‌هایِ لیبرال» در نگاه نخست ترکیبی متناقض‌نما به دیده می‌آید و گونه‌یی از ستیزِ ناسازها و مفهوم‌های ناهمگون را در آن می‌توان یافت. از سویی، «لیلی» نمادِ عشقِ انحصاری و اسطوره‌یی به شمار آمده و از سوی دیگر، «لیبرال» وصفی‌ست که بیانگر تنوع و تکثر در دوست داشتن / عشق‌ورزی‌ست. می‌توانید به جایِ لیلی‌های لیبرال بگویید «مجنون‌های لیبرال». لیلی و مجنون‌اش چندان توفیری ندارد …

 

چه رازی در روابط آدمیان نهفته است که هیچ کس نمی‌تواند قلب دیگری را به تمامی پر کند و همیشه یک خلأ، یک تهیِ تلخ در جان هر زن و مردی وجود دارد؟
آیا عشق، همان فریب‌خوردگیِ ما از هورمون‌ها و ژن‌های خاصی نیست؟ و چنان که برخی از روان‌شناسان (که تعدادشان رو به فزونی‌ست) برای عشق سه مرحله پیشنهاد کرده‌اند: شهوت (ناشی از هورمون‌های جنسیِ استروژن و تستسترون)، مجذوبیت (ناشی از هورمون‌هایِ آدرنالین، دوپامین و سروتونین) و تعلق (نشأت‌گرفته از هورمون‌های اکسیتوسن و واسوپرسین)، ایجاد و تکوینِ هر کدام از این مراحل را باید به وجود هورمون‌ها و مواد شیمیاییِ خاصی مشروط دانست؟ از یاد نبریم چند سالی‌ست که به برکتِ پژوهش‌هایِ میدانی و تجربی، ژنِ عشق و حتا طول مدت بقا و دوام آن نیز کشف شده و قابل تخمین است! ...
 

 ادامه مطلب را از دست ندهید

 


ادامه مطلب
نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: دو شنبه 25 ارديبهشت 1391برچسب:لیلی‌های,لیبرال,لیلی,اسطوره,شهوت,هورمون‌,عشق,مجنون‌, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

امشب، بین خواب و بیداری …

قطعه‌ای از پیر پائولو پازولینی با ترجمه اثمار موسوی‌نیا

 

امشب، بین خواب و بیداری …

 

امشب، بین خواب و بیداری، یکی از آن اشراق‌هایی را داشتم (که در روانکاوی «توهمات خوابگونه»allucinazioni ipnagogiche می‌نامند) که سطوری را درباره‌ی آن خواهم سرود: اما حال آن را به نثر برمی‌گردانم. بناها، آثار قدیمی، که از سنگ و چوب و یا مصالح دیگر ساخته شده‌اند، کلیساها، برج‌ها، نمای قصر‌ها، همه‌ی اینها، که خصلتی انسانی یافته‌اند و گویی در شکلی یگانه و آگاه الاهی گشته‌اند، دریافتند که دیگر دوست داشته نمی‌شوند، و بقا نمی‌یابند. بنابراین تصمیم گرفتند دست به خودکشی زنند: خودکشی‌ای آهسته و بی‌سروصدا، اما توقف‌ناپذیر. و به این ترتیب همه‌ی آنچه برای قرن‌ها «ابدی» می‌نمود، و در واقع تا دو ـ سه سال پیش این‌چنین هم بوده است، به یکباره، هم‌زمان شروع به فرو ریختن می‌کند. چنانکه گویی توسط اراده‌ای مشترک و روحی یگانه تسخیر شده باشد. و نیز در احتضار است. سنگ‌های ماته‌را مملو از موش و مار شده‌اند، و فرو می‌ریزند، هزاران خانه‌ی روستایی باشکوه در لومباردیا، توسکانا، سیسیل، دارند به ویرانه بدل می‌شوند؛ نقاشی‌های دیواری، که تا چند سال پیش نابودنشدنی به نظر می‌رسیدند، شروع می‌کنند به آشکار ساختن جراحاتی علاج‌ناپذیر. بناها و آثار همچون کودکان ناب و سرسخت‌اند و تصمیم‌شان قطعی و برگشت‌ناپذیر است. اگر کودکی ـ احساس کند که «بیش از این» ـ دوست داشته و خواسته نمی‌شود، ناخودآگاه تصمیم می‌گیرد که بیمار شود و بمیرد. آثار گذشته، سنگ‌ها، چوب‌ها و رنگ‌ها دارند همین کار را می‌کنند. و من در رؤیا آن را به وضوح دیدم، چنانکه در مکاشفه‌ای.

 

 

نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: دو شنبه 25 ارديبهشت 1391برچسب:امشب,بین,خواب,بیداری,روانکاوی,توهمات,کلیسا,روح, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

می‌گویم که گفته باشم

رویدادهای قراردادی متکی بر تقویم، حکم همان تلقی خطی، مغشوش و ناخوانا از زمان را دارند که همه در آن گرفتاریم و چاره‌ای هم نیست.
اردی‌بهشت رو به اتمام است، ماهی که عمق بهاران فرهنگ ما نیز هست. زیرا که به تناوب روزهایی گذشته‌اند که نامی شده‌اند به نام بزرگان فرهنگ‌مان. و تماشا و تورق گذرایی که به بهانه‌ی «روز ملی»شان بر آن‌ها می‌شود جشن‌نامه‌ی کوچکی است برای بزرگانی که هرکدام‌شان توانایی داشته‌اند و نام‌شان چنان عظیم است که بتوان روزشان را به روز ملی زبان و ادبیات فارسی تبدیل کرد.
انجام قراردادها هم در قدرت ما و چون مایی نیست و دست‌مان کوتاه است و «جارختی بلند»...
باری، بگذریم که هرچه بگوییم فایده‌ای ندارد و تنها می‌گوییم که گفته باشیم:

یکم اردی‌بهشت، بنا بر تقویم رسمی «روز سعدی» اعلام شده است.
سعدی بزرگ آن است که در زبان و کنایت و اشارت، او را حدی نبوده و نیست. باید دید در عصر ما چگونه می‌شود به دیدار سعدی رفت.
خوانش شیخ سخن، خوانشی شیرین است و برای همگان راحت. جای هزار حرف و حدیث با هم قطعه‌ای از سعدی را می‌خوانیم:

معلم کتابی دیدم در دیار مغرب ترش‌روی، تلخ‌گفتار، بدخوی، مردم‌آزار، گداطبع ناپرهیزگار، که عیش مسلمانان به دیدن او تبه گشتی و خواندن قرآنش دل مردم سیه کردی. جمعی پسران پاکیزه و دختران دوشیزه به دست جفای او گرفتار. نه زهره‌ی خنده و نه یارای گفتار. گه عارض سیمین یکی را طپانچه زدی و گه ساق بلورین دیگری شکنجه کردی.
القصه شنیدم که طرفی از خباثت نفس او معلوم کردند و بزدند و براندند و مکتب او را به مصلحی دادند پارسای سلیم، نیک‌مرد حلیم، که سخن جز به حکم ضرورت نگفتی و موجب آزار کس بر زبانش نرفتی.
کودکان را هیبت استاد نخستین از سر برفت و معلم دومین را اخلاق ملکی دیدند و یک یک دیو شدند. به اعتماد حلم او ترک علم دادند. اغلب اوقات به بازیچه فراهم نشستندی و لوح درست ناکرده در سر هم شکستندی.
استاد معلم چو بود بی‌آزار/ خرسک بازند کودکان در بازار
بعد از دو هفته بر آن مسجد گذر کردم. معلم اولین را دیدم که دل خوش کرده بودند و به جای خویش آورده. انصاف برنجیدم و لاحول گفتم که ابلیس را معلم ملائکه‌ی دیگر چرا کردند. پیرمردی ظریف و جهان‌دیده گفت:
پادشاهی پسر به مکتب داد/ لوح سیمینش بر کنار نهاد
بر سر لوح او نبشته به زر/ جور استاد به ز مهر پدر


سوم اردی‌بهشت روز «شیخ بهایی» اعلام شده. شیخی اصالتن غیر ایرانی که چون ماهی در حوض پارسیان بالیده و برآمده و تجسد لفظ «حکیم» نزد ماست.
هم هیئت می‌داند و هم شعر و هم علوم غریبه را نیک می‌شناسد و هم علوم طبیعی را می‌فهمد (می‌گویم می‌داند و می‌فهمد چون زنده است و مرگش نیست). در جبل عامل لبنان به دنیا آمد و در کودکی همراه با پدرش به جرم شیعه‌بودن مطرود شد و از آن‌جا گریخت. و به سوی پایتخت بزرگ شیعی، اصفهان صفویان شتافت و در آن‌جا بالید و چنان کرد که افتاده و دانی. تنها معماری مسجد شیخ لطف‌الله کافی است تا روح زنده‌ی شیخ حکیم را در سنگ و لعاب و خشت دریابی.
هنر او آمیختن عرفان با گچ و آهک است و پدیدار کردن جنبه‌های رازگونه‌ی حکمت شرقی در معماری. چنین است که اگر وقت اذان ظهر در مسجد شیخ لطف‌الله باشی، نور پنجره(غلام‌گردان) را می‌بینی که به داخل محراب افتاده است.
او علاوه بر معماری آب، معمار بزرگ نور و صدا نیز هست و از دیگر باقیاتش به حمام عجیب اصفهان و نیز منارجنبان می‌توان اشاره کرد.


بیست و پنجم اردی‌بهشت روز فردوسی نام‌گذاری شده. حرافی درباره‌ی فردوسی نیز بیهوده است و به پاسداشت این حماسه‌سرای نامی جهان قطعه‌ای را که او در مرگ پسرش سروده و در آغاز بخش رستم و سهراب قرار داده است نقل می‌کنیم:

اگر تندبادی بر آید ز کنج/ به خاک افگند نارسیده ترنج
ستمگاره خوانیمش ار دادگر/ هنرمند گوییمش ار بی‌هنر؟
اگر مرگ داد است پس بیداد چیست؟/ ز داد این همه بانگ و فریاد چیست؟
از این راز جان تو آگاه نیست/ بدین پرده اندر تو را راه نیست
همه تا در آز رفته فراز/ به کس بر نشد این در راز باز
به رفتن مگر بهتر آیدت جای/ چو آرام گیری به دیگر سرای


بیست و هشتم اردی‌بهشت هم روز خیام اعلام شده.
جالب است که از پنج شاعر بزرگ پارسی‌گوی (بنا به قول اکثریت)، سه تای‌شان در اردی‌بهشت گرامی داشته شده‌اند.
خیام اما تنها یک شاعر نیست. یک دیدگاه است. یک جهان‌بینی است. هیبت است. «خیامی‌بودن» یک حالت است. یک وضع است. این حالتی که بنیان‌های هستی را متزلزل می‌کند و هیچ و پوچ جهان را یادآور می‌شود حالت خیامی آدم‌هاست.
خیام شاعر ایرانی نیست. یک حس انسانی، یک حال جهانی است که در آن تو می‌بایست که دمی را دریابی و دیگر هیچ. نوعی از زیستن است که انتخابش می‌کنی تا بر یأس غلبه کنی. او هستی انسانی را یادآور می‌شود که مرز میانش خاک است و باد است.
شعر خیام یکی دو کلام بیش‌تر نیست و تکانه‌ای که به دل می‌دهد اما بسا طولانی است:

یک چند به کودکی به استاد شدیم/ یک چند به استادی خود شاد شدیم
پایان سخن شنو که ما را چه رسید؟/ از خاک درآمدیم و بر باد شدیم

نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: دو شنبه 25 ارديبهشت 1391برچسب:اردیبهشت,سعدی,حافظ,سایه,فردوسی,خیام, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

شعری از جبران خلیل جبران

شعری از جبران خلیل جبران

  

    من نه عاشق بودم

    و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من

    من خودم بودم و یک حس غریب

    که به صد عشق و هوس می ارزید

    من خودم بودم دستی که صداقت میکاشت

    گر چه در حسرت گندم پوسید

    من خودم بودم هر پنجره ای

    که به سرسبزترین نقطه بودن وا بود

    و خدا میداند بی کسی از ته دلبستگی ام پیدا بود

    من نه عاشق بودم

    و نه دلداده به گیسوی بلند

    و نه آلوده به افکار پلید

    من به دنبال نگاهی بودم

    که مرا از پس دیوانگی ام میفهمید

    آرزویم این بود

    دور اما چه قشنگ

    که روم تا در دروازه نور

    تا شوم چیره به شفافی صبح

    به خودم می گفتم

    تا دم پنجره ها راهی نیست

    من نمی دانستم

    که چه جرمی دارد

    دستهایی که تهی ست

    و چرا بوی تعفن دارد

    گل پیری که به گلخانه نرست

    روزگاریست غریب

    تازگی میگویند

    که چه عیبی دارد

    که سگی چاق رود لای برنج

    من چه خوشبین بودم

    همه اش رویا بود

    و خدا می داند

    سادگی از ته دلبستگی ام پیدا بود

 

نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: یک شنبه 24 ارديبهشت 1391برچسب:شعر,جبران,خلیل,جبران,سایه,عاشق,عشق,هوس,غریب, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

لذّت يك لحظه مادر داشتن (مطلب ارسالی از arsalan_rn)

« مادر »

 

تاج از فرق فلك برداشتن

 جاودان آن تاج بر سر داشتن

 

 در بهشت آرزو ره يافتن

 هر نفس شهدي به ساغر داشتن         

 

 روز در انواع نعمت ها و ناز 

 شب بتي چون ماه در بر داشتن

 

 صبح از بام جهان چون آفتاب

 روي گيتي را منور داشتن

 

 شامگه چون ماه رويا آفرين

 ناز بر افلاك و اختر داشتن

 

 چون صبا در مزرع سبز فلك

 بال در بال كبوتر داشتن

 

 حشمت و جاه سليمان يافتن

 شوكت و فر سكندر داشتن

 

 تا ابد در اوج قدرت زيستن

 ملك هستي را مسخر داشتن

 

 بر تو ارزاني كه ما را خوشتر است

 لذّت يك لحظه مادر داشتن.

 

(فریدون مشیری)

نويسنده: تاريخ: 23 ارديبهشت 1391برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

زیباترین شعری که از مادر می‌شناسم!

زیباترین شعری که از مادر می‌شناسم!

 

 

ای وای مادرم!

آهسته باز از بغل پله ها گذشت
در فكر آش و سبزی بیمار خویش بود
اما گرفته دور و برش هاله ای سیاه
او مرده است و باز پرستار حال ماست
 
در زندگی ما همه جا وول می خورد
هر كنج خانه صحنه ای از داستان اوست
در ختم خویش هم به سر كار خویش بود
بیچاره مادرم
 
هر روز می گذشت از این زیر پله ها
آهسته تا به هم نزند خواب ناز من
امروز هم گذشت
در باز و بسته شد
با پشت خم از این بغل كوچه می رود
چادر نماز فلفلی انداخته به سر
كفش چروك خورده و جوراب وصله دار
او فكر بچه هاست
هرجا شده هویج هم امروز می خرد
بیچاره پیرزن، همه برف است كوچه ها
 
او از میان كلفت و نوكر ز شهر خویش
آمد به جستجوی من و سرنوشت من
آمد چهار طفل دگر هم بزرگ كرد
آمد كه پیت نفت گرفته به زیر بال
هر شب در آید از در یك خانه فقیر
روشن كند چراغ یكی عشق نیمه جان
 
او را گذشته ای است، سزاوار احترام :
تبریز ما ! به دور نمای قدیم شهر
در ( باغ بیشه ) خانه مردی است باخدا
هر صحن و هر سراچه یكی دادگستری است
اینجا به داد ناله مظلوم می رسند
اینجا كفیل خرج موكل بود وكیل
مزد و درآمدش همه صرف رفاه خلق
در باز و سفره پهن
بر سفره اش چه گرسنه ها سیر می شوند
یك زن مدیر گردش این چرخ و دستگاه
او مادر من است
 
انصاف می دهم كه پدر رادمرد بود
با آنهمه درآمد سرشارش از حلال
روزی كه مرد، روزی یكسال خود نداشت
اما قطارهای پر از زاد آخرت
وز پی هنوز قافله های دعای خیر
این مادر از چنان پدری یادگار بود
 
تنها نه مادر من و درماندگان خیل
او یك چراغ روشن ایل و قبیله بود
خاموش شد دریغ
 
نه، او نمرده، میشنوم من صدای او
با بچه ها هنوز سر و كله می زند
ناهید، لال شو
بیژن، برو كنار
كفگیر بی صدا
دارد برای ناخوش خود آش می پزد
 
او مرد و در كنار پدر زیر خاك رفت
اقوامش آمدند پی سر سلامتی
یك ختم هم گرفته شد و پر بدك نبود
بسیار تسلیت كه به ما عرضه داشتند
لطف شما زیاد
اما ندای قلب به گوشم همیشه گفت:
این حرفها برای تو مادر نمی شود.
 
پس این كه بود؟
دیشب لحاف رد شده بر روی من كشید
لیوان آب از بغل من كنار زد،
در نصفه های شب.
یك خواب سهمناك و پریدم به حال تب
نزدیك های صبح
او زیر پای من اینجا نشسته بود
آهسته با خدا،‌
راز و نیاز داشت
نه، او نمرده است.
 
نه او نمرده است كه من زنده ام هنوز
او زنده است در غم و شعر و خیال من
میراث شاعرانه من هرچه هست از اوست
كانون مهر و ماه مگر می شود خموش
آن شیرزن بمیرد؟ او شهریار زاد
هرگز نمیرد آنكه دلش زنده شد به عشق
 
او با ترانه های محلی كه می سرود
با قصه های دلكش و زیبا كه یاد داشت
از عهد گاهواره كه بندش كشید و بست
اعصاب من بساز و نوا كوك كرده بود
او شعر و نغمه در دل و جانم بخنده كاشت
وانگه به اشك های خود آن كشته آب داد
لرزید و برق زد به من آن اهتزاز روح
وز اهتزاز روح گرفتم هوای ناز
تا ساختم برای خود از عشق عالمی
 
او پنج سال كرد پرستاری مریض
در اشك و خون نشست و پسر را نجات داد
اما پسر چه كرد برای تو؟ هیچ، هیچ
تنها مریض خانه، به امید دیگران
یك روز هم خبر: كه بیا او تمام كرد.
 
در راه قم به هرچه گذشتم عبوس بود
پیچید كوه و فحش به من داد و دور شد
صحرا همه خطوط كج و كوله و سیاه
طومار سرنوشت و خبرهای سهمگین
دریاچه هم به حال من از دور می گریست
تنها طواف دور ضریح و یكی نماز
یك اشك هم به سوره یاسین من چكید
مادر به خاك رفت.
 
آنشب پدر به خواب من آمد، صداش كرد
او هم جواب داد
یك دود هم گرفت به دور چراغ ماه
معلوم شد كه مادره از دست رفتنی است
اما پدر به غرفه باغی نشسته بود
شاید كه جان او به جهان بلند برد
آنجا كه زندگی،‌ ستم و درد و رنج نیست
این هم پسر، كه بدرقه اش می كند به گور
یك قطره اشك، مزد همه زخم های او
اما خلاص می شود از سرنوشت من
مادر بخواب، خوش
منزل مباركت.
 
آینده بود و قصه بی مادری من
ناگاه ضجه ای كه بهم زد سكوت مرگ
من می دویدم از وسط قبرها برون
او بود و سر به ناله برآورده از مغاك
خود را به ضعف از پی من باز می كشید
دیوانه و رمیده، دویدم به ایستگاه
خود را بهم فشرده خزیدم میان جمع
ترسان ز پشت شیشه در آخرین نگاه
باز آن سفیدپوش و همان كوشش و تلاش
چشمان نیمه باز:
از من جدا مشو
 
می آمدیم و كله من گیج و منگ بود
انگار جیوه در دل من آب می كنند
پیچیده صحنه های زمین و زمان بهم
خاموش و خوفناك همه می گریختند
می گشت آسمان كه بكوبد به مغز من
دنیا به پیش چشم گنهكار من سیاه
وز هر شكاف و رخنه ماشین غریو باد
یك ناله ضعیف هم از پی دوان دوان
می آمد و به مغز من آهسته می خلید:
تنها شدی پسر.
 
باز آمدم به خانه چه حالی! نگفتنی
دیدم نشسته مثل همیشه كنار حوض
پیراهن پلید مرا باز شسته بود
انگار خنده كرد ولی دلشكسته بود:
بردی مرا بخاك كردی و آمدی؟
تنها نمی گذارمت ای بینوا پسر
می خواستم به خنده درآیم ز اشتباه
اما خیال بود
ای وای مادرم
 
سروده استاد محمد حسین شهریار

 
نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: شنبه 23 ارديبهشت 1391برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

روان پریشان یک نسل دانشجو

روان پریشان یک نسل دانشجو

امیر آزادی

به بهانه‌ی نزدیک شدن به امتحان‌های پایان ترم دانشجویان

تحصیلات دانشگاهی در ایران یكی از جبرهای مقدر برای قشر جوان جامعه است كه كم‌تر كسی به فكر نافرمانی از آن می‌افتد. جبر دانشجو شدن در این مقطع تاریخی بسیار شبیه به یک بیماری روانی جمعی است. چرا یک نسل نیاز روانی به تحصیلات دانشگاهی پیدا كرده است؟ شاید این سؤال تازمانی كه جامعه از این مقطع خارج نشود بی‌پاسخ بماند. اما چیزی كه قابل طرح است، نتیجه‌ی روانی حاصل از این دانشگاهی‌شدن است. در این بحث سه مؤلفه‌ی اصلی تأثیرگذار شامل دانشجو، استاد و خانواده دخیل هستند.
قانون نانوشته برای یک دانشجو آن است كه او باید تلاش كند و استاد دستمزد او را بر اساس معیاری كه خود به وسیله‌ی تجربیاتش به دست آورده كاملن عادلانه در هیبت نمره بپردازد و خانواده‌ی مسئول و نگران از آینده‌ی فرزند، به طور پنهانی وضعیت دانشجو را زیر نظر داشته باشد.
بند اول قانون وضع می‌كند كه دانشجو باید تلاشگر باشد، اما به چه قیمتی؟

پارادایم قتل

در دانشگاه دولتی معتبری خود شاهد بودم كه یكی از هم‌دانشكده‌ای‌هایم پس از ۵ ترم مشروطی (یعنی معدل پایین‌تر از ۱۲) در هنگام ثبت‌نام ترم بعد با برگه‌ی انتخاب واحدش به ملاقات مدیر آموزشی دانشگاه رفت كه در طبقه‌ی سوم قرار داشت. طبق قوانین آموزشی ۵ ترم مشروطی به معنی اخراج حتمی دانشجو است. دانشجوی مزبور از مدیر درخواست كرد كه همراه او به ایوان طبقه‌ی سوم بیاید. هر دو به آن‌جا رفتند و دانشجو بر لبه‌ی ایوان ایستاد و یک خودكار و برگه‌ی ثبت‌نام را به دست مدیر آموزشی داد و گفت اگر برگه را امضا نكند خودكشی خواهد كرد. پس از جدی‌كردن تهدید خود و آویزان‌شدن از لبه‌ی ایوان، مدیر آموزشی برگه را امضا كرد. اخراج‌شدن از دانشگاه مساوی با مرگ می‌شود و جالب این‌جاست كه مسئول آموزشی هم این مسئله را باور كرده بود. در این موقعیت هم دانشجو می‌دانست كه خودكشی نخواهد كرد و هم مسئول آموزشی می‌دانست كه با امضاء نكردن برگه اتفاقی نخواهد افتاد. ولی هر دو در این موقعیت نقش خود را به طور كامل باور كرده بودند. در این نمایش اگر برگه امضا نمی‌شد، مسئول آموزشی قاتل، دانشجو مقتول و برگه‌ی ثبت‌نام وسیله‌ی قتاله به حساب می‌آمدند.

وَهم جنایت

در موردی دانشجویی كه طی ۴ سال، ۱۲۸ واحد درسی را بدون هیچ مشكلی گذرانده بود، در ترم آخر تنها در یک درس اختیاری ۳ واحدی، نمره‌ی ۲۵/۹ گرفته بود. از استاد مربوطه درخواست كرد به خاطر پذیرفته‌شدنش در كنكور مقطع فوق لیسانس، به او نمره‌ی ۱۰ بدهد، در غیر این‌صورت به جای دانشگاه به سربازی خواهد رفت و شرایط زندگی‌اش اجازه‌ی ادامه‌ی تحصیل به او نخواهد داد. پس از یک ساعت صحبت و التماس، استاد كه با چهره‌ای كاملن نگران و چشمانی گشاد به او خیره شده بود، با صدایی لرزان سكوت خود را شكست و گفت اگر به او ۱۰ بدهد، به یقین مرتكب جنایت شده است و به دانشجو اطمینان داد كه ایمان داشته باشد علارغم تلاش یک‌ساله‌اش برای قبولی در كنكور مقطع بالاتر، اگر طبق قوانین آموزشی در این درس قبول نشود و به سربازی برود، زندگی موفق‌تری خواهد داشت. این جریان با گلاویز شدن دانشجو با استاد و سرباز شدن دانشجو به پایان رسید. اگر از هزار و یک پله، هزارتایش را بالا بروی، اما هزار و یكمین پله باقی بماند انگار هیچ تلاشی نكرده‌ای. این قاعده‌ی تلاشگری است كه ارباب دانشجو (استاد) به آن اعتقاد دارد. پس دانشجو افسار پاره كرده، طغیان می‌كند و با گلاویز شدن و فحاشی هر چه را كه رشته بود، پنبه می‌كند. ارباب مقصودش از جنایت چه بوده؟ جنایت یعنی خلاف قوانین آموزشی عمل‌كردن؟ و یا عادلانه‌نبودن این كار؟ شاید خلاف عقاید خود عمل‌نكردن یعنی جنایت؟ اما هر چه هست باز هم پای ذهنی‌شدن قوانین و دگردیسی آن در ذهن به شكل خلاف قانون یعنی جنایت در می‌آید.
در زیر فشار اعمال این قوانین درونی‌شده عجیب نیست، دانشجویانی كه پایداری كم‌تری دارند متوسل به قرص‌ها و مواد اصطلاحن دانشجویی مثل آمفتامین‌ها، و محرک‌ها، قرص‌های كنترل اعصاب و ضد افسردگی شوند.

هجوگرایی

بندی از قانون: معیار نمره‌دادن براساس تجربیات شخصی و كاملن عادلانه است.
برخی دیگر این قانون را به بازی می‌گیرند تا شاید آموزش لذت‌بخش‌تر شود. یكی از اساتید كه جزو دانشمندان برجسته‌ی ایران است و در حال حاضر در یكی از بزرگ‌ترین مراكز تحقیقاتی جهان مشغول به كار است، معیارهای سرگرم‌كننده‌ای برای نمره داشت. پس از برگزاری امتحان برگه‌ها را جمع می‌كرد و در حضور دانشجویان اسم می‌خواند، برگه را مچاله و پرتاب می‌كرد. براساس طولی كه برگه پرتاب می‌شد، نصف نمره‌ی امتحانی را منظور می‌كرد، نصف دیگر را هم در سر جلسه براساس ژست اندیشیدن و نشستن شاگردان می‌داد. در نهایت به آن‌هایی كه نمره‌ی قبولی نمی‌آوردند می‌گفت، یک دفترچه‌ی ۲۰۰ برگ را با خط خوش پر كنند از «این گوشت است، هویج نیست» و به حرف خود پایبند می‌ماند. ملال و یكنواختی تدریس و روزگار او را به این بازی هجو كشانده بود و یا فشارهایی كه بر روان او هم می‌آمد؟ هر چه بود او هم این قوانین را به سخره گرفته بود و بازی با آن‌ها برایش لذت‌آفرین بود. یک استاد ریاضی با مدرک فوق دكترای ریاضی از «ورشوی لهستان» (مهد ریاضیات جهان) امتحانی به مدت ۷ ساعت برگزار كرد و در ساعت چهارم سیگاری روشن كرد. به همه‌ی دانشجویان سیگار تعارف کرد و اعلام کرد سیگار كشیدن آزاد است. او به معدود دانشجویانی كه قانون‌شكنی كردند و سیگار كشیدند بالاترین نمره را داد (حتا اگر در برگه‌هایشان مزخرف نوشته بودند). استاد سیگار را دوست نداشت بلكه عاشق سیگار بود.

نتیجه‌ی فشارها و موقعیت‌های تناقض‌آمیزی از این دست، در شكل‌های فردی و جمعی نمود پیدا می‌كند. نمودهای فردی به خصوص در دانشجویان مقاطع بالاتر (فوق‌لیسانس و دكتری) رخ می‌دهد.

شیزوفرنی‌های خفیف: دانشجویان آن‌چنان به خودبزرگ‌بینی می‌رسند كه خود را فرد مهم و تأثیرگذاری می‌دانند و باور دارند كه عده‌ی زیادی از دوستانشان زیر نفوذ او هستند و خود را نقطه‌ی عطف جامعه می‌دانند. و نقشه‌ی كارهای انقلابی را در سر دارند.

آنارشیسم دانشجویی: آسیب‌رساندن به اموال دانشگاه، فحاشی مستقیم به اساتید... و در بهترین شكل آن به افسردگی‌های عمیق دانشجویی می‌انجامد به طوری كه پس از پایان تحصیل احساس بازنشستگی بدون مستمری و پیری زودرس می‌كنند.

نمودهای جمعی آن هم در تشكل‌های صنفی - مدنی، تحصن‌ها و اعتصابات دانشجویی بروز می‌كند كه همگی آن‌ها به علت نبودن برنامه‌های مدون و نداشتن پشتیبان، روشن نبودن اهداف (و یا به عبارت دیگر روشن نبودن هیچ چیز) به جنبش‌هایی اخته تبدیل می‌شوند.

همین دانشجویان اگر مقدور باشد می‌خواهند وارد بستر جامعه، چرخه‌ی اقتصادی مدیریتی و علمی شوند، اما با چه ذهن و روانی؟ نتیجه‌ی بستر اجتماعی حاصل از این نسل دانشجو چه خواهد بود؟

نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: چهار شنبه 20 ارديبهشت 1391برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

شعر طنز

كهنه رندی بود نام نامی‌اش باباكرم
گه فروتن بود و گه انبانـــه فیس و ورم

دوخت هر دم كیسه و اندوخـــت دینــار و درم
زیســـت عمــــری كامیــاب و مالدار و محـترم

چون ز عهد كودكی تا آخرین ساعت كه مرد
نان به نرخ روز خورد


در جوانی مدتی لبّاده و دستار داشت
بعد تا چندی كراوات و كت و شلوار داشت

او كه در اصلاح روی و موی خود اصرار داشت
دیدمش روزی كه از اصلاح صورت عـار داشت

گاه مو بر رخ نهاد و گاه موی از رخ سترد
نان به نرخ روز خورد



آنكه در محبس به پهلوی مدرس می‌نشست
ناگهان از او بــــرید و با رضا خان داد دست

چون رضا خان جیم شدخودرابه حزب توده بست
چون ورق برگشت وحزب توده هم شد ورشكست

رفت و بردرگاه فرزند رضا خان سر سپرد
نان به نرخ روز خورد



در بر اهــل وفـــا رنــگ وفاكیشان گرفت
دربساط میگساران, ساغر از ایشان گرفت

چون به درویشان رسید آیین درویشان گرفـــت
گرگ با نیرنگ, جــا در جــامه میشـان گــرفت

بر گلوی گوسفندان زبون دندان فشرد
نان به نرخ روز خورد



گرفتاد اندر ته دریای قلزم, شد نهنگ
ور به جنگل‌های افریقا درآمد, شد پلنگ

گشت مستفرنگ, اندر محفـــل اهــل فـــرنـــگ
گـاه شــد رومی رومی گــاه شــد زنگی زنگ

گاه ترك و گاه تازی, گاه مرشد, گاه كرد
نان به نرخ روز خورد



گشت در هر راه نان و آب دارای رهنورد
یافت هر دم صورتی دیگر, چون طاس تخته نرد

گاه نرشد, گاه ماده, گاه زن شــد, گـــاه مـــرد
چون به دینداران رسید از باده خواری توبـه كـــرد

چون به میخواران رسید آن توبه را از یاد برد
نان به نرخ روز خورد



در بر بودائیان, آیین بودا را ستود
در بر زرتشتیان, زند و اوستا را ستود

چون مسیحی دید, انجیـل مسیحــا را ستـــود
چون كلیمی یافت, ده فرمان موســــا را ستـــود

چون مسلمان دید, خود را از مسلمانان شمرد
نان به نرخ روز خورد



مؤمنان او را یكی از مؤمنان پنداشتند
صالحان او را نكو كار و امین پنداشتند

دزدهــا او را به دزدی بی قریـــن پنـــداشتنـــد
از چه رو جمعی چنان, جمعی چنین پنداشتنـد؟

چونكه هم در زهد شهرت داشت, هم در دستبرد
نان به نرخ روز خورد

 

نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: شنبه 16 ارديبهشت 1391برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

شرح دلپذیر محمد صالح‌علا از اولین عشق‌اش: تا سه شمردم و پنجره را باز کردم....

عشق مثل دامنی گر گرفته است، هر طرف که می‌دوی شعله‌ورتر می‌گردی. چیزی به ظهر نمانده بود. تا سه شمردم و پنجره را باز کردم و ناگهان عاشق شدم.

 

به گزارش خبرآنلاین، شماره جدید کتاب هفته «نگاه پنجشنبه» با صفحاتی ویژه «بطالت» و یادداشت ها و گفتارهایی از «حسام الدین سراج، هوشنگ جاوید، عبدالحسین مختاباد، شهرام ناظری، شهرام شکیبا، صادق زیباکلام، ابولفضل زرویی نصرآباد و...» منتشر شد.

 

در بخشی از این هفته نامه خواندنی «محمد صالح علا» از نخستین عشق خود روایتی را منتشر کرده که بخش هایی از آن را می خوانید:

پنجشنبه 14 اسفند ساعت 11 صبح من عاشق شدم، هوا ابری بود و همه باران‌های عالم سر من می‌ریخت. گفتن از آن روز که عاشق شدم چه خوب است. مثل این است که روی زخمی را بخارانی نه بیشتر. پیشتر. عشق مثل دامنی گر گرفته است، هر طرف که می‌دوی شعله‌ورتر می‌گردی. چیزی به ظهر نمانده بود. تا سه شمردم و پنجره را باز کردم و ناگهان عاشق شدم. روزی که من عاشق شدم عالم توفانی شد. پنجره‌ها، درها باز و بسته می‌شدند و شرق و شورش به هم خوردند. شیشه‌ها می‌ریختند و آینه ترک برداشت. قیامت بود. روزی که من عاشق شدم دریای مازندران با جنگل و اغلب درختان عازم من بودند. کوه‌ها کج و مج می‌شدند. غوغایی بود. آن روز اگر به اصفهان می‌رفتم شیراز به استقبالم می‌آمد. من تا سه شمردم و پنجره را باز کردم. از همه جا صدای اذان می‌آمد، من هم از روی سپاسگزاری دولا شدم و دست خودم را بوسیدم. همان دست که پنجره را باز کرده بود. من با وضو عاشق شدم. چون خودم پیش‌پیش خبر داشتم. می‌دانستم حافظ برایم پیغام داده بود. دانشجو بودم. دانشجوی کارگردانی.

 

 

یک روز می‌رفتم حوالی دانشگاه تهران کتابی پیدا کنم از مارتین اسلیم درباره کرگدن اوژن یونسکو، سر فرصت پیاده شدم. آن طرف پیرمردی را دیدم گریه می‌کرد. پرسیدم «اِبسسِ چرا گریه می‌کنی؟» با بغضی گفت: «پولمو نداد و رفت...» گفتم: «کی؟» گفت: «فال ازم خرید. پاکت را پاره کرد، فالش را دید، پول نداده گذاشت و رفت.» گفتم: «عیبی نداره بده به من. خودم عاشق فال خوانده شده، کاسه لب پر، اشک ریخته‌ام.»

فال را گرفتم.

 

 

دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم/ با کافران چه کارت؟ گر بت نمی‌پرستی

 

 

حالا من تا سه شماره عاشق شدم. خدای نکرده اگر تا هفت می‌شمردم چی می‌شدم! زمین غمگین بود. روزی که من عاشق شدم. زمین متبسم شد و سراسیمه دور خورشید می‌چرخید، جوری که عالم فقط دو فصل می‌شد. برای عاشق یا بهار است یا پاییز روزی که من عاشق شدم به سختی شب شد. آن هم چه شبی. بی‌پایان!

 

 

شبی که ماه مفقود شده بود. با این وجود نمی‌دانم از کجا لایه نازکی از مهتاب روی همه چیز کشیده بودند و من یکسره بیدار بودم که شب اول هیچ عاشقی نخوابیده. نمی‌خوابد. چون تا سحر میخانه دلدار باز است با آن دو چشم آهویی خیال‌بازی‌ها می‌کردم. پدر و مادرم هم بیدار بودند. چنان که گفت‌وگوی ایشان را می‌شنیدم. گفت‌وگوی والدینم مناجات بود. پدرم می‌فرمودند: خانم! پسرمان به سلامتی عاشق شده است و مادرم آهسته آهسته به نجوا می‌گفتند: «اسپند دود می‌کنم. عشق در خانه ما شگون دارد.»

 

 

بعد سر می‌چرخانیدند رو به آسمان و می‌گفتند: «خدایا! بارلها! همه بچه‌های این سرزمین عاشق باشند. صدقه سر آنها بچه‌های من هم عاشق باشند.»

من گر گرفته، می‌لرزیدم و شب تکان نمی‌خورد. هر چه هل‌اش دادیم آن شب میلی به صبح نمی‌داشت. پدر و مادرم بیدار بودند و حرف زدن از عشق برایم بی‌عفتی بود. بنابراین زبان بسته و بی‌واژه با خودم گفت‌وگو می‌کردم. از خودم می‌پرسیدم چرا عاشق شدم. که هنوز نمی‌دانستم امر ذاتی قابل تحلیل نیست. یعنی نمی‌توانی بپرسی گل چرا گل شده؟

 

 

 

البته در منزل ما همیشه خدا کاغذ بود، غیر از کاغذ و قلم باید دستی هم باشد که بنویسد: «بسم الله الرحمن الرحیم، من عاشق شما شده‌ام. مرا ببخشید گستاخی کردم عاشق شما شده‌ام. می‌خواهم به وسیله این کاغذ از شما اجازه بگیرم. اجازه می‌فرمایید من گاهی خوابتان را ببینم؟ ببخشید دست خودم نیست آن چشم‌های محترمتان قلب ما را می‌لرزاند.»

 

 

 

ابن قیم می گوید: «نشانه دیگر آن است که وقتی معشوق به عاشق می نگرد، عاشق چشم هایش را ببندد و یا به زمین بدوزد زیرا از عشق می هراسد و شرم دارد.»

 

...

 

عشق از جمله پدیده هایی است که معدود نمی شود. عشق اول و دوم و سوم و...ندارد یعنی عشق یکی است و آدمی تنها یکبار عاشق می شود، چنانکه آن روز پنجشنبه 14اسفند، من عاشق شدم، چنان که عصاره آن عشق سی و چند ساله است و یک پسر دارد.»

نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: دو شنبه 4 ارديبهشت 1391برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

بازخوانی یک مقاله امیر قادری : در دنیای بی قهرمان نو؛ آخرین مرد

بازخوانی یک مقاله امیر قادری پس از باری رئال مادرید-بارسلونا :

در دنیای بی قهرمان نو؛ آخرین مرد

- امتحان‌اش کنید. کافی است در زندگی اعلام کنید که یک برنده‌اید. خواهید دید چه بر سرتان می‌آورند.

2- خوزه مورینیو سرمربی رئال مادرید یکی از همین آدم‌هاست. هیچ کس به اندازه او نمی‌داند چنین ادعایی، چه بر سر گوینده آن خواهد آورد. می‌خواهد مربی یک تیم فوتبال باشد یا یا یک کارگر گمنام در محله‌ای از یاد رفته. اما مورینیو این بازی را دوست دارد. او می‌خواهد قهرمان دنیایی باشد که دیگر به قهرمان اعتقادی ندارد. به خصوص به قهرمانی که خودش عالم به قهرمان بودن‌اش باشد و اعلام‌اش هم ‌می‌کند. دنیایی که تمام تلاش‌اش این است که مرز میان بالا و پایین، شمال و جنوب، خاص و عام و... را از بین ببرد. دنیایی که در آن یک آدم معمولی صرف حضور در یک برنامه تلویزیونی واقع‌نمایانه (ریالیتی شو)، تبدیل به یک ستاره می‌شود. دنیایی که مردم عادی با استفاده از فضای گستاخ و پرشور و مرز شکن اینترنت، می ‌توانند یک طبقه زورمند را در هم بشکنند یا لااقل به دل آن نفوذ کنند. دنیایی که پسری از خاندان سلطنتی، با دختری از میان مردم ازدواج می‌کند. این خوب است که. مشکل اما این جاست که چنین دنیایی از داشتن قهرمان تهی است. حالا با نسلی تازه رو به روییم که از وجود رهبرانی از نوع سابق، محرومند و تک و توک پیش بیاید قهرمانی از دنیای تازه گیرشان بیاید.

3- این وجه مثبت ماجرا بود که هزینه خاص خودش را داشت. جامعه‌ای پر از آدم‌های معمولی مدام در حال بزرگ شدن، که البته از پذیرش قهرمان معذورند. به این اضافه کنید همه آن خصلت‌های وحشتناک قدیمی بشر و هژمونی‌های غالب بر آن. که از برتر شدن یک انسان، نگران است. که می‌کوشد با قوانین از پیش ساخته، خلق پاره‌ای معذوریت‌های اخلاقی و اجتماعی، و البته ترس، آدم‌ها را در حدود تعیین شده حفظ کند. پپ گواردیولا مربی بارسلونا، خوب است؛ از جمله به این خاطر که ارزش‌های فردی‌‌اش را به هماهنگی تیمی‌اش ارجاع می‌‌دهد. ما از حضور «فرد»ی مثل گواردیولا، نگران نمی‌شویم. نمی‌ترسیم. او ارزش‌های خودش را به تیم‌اش حواله داده است. حداکثرش این است که در دقایقی از بازی، با هماهنگی خوب و روش‌های پیچیده ایجاد فضا و سپس حمله، ما را به وجد می‌آورد. اما حواس‌اش هست که از این حد فراتر نرود. که به خودش به عنوان فردی فراتر از جریان‌های غالب و آگاه به قاعده بازی، اشاره‌ای نکند. او همین است که هست. مربی یک تیم فوتبال به اسم بارسلونا. اما رئال مادرید کهکشانی، حالا تیمی است به مربی گری فردی به اسم خوزه مورینیو. که البته نتیجه هم می‌گیرد. مورینیویی که بعد از کسب سومین جام مهم سال گذشته‌اش، جام قهرمانان، پسرش را روی دوش‌اش گذاشت و به ورزشگاه آورد. این طور شخصی کردن قهرمانی که البته خیلی‌ها در رسیدن به این رتبه نقش داشته‌اند.

4- در جام جهانی 2010 ما مارادونا را داشتیم به عنوان قهرمانی از نسل گذشته. کسی که با زمان پیش نیامده بود و واکنش‌هایش، حرف‌هایش و اعتراض‌های جذاب گذشته‌اش را هم در میدان تازه، تبدیل به یک طرح بامزه کرد. مارادونا فرد بودن را می‌فهمید و فرزند زمانه خود بودن را نه. یک قهرمان قدیمی بود. متعلق به دورانی که دنیا هنوز می‌توانست و این نیاز را در خود احساس می‌کرد تا قهرمان داشته باشد. پس تقدیس‌اش می‌کردند و دیگر نمی‌کنند. اما حالا خوزه مورینیو، سرمربی امروز باشگاه رئال مادرید، می‌خواهد همین دنیای تازه را با ابزارهای خود این دنیا، وادار به پذیرش چنین قهرمانی کند. او مرد رسانه‌هاست. کارش را بلد است. نابلدی و عقب ماندگی‌اش را پشت اعتراض و افشاگری و قهرمان‌بازی‌های حالا دیگر کاریکاتورگونه پنهان نمی‌کند. برای او این قبیل اعتراض‌ها و افشاگری‌ها جزیی از قاعده بازی است. بازی که قاعده‌اش را مورینیو قواعدش را از گردانندگانش هم بهتر بلد است. پس از ابزار آن‌ها برای غلبه خودش استفاده می‌کند. او از «تیم» حرف می‌زند و «فرد» می‌سازد. از خلقیات ظاهری و قوانین اجتماعی برتری شکن، برای غلبه بر خود این چیزها بهره می‌برد. از رسانه‌های مرز شکن استفاده می‌کند تا مرزهای قهرمانی خودش را بنا کند. از ابزار خودشان، علیه خودشان استفاده می‌کند این رفیق ما.

5- مورینیو را دوست دارم. چون به‌ام قوت قلب می‌دهد که در این دنیای تازه با شرایط تازه، می‌شود قهرمان‌های تازه ساخت. که نسل فرد و قهرمان از بین نرفته است. می‌داند و می‌دانیم که چه کار سختی است. که به خاطرش باید چه قوانین و قواعدی را بشکنیم و در برابر چه ابزار هولناکی قد علم کنیم. که در این مسیر هوش و دانایی و حرفه‌ای گری‌ فرد به هیچ انگاشته می‌شود تا مفهوم قهرمان نقض شود. مورینیو همه این‌ها را می‌داند و باز ادامه می‌دهد.

6- گفتم که. امتحان کنید. بگویید یک برنده‌اید. ببینید این اعلان، چه مسئولیتی را به دوش‌تان می‌اندازد. قوی‌تر از جاذبه زمین، آن چشم‌های ملتمسی است که می‌خواهد شما را به زیر بکشد و از پایین، منتظر سقوط، چشم به شما، این بالا دوخته‌ است.

امیر قادری

نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: یک شنبه 3 ارديبهشت 1391برچسب:مقاله,امیر,قادری,دنیا,بی,قهرمان,نو,آخرین,مرد,خوزه,رئال,بارسا,سایه,فوتبال, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

ارشمیدس در حمام

ارشمیدس در حمام !

معروف است که یکی از بزرگ‌ترین کشفیات ارشمیدس در حمام صورت گرفت و وی شوق‌زده،  از حمام بیرون زد و فریاد کشید «یافتم، یافتم».

روزی که ارشمیدس به حمام رفت، لابد چرک بود. اما به جای اینکه کیسه بکشد شروع به بازی و غوطه‌خوردن در آب کرد. پایین می‌رفت و بالا می‌آمد، باز پایین می‌رفت و بالا می‌آمد، خیلی آرام، یک بار دیگر که پایین رفت یکهو از آب بیرون جست. فریاد کشید: یافتم، یافتم...

کسانی که حمام نرفته‌اند نمی‌دانند که فریاد در حمام چه انعکاس پرابهت و چندباره‌ای دارد. پژواک صدا در خود صدا می‌پیچد و باز ارشمیدس انگار که «مویش» را می‌کشند از ته دل فریاد می‌زد: یافتم، یافتم...

اولین گمان این بود که ارشمیدس سنگ پا پیدا کرده است، اما تا آن روز کسی برای سنگ پا اینطور نعره نکشیده بود. آنهایی که به ارشمیدس نزدیک‌تر بودند بی‌اختیار ذهن‌شان به ثروت و جواهری رفت که ارشمیدس از روی خوش‌شانسی و اتفاق آن را پیدا کرده است که فریاد در فریاد ارشمیدس انداختند: مال ماست، مال ماست...

اما ارشمیدس بی‌اعتنا به همه‌چیز و همه‌کس و حتی لباس‌هایش، از سر شوق، لخت مادرزاد از حمام بیرون زد.

صاحب حمام فقط یک فریاد کوتاه داشت: پس پول حمام چی؟

بعد یکهو مثل تیر از ذهنش گذشت که ارشمیدس چیز باارزشی یافته و فریاد‌زنان به دنبالش افتاد: مال من است، مال من است!

حمامی پس از اینکه دویست، سیصد متر به دنبال ارشمیدس دوید، دیگر کاملاً باورش شد که ارشمیدس چیز باارزشی پیدا کرده و حالا فریاد می‌زد: دزد، دزد، بگیریدش...

وقتی ارشمیدس از کنار بازار شهر گذشت جمعیتی که از پی‌اش می‌دوید به هجده نفر رسید، در حالی که ارشمیدس همچنان فریاد می‌زد: یافتم، یافتم...

شمع‌فروشان و نعل‌بندان و خلاصه کاسب‌کارها از کسانی که به دنبال ارشمیدس بودند می‌پرسیدند: «مگر چه شده است؟» و آنها جواب می‌دادند: «یافتش، یافتش» و همین‌طور از پی ارشمیدس می‌دویدند.

پیرزنی گفت: چه بی‌حیاست این مرد!

لاتی به محض اینکه ارشمیدس را آن‌طور لخت مادرزاد دید گفت: این چی‌چی پیدا کرده که باید حتماً لخت باشه تا نشون بده؟!

در سرکوی سگ‌بازها، آنجا که «کلبی»‌ها جمع می‌شدند، بالاخره جلوی ارشمیدس را گرفتند. لنگی به دور تنش پیچیدند، پیرمردی نفس‌نفس‌زنان از راه رسید: من هفته قبل در حمام انگشتر طلایم را گم کردم، زنم شاهد است!

حمامی هم رسید: منطقاً آنچه در حمام است، مال حمامی است.

یکی از سوفسطائیان خواست با این نظر مخالفت کند که مأمور دولت آمد: حرف بی‌حرف! این چیزها مال دولت است.

مرد میانسالی از جمعیت گفت: قربان هنوز معلوم نیست چی‌چی هست.

مأمور خود را از تک و تا نینداخت: پس زودتر معلوم کنید تا بفهمیم صاحب چه چیزی هستیم!

اما ارشمیدس که غافل از دور و برش بود همین‌طور داد و فریاد می‌کرد: یافتم، یافتم، یافتم...

جمعیت که هر دم بیشتر می‌شد و کلافه بود دسته‌جمعی فریاد زدند: آخه بگو چی ‌یافتی؟

ارشمیدس با همان شور و حرارت فریاد کرد: هر جسمی که در آب فرورود به اندازه وزن مایع هم‌حجمش سبک می‌شود.

مردم گفتند: چی‌، چی گفتی؟

ارشمیدس که از دقت و توجه مردم نسبت به مسائل علمی شوق‌زده شده بود شمرده گفت: دقت کنید، ‌هر جسمی که در آب فرورود به اندازه وزن مایع هم‌حجمش سبک می‌شود.

همگی با هم گفتند: «این مردک خر چه می‌گوید، دیوانه است» و از دورش پراکنده شدند و ارشمیدس از دور صدای مردی را شنید که می‌گفت «هر جسمی که در آب فرورود به اندازه ارشمیدس دیوانه نمی‌شود» و صدای خنده مردم بلند شد.

فردای آن روز به سردر حمام یک تابلوی کوچک نصب شد که روی آن با خط خوش یونانی نوشته شده بود: برای حفظ شئونات اخلاقی از پذیرش دانشمندان و فلاسفه معذوریم.

نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: جمعه 25 فروردين 1391برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

جدایی نادر از سیمین...وصال سیمین به جلال....و حالا...وصال قمر به عبدالحسین

دکتر قمر آریان دار فانی را وداع گفت:

بعد از فوت پروین داستان سرایی کشور عزیزمان خانم سیمین دانشور و وصال ایشان به همسر زنده یادشان جلال آل احمد که همگان بر این نکته اشراف داشتند که شاید ستاره ترین زوج ادبی ایران این زوج طلایی بودن و  امروز هم شاهد اتفاقی ناگوار دیگر هستیم

تک ستاره جامانده از همراهش خانم دکتر قمر آریان همسر زنده یاد استاد نقد و شرح...دکتر عبدالحسین زرینکوب به دیار لقاءالله شتافتند و پله پله تا ملاقات خداوند رفتند تا آنجا به وصال همراه زندگانی خود برسند...

 

 

با شرحی مختصر از زندگانی ایشان فقدان چنین حکیم و ادیبی را به تمام فرهنگ دوستان عزیز تسلیت میگوییم:

 قمر آریان استاد ادبیات و عضو شورای عالی علمی مرکز دایرةالمعارف بزرگ اسلامی بود وی همچنین همسر زنده یاد دکتر عبدالحسین زرین کوب بود که سال‌های سال در کنار یکدیگر به کار تحقیق و نگارش مشغول بودند.

وی مدت‌ها بود که به دلیل بیماری تحت مراقبت‌های پزشکی بود و چند روز گذشته را نیز در بیمارستان تهران به سر می‌برد.

 وی در سال ۱۳۰۱ در مشهد متولد شد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در مشهد به اتمام رساند و در سال ۱۳۲۷ در رشتهٔ ادبیات از دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران موفق به اخذ لیسانس شد. در سال ۱۳۳۷ با درجهٔ دکتری در رشتهٔ ادبیات از دانشگاه تهران فارغ‌التحصیل شد. عنوان رسالهٔ دکتری وی «مسیحیت و تأثیر آن در ادب فارسی» بود.

روحش شاد یادش گرامی و راهش پررهرو باد

 

نويسنده: علی صدیقین تاريخ: پنج شنبه 24 فروردين 1391برچسب:وداع,سیمین,جلال,ادب,فرهنگ,قمر,آریان,عبدالحسین, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

استارتگاه

داستان استارتگاه ( برنده تندیس صادق هدایت در سال 1384)

نوشته خلیل رشنوی

داستان بچه هایی که انشایشان را در مورد شرایط زندگیشان نوشته اند و حالا معلمشان آنها را می خواند :

 

"آقاي معلم به خدا پدر من معتاد نيست . فقط سيگار مي كشد . آدم هاي معتاد كه گوشه خيابان ها هستند و تازه پول هم ندارند . ولي پدر من پول دار است . اوخيلي زرنگ است و هميشه توي خونه پول در مي آورد . پدرم رفيق هاي گردن كلفت زيادي دارد كه با آن ها معامله مي كند . . ."

. . . .

"شقل پدر : كارگر

شقل برادر : كارگر

 خانواده ما 7 نفر استند . كه من بچه پاياني استم . سه خواهرم رفتند خانه دامادها . پدرم پير شده و كم كار مي كند . برادرم مي گويد به خاتر من زن نمي گويد ، چون مي خاهد من درس بلد باشم و دركتر بشوم . اما من از مدرسه بدم مي آيد و مي خاهم كارگر بشوم . پدرم مي گويد : « حزرت محمد به دست هاي يك كارگر بوصه زده است. » . درآمد ما ماهي 200هزار است كه ننه ام مي گويد خرج اجاره خانه ، لباص و شكم من مي شود . . ."

 

داستان در ادامه مطلب


ادامه مطلب
نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: پنج شنبه 24 فروردين 1391برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

استدلال شگفت انگیز یک کودک آفریقایی

اين شعر کانديد شعر برگزيده سال 2005 شده 
که توسط يک بچه آفريقايی نوشته شده و استدلال شگفت انگيزی داره
 

 
وقتی به دنيا ميام، سياهم، وقتی بزرگ ميشم، سياهم
وقتی ميرم زير آفتاب، سياهم، وقتی می ترسم، سياهم
وقتی مريض ميشم، سياهم، وقتی می ميرم، هنوزم سياهم
و تو، آدم سفيد
وقتی به دنيا مياي، صورتی اي، وقتی بزرگ ميشي، سفيدي
وقتی ميری زير آفتاب، قرمزي، وقتی سردت ميشه، آبی اي
وقتی می ترسي، زردي، وقتی مريض ميشي، سبزي
و وقتی می ميري، خاکستری اي
و تو به من ميگی رنگين پوست؟؟؟

 

نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: پنج شنبه 23 فروردين 1391برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

کوتاه ترین داستان دنیا

 

گفته می شود ارنست همینگوی این داستان ۶ کلمه ای (به زبان اصلی می شود6 کلمه) را برای شرکت در یک مسابقه ی داستان کوتاه نوشته است و برنده ی مسابقه نیز شده است.

                                              

برای فروش: کفش بچه، هرگز پوشیده نشده!

همچنین گفته می شود که وی این داستان کوتاه را در یک شرط بندی با یکی از دوستانش که ادعا کرده بود که با ۶ کلمه نمی توان داستان نوشت، نوشته است.

کوتاه ترین داستان ترسناک دنیا نیز داستان زیر است که نویسنده اش مشخص نیست!

                                                                          

آخرین انسان زمین تنها در اتاقش نشسته بود که ناگهان در زدند

نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

داستان دختر و پسر ناقُلا!(از سری افسانه های کهن نو)

داستان دختر و پسر ناقُلا!

یکی بود، یکی نبود؛ غیر از خدا هیچکس نبود.

آن قدیم ها که هنوز مدرسه اختراع نشده بود،مردم بچه هایشان را می فرستادند که بروند در مکتب درس بخوانند.در همانقدیم ها یک میرزای مکتب داری بود که توی ولایت غربت مکتب داشت و بچه ها را درس می داد.

یک روز یک پدر و مادری آمدند اسم دخترشان را توی مکتب نوشتند.همان روز یک پدر و مادر دیگری هم آمدند و اسم پسرشان را در مکتب نوشتند.

وقتی مکتب خانه باز شد و بچه ها آمدند و نشستند،از قضای روزگار چشم پسر و دختر به هم افتاد و یک دل نه صد دل عاشقهم شدند(بنده نگارنده که چندین نوبت در دانشکده زانوی تلمّذ بر زمین زده، یا به عبارت امروزی تر،نشیمنگاه تلمّذ بر نیمکت و صندلی نشانده، در همین جا پیشدستی کرده و هر گونه شباهت میان این دختر و پسربا هر دختر و پسر دیگر را تصادفی واتفاقی اعلام می نماید.رونوشت به مسئول محترم داداگاه مطبوعات،جهت درج در پرونده احتمالی!)

باری، این دختر و پسر، هر روز در مکتب می نشستند و زُل می زدند توی چشم همدیگر و مثل فیلم های هندی، آه های جانسوزمی کشیدند.میرزای مکتب دار دید اینطور نمی شود درس داد.این شد که مکتب را دو شیفته کرد.گفت پسر ها صبح ها بیایند و دختر ها بعد از ظهر .اما بشنو از پسر که وقتی ظهر درسش تمام می شد ، می رفت می ایستاد توی کوچه، پشت پنجره مکتبخانه و زُل می زد به دختر و هِی از ته دل آه جانسوز می کشید.دختر هم از توی مکتب به پسر نگاه می کرد و آه جانسوز می کشید.

میرزای مکتب دار که دید با این روش هم کاری از پیش نمی رود، تصمیم گرفت دختر و پسر را بنشاند کنار هم ،ببیند دردشان چیست.

باری، یک روز که کلاس تعطیل شد،گفت دختر و پسر فوق الذکر بمانند.بعد رو کرد به آن دو و گفت:«یک ماه است که شمادو نفر مرا از کار و زندگی انداخته اید.یا همین حالا بگویید چه مرگتان است یا می گویم پدر و مادرتان بیایند و تکلیفتان را روشن کنند.»

پسر آهی از ته دل کشید و گفت:«ای جناب میرزا،کدام پدر و مادر؟ آنها که شما دیدی،پدر خوانده و مادر خوانده مابودند.پدر و مادر اصلی ما به دست امپراتریس اسیرند.ای جناب میرزا،بدان وآگاه باش که ما دونفر"جولز"و "جولی" دوقلو های افسانه ای هستیم که اگر دستمان به دست هم بخورد،کارها می کنیم کارستان.»

میرزا با تعجب گفت:«اِاِاِاِ... شما دوقلو های افسانه ای هستید؟من کارتون شما ها را دیده ام...»( توضیحنگارنده: ما از اینجا نتیجه می گیریم که این جناب میرزا دروغگو بوده است! چرا که در آن دوره هنوز تلویزیون وجود نداشته.)

باری، میرزای مکتب دار که این حرف را شنید، قدری پول و قدری غذا برای توی راه [ ظن نگارنده:پنج هزار تومان بهاضافه ی دو پرس چلو کباب کوبیده] به آنها داد و راهی شان کرد که هر چه زود تر بروند پیش پدر و مادر اصلی شان.

پسر و دختر هم که الکی این دروغ ها را سر هم کرده بودند، راه افتادند رفتند در ولایت جابلقا و آن جا با هم عروسی کردند.

ما از این داستان نتیجه می گیریم که دختر و پسر خیلی ناقلا بوده اند!

قصه ما به سر رسيد، غلاغه به خونش نرسيد.

نویسنده:ابوالفضل زرویی نصرآباد

نويسنده: علی صدیقین تاريخ: سه شنبه 22 فروردين 1391برچسب:افسانه,کهن,نو,دختر,پسر,ناقلا,طنز, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

گوهر خرد شده...

 

گوهر خرد شده...:

هروقت که پایش پدال گاز را درحس میکرد گویی که قفل میشد و دیگه از رویش برداشته نمیشد و مادر علی علی کنان ذکر یا علی برمیداشت و برسر علی تشری میزد که مواظب باش...خیابان است...و علی سریع سرعت را کم میکرد ولی دوباره روز از نو روزی از نو...

علی مدام مادرش را به بالا رفتن سن و ترسو شدن متهم میکرد و هربار به مادرش تذکر میداد که به جوون ها اعتماد کنین و از تسلط کاملش روی رانندگی و ماشین میگفت که دیگه خبره ای شده برای خودش،باد توی قب قب می انداخت که آره...

ولی حیف...حیف...علی وقتی معنی خامی رو فهمید که سر له شده دخترک چشم سبز پنج ساله رو زیر لاستیک های ماشین دید...

علی سی سالی هست که دیگه پایش را از خانه هم بیرون نگذاشته...دکترها میگن اون از هرچی وسیله متحرک و نقلیه ست میترسه...

 

 

نويسنده: علی صدیقین تاريخ: جمعه 18 فروردين 1391برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

این یک واقعیت است!

 از آجیل سفره عید، چند پسته ی لال مانده است؟!
آنها که لب گشودند، خورده شدند!
آن......ها که لال ماندند، میشکنند!
دندانساز راست میگفت: پسته ی لال، سکوتش دندان شکن است...!

 

« حسین پناهی »

نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: جمعه 18 فروردين 1391برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

تقصیر ما نیست

دوستت دارم‌ها را نگه می‌داری برای روز مبادا،

 دلم تنگ شده‌ها را، عاشقتم‌ها را…

 این‌ جمله‌ها را که ارزشمندند الکی خرج کسی نمی‌کنی!

 باید آدمش پیدا شود!

 باید همان لحظه از خودت مطمئن باشی و باید بدانی که فردا، از امروز گفتنش پشیمان نخواهی شد!

 سِنت که بالا می‌رود کلی دوستت دارم پیشت مانده، کلی دلم تنگ شده و عاشقتم مانده که خرج کسی نکرده‌ای و روی هم تلنبار شده‌اند!

فرصت نداری صندوقت را خالی کنی.! صندوقت سنگین شده و نمی‌توانی با خودت بِکشی‌اش…

شروع می‌کنی به خرج کردنشان!

توی میهمانی اگر نگاهت کرد اگر نگاهش را دوست داشتی

توی رقص اگر پا‌به‌پایت آمد اگر هوایت را داشت اگر با تو ترانه را به صدای بلند خواند

توی جلسه اگر حرفی را گفت که حرف تو بود اگر استدلالی کرد که تکانت داد

در سفر اگر شوخ و شنگ بود اگر مدام به خنده‌ات انداخت و اگر منظره‌های قشنگ را نشانت داد

برای یکی یک دوستت دارم خرج می‌کنی برا ی یکی یک دلم برایت تنگ می‌شود خرج می‌کنی! یک چقدر زیبایی یک با من می‌مانی؟

بعد می‌بینی آدم‌ها فاصله می‌گیرند متهمت می‌کنند به هیزی… به مخ‌زدن به اعتماد آدم‌ها!

سواستفاده کردن به پیری و معرکه‌گیری…

اما بگذار به سن تو برسند!

بگذار صندوقچه‌شان لبریز شود آن‌‌وقت حال امروز تو را می‌فهمند بدون این‌که تو را به یاد بیاورند

 

غریب است دوست داشتن.

و عجیب تر از آن است دوست داشته شدن...

وقتی می‌دانیم کسی با جان و دل دوستمان دارد ...

و نفس‌ها و صدا و نگاهمان در روح و جانش ریشه دوانده؛

به بازیش می‌گیریم هر چه او عاشق‌تر، ما سرخوش‌تر، هر چه او دل نازک‌تر، ما بی رحم ‌تر.

تقصیر از ما نیست؛

تمامیِ قصه هایِ عاشقانه، اینگونه به گوشمان خوانده شده‌اند




دکتر شریعتی
نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: پنج شنبه 17 فروردين 1391برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

کات...تمام شد...:

 

 

ولی پدر سالهات که دیگه عصبانی نمیشه...حتی یه اخم کوچولو...دیگه همه برنامه دوشنبه های پدر را میدونن و گل فروشی سر کوچه هر هفته همین موقع ها یه دسته گل که میدونه چی بذاره و چطوری ببنده آماده میکنه و شیرینی فروش هم از صبح یه جعبه شیرینی ناپلئونی هایش را کنار میگذارد از همان هایی که پدر میگوید که علی دوست دارد...تا پدر بیاید و با آنها به دیدن علی برود.

نمیدانیم یعنی هیچ کس نمیداند که پدر خودش را هنوز بعد از بیست سال بخشیده یا نه و خود را هنوز هم که هنوزه مستحق مجازات میداند و در قنوت های نمازش از خدا میخواهد که او را در قبل از مرگش مجازات کند و ببرد و به آن دنیا نیاندازد.

پدر بیست سال است که هر دوشنبه بعد از گرفتن گل و شیرینی میاد دم خیابان و دستش را بلند میکند و تاکسی میگیرد،دربست برای بهشت زهرا...

 

کات...تمام شد...:

پدرهیچگاه فکرش رو هم نمیکرد که او بعد از اون دعوا بره و دیگه نیاد...همیشه هر وقت عصبانی که میشد و کاری انجام میداد،همه به پای جوشی بودن و عصبانیت میگذاشتن.

نويسنده: علی صدیقین تاريخ: پنج شنبه 17 فروردين 1391برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

گل بیرون گلدون

گل بیرون گلدون:

بابای مدرسه لنگان لنگان به طرف در آمد و آن را باز کرد قبل از آنکه دختر بچه های فراری از مدرسه آن را از جا بکنند،در باز شد و بچه ها بی خیال و بی توجه به اطرافشان به سمت خانه روانه می شدند.دخترک گوشه خیابان ایستاده بود و بچه ها را که از در مدرسه فرار میکردند تماشا میکرد و لبخندی روی لبانش نشست  و با آستینش که از صبح تا آن موقع به جای دستمال جیبش بود و با آن بینی اش را تمیز میکرد قطرات شبنم روی گونه هایش را پاک میکرد...

دخترک ادامه داد و به سمت ماشین مدل بالا پارک شده روبروی در مدرسه دوید...

آقا...!!خانم...!!تو رو به خدا گل بخرید...!!جوون بچه تون گل بخرین...!!

 

 

نويسنده: علی صدیقین تاريخ: چهار شنبه 16 فروردين 1391برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

کفشهای قرمز

شعله آذر

کفشهای قرمز

"همیشه برام از همین کفشا می‌گرفت. از این کفش پیرزنیا. دیگه یه روز به خدیجه گفتم، پاشو مادر بریم بازار. می‌خوام یه کفش بخرم. دوست داشتم از این کفش سانتا مانتاریا داشته باشم. به خدیجه گفتم بابات همیشه برام از این کفش پیرزنیا می‌گیره. یه قرمز دیدم. پاشنه بلند. حوصله‌ی پروف مروف نداشتم. شِرتی خریدمش. خب اندازه‌مو بلد بودم.
کمی روی صندلی چرخدارش جابه‌جا شد. دست چپ را حایل پای راستش کرد و آن را بالاتر کشید تا روی پایه درست جا بگیرد . . ."


ادامه مطلب
نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: یک شنبه 6 فروردين 1391برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

تو را دیریست من چشم انتظارم بهار

 

تو را من چشم در انتظارم بهار

من ان شاخ تکیده و خشکیده ی در بادم

تو را من در انتظارم ای بهار

برف سفید غم چندیست که بر دلم لانه کرده

بیا و این دل را گل آذین کن بیا ای نسیم بهار

شعله های آتش سرخت بوسه بر جان خواهد زد

تو را من چشم انتظارم ای نسیم بهار

ای بهار صورت ترکیده ام را سفیداب و سبزه بخش

دلبرگان دست به دست گل هایت  خواهند سپرد

با عطرت بوی خدا را احساس می کنم ای بهار

بوسه بر لب خدا با باد خواهم زد بهار

تو را من دیریست چشم انتظارم بهار

احمد سپنتامهر

نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: یک شنبه 28 اسفند 1390برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

عید دیدنی

سلام

               آغاز سال یکهزار و سیصد و نود و یک هجری خورشیدی

 

به مناسبت سال نو داستان "عید دیدنی" نوشته محسن سلیمانی رو گذاشتم

خوش بگذره


ادامه مطلب
نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: شنبه 1 فروردين 1391برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

خزینه

خزینه

ایمان اسلامیان

صمد که تون حمام را آتش می‌داد، می‌فهمیدیم که باید بساط مچ‌انداختن را جمع کنیم، از خزینه‌ی حمام متروک آقا، یکی یکی بیرون می‌آمدیم و پخش‌وپلا می‌شدیم، هر یکی‌مان جایی گم و گور می‌شد، انگار نه انگار خبری بوده. سر کار می‌رفتیم، اگر چرت می‌زدیم و چشم‌های‌مان خمار می‌شد، حساب‌مان پاک بود، اگر خمیازه‌مان می‌آمد باید فرویش می‌دادیم و دماغ‌مان را باد می‌کردیم، اما بروز نمی‌دادیم که تا صبح توی حمام خرابه چه کار می‌کردیم....


ادامه مطلب
نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: شنبه 29 اسفند 1390برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

بی بی یعنی مرگ

چرا نظر نمیدین ؟؟؟؟؟

زین پس خواندن داستان بدون نظر اشکال شرعی دارد و حرام است (آیت الله عظمی نخودچیان)

 

بی بی یعنی مرگ

عاطفه حبیبی 

 

 

اتوبوس جلوی در مسجد نگه داشت. آرام در گوش نرگس گفتم: «ای کاش نیومده بودیم». نرگس چیزی نگفت. جعفری بلند داد زد: «باز چی دارین در گوش هم می‌گین؟» جوابش را ندادیم و از اتوبوس پیاده شدیم.
عکسش را گذاشته بودند روی حجله‌ی جلوی مسجد. آستین مانتوام را با چهار تا انگشت گرفتم و اشکم را پاک کردم. نرگس با آرنج زد به دستم و به عکس اشاره کرد.<<یادش به خیر، چه آدم مزخرفی بود.>>


ادامه مطلب
نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: شنبه 28 اسفند 1390برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

حرامزاده ليمويی

 

جواد ترشيزي

 
 
حرامزاده ليمويی (-18)    
 
 
 
شايد همه‌اش تقصير مادرم بود.سعي مي‌کردم زياد در مورد او با پدرم صحبت نکنم تا اين دفعه‌ي آخر که رسيد به کلمه فاحشه و تصميم گرفتم ديگر هيچ‏وقت حرفش را پيش نکشم.
 
«او يک فاحشه‌ي سگ مصب بيشتر نبود.»
 

نمي‌دانستم چه جوابي بدهم. چه‌طور به خودش اجازه مي‌داد اين‌طوري صحبت کند. اگر کسي به خودش بگويد ترياکي، خشتک طرف را سرش مي‌کشد....


ادامه مطلب
نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: شنبه 27 اسفند 1390برچسب:-18,حرامزاده,لیمویی,سایه,فاحشه,مادر,جواد,ترشیزی,سایه, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

آشغالدونی

سلام

برای امروز داستان طنز " آشغالدونی " نوشته خسرو شاهانی رو می ذارم

تلاشم بر اینه که روزی یه داستان بذارم

برای گذاشتن داستانهای بهتر و جذابتر ما را با نظرات خود حمایت کنید

داستان فردا : " حرامزاده لیمویی " نوشته جواد ترشیزی


ادامه مطلب
نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: جمعه 26 اسفند 1390برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

حنابندان

سلام

داستان کوتاه تجربی " حنابندان " نوشته نرگس حسن لی

امیدوارم لذت ببرید


ادامه مطلب
نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: پنج شنبه 25 اسفند 1390برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

سايه...

سایه هم هست و هم نیست...مجازیست در عین حقیقت...مجازی که خبر از حقایقی میدهد...و آن حقیقت...حقیقت انسانیت است...

نويسندگان


کاوش

Template By: LoxBlog.Com


© All Rights Reserved to saayeh.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com