گروه علمی فرهنگی هنری

گروه علمی فرهنگی هنری

سایه

منوي اصلي

آرشيو موضوعي

آرشيو مطالب

سايت ها و وبلاگهاي مفيد:


امکانات


عید دیدنی

عید دیدنی

محسن سلیمانی

 

مامان گفت : «خوب من چه می‌دانستم این همه كوچه و خیابان‌ِ اندیشه داریم. وگرنه درست می‌پرسیدم.»
بابا گفت : «آخر نگفت سر كوچه‌اش چیه؟ لبنیاتیه، مرغ فروشیه؟ ذبیح جون گفتی اسم این كوچه چیه؟»
تندی گفتم : «اندیشه سه.»
مامان گفت : «این نیست. گفت تو اندیشه است، ولی گفت یك خیابان‌ِ پت و پهنه. دستِ راستم هست، این دست چیه. مثل اینكه گفت باید از یك گلفروشی رد شوید.»
بابا گفت : «خوب این را نمی‌توانستی زودتر بگویی. ایناها،‌ این گلفروشی.»
مامان گفت : «ذبیح یادت نرود چی گفتم‌ها. قشنگ مثل آدم می‌گیری می‌نشینی. تا نگفتم هم حق نداری به میوه و شیرینیها دست بزنی، فهمیدی یا باز هم حواست جای دیگر است؟ با تواَم!»
بابا گفت : «اینجا هم كه همه‌اش مغازه است. یك آدم هم پیدا نمی‌شود ازش بپرسیم.»
گفتم : «اگر گفتن بخور هم نخورم؟»
مامان گفت : «كارد بخورد به آن شكمت. چقدر می‌خوری؟ یك دقیقه نمی‌توانی جلوی آن شكم وامانده‌ات را بگیری؟ مگر آدم برای آجیل و شیرینی می‌رود عید دیدنی؟»
گفتم : «آخر نمی‌شود كه…»
مامان گفت : «آخر و مرض! آخر و كوفت! حتماً اگر باز هم عیدی به‌ات ندادن، می‌روی جلو عیدی هم می‌خواهی. اما این بار همچین پشت دستت را داغ كنم كه عیدی گرفتن یادت برود.»
بابا گفت : «ایناها! این است دیگر. این هم آن خیابان پت و پهن، خوب است لااقل پلاكش را می‌دانیم. گفتی دویست متر باید جلو برویم؟»
مامان گفت : «شمالیه. این دست‌ِ خیابان است. كجا می‌روی ذبیح! بیا اینجا ببینم ذلیل مرده!»
از لجم مامان را ول كردم و رفتم جلو تا به بابام كمك كنم و زودتر خانه دایی را پیدا كنیم. اصلاً مامان از اولش هم با من لج بود. آن روز هم نمی‌خواست بگذارد بیایم عید دیدنی، اما من هم گریه كردم. داد زدم. رفتم فرش را كشیدم جلو. جیغ زدم. پاهایم را كوبیدم زمین. مامان آمد توی اتاق و گفت : «چه مرگته باز؟ چیه؟ چرا هوار می‌زنی؟ باز می‌خواهی آن مردیكه از بالا بیاید و بیرونمان كند؟ صدایت را می‌بُری یا خودم ببُرم؟»
از ترس رفتم گوشه اتاق و كنجله شدم. می‌ترسیدم مامان باز از آن گازهای قلوه‌ای بگیرد و جای سیاهش تا یك هفته روی بازویم بماند.
عباد و رحمت رفته بودند سینما، اما من را نبردند. می‌گفتند: «كوچكی. هنوز دهانت بوی شیر می‌دهد.» من هم نمی‌خواستم توی خانه بمانم. اگر می‌رفتم عید دیدنی،‌ اَقـَل‌‌ِ كَم عیدی می‌گرفتم و یك كم چیز، ‌میز می‌خوردم. تازه دایی پولدار بود، حتماً زیاد عیدی می‌داد. آن وقت با ناصر رفیقم، می‌رفتم سینما. یا می‌رفتم شیرینی خامه‌ای می‌خریدم. چیپس می‌خریدم. كیك می‌خریدم. تخمه ژاپنی می‌خریدم. همان‌طور كه گریه می‌كردم، گفتم : «من هم می‌آیم. من هم می‌آیم.»
مامان كه داشت دنبال‌ِ جورابش می‌گشت، گفت: «بیخود آبغوره نگیر،‌ نمی‌بریمت. مگر درس و مشق نداری تو؟ بنشین لااقل مشقهای عیدت را بنویس. رقیه هم خانه می‌ماند. بارك الله پسرم. پسرم آقاست. حرف گوش می‌كند.»
فرش را بیشتر كشیدم و گفتم : «نمی‌خواهم! نمی‌خواهم!»
مامان گفت : «پس خاك بر سر بی‌عرضه‌ات كنم! برو درس و مشق را از آن پسرهای داداشم یاد بگیر بدبخت. از آن نیما. از آن پوریا. نیما هم‌قد توست. دِ بده من فرش را! چرا فرش را جمع می‌كنی؟ الهی داغت به دلم بماند تو! پرپر بزنی تو! تكه تكه بشوی تو! چقدر من را عذاب می‌دهی.»
بابا آمد توی اتاق‌ِ عقبی و گفت : «باز چی شده؟»
مامان گفت : «هیچی. پسرتان باز هوس كرده بیایند عید دیدنی. آخر خانه عمویش كم آبرویمان را برد!»
بابا كمی ایستاد و توی فكر رفت. گریه من هم شدیدتر شد. بابا زیاد فكر می‌كرد. هیچ وقت هم كتكم نمی‌زد. تازه همیشه یواش باهام حرف می‌زد. اما صدای مامان بلندگو بود. تا آدم یك كاری می‌كرد، جیغ می‌كشید. برای همین هم صاحبخانه قبلیمان بیرونمان كرد.
بابا گفت : «عیب ندارد. بگذار بیاید.»
مامان گفت : «مگر... آخر كفش و لباس درست و حسابی هم ندارد. این بار دیگر چی تنش كنم؟ باز می‌خواهی آبرویمان برود.»
بابا گفت : «اگر با من است، من می‌گویم اصلاً نرویم. گفتم كه، داداشت اینها، به ما نمی‌خورند. داداشت شركت دارد. هر روز هر روز خارج است. ما چی؟ خوب، یالا‌ّ، حالا كه قرار است برویم بگذار ذبیح هم بیاید.»
مامان گفت: «پس كو این جورابم؟‌ اینجا گذاشته بودم. بدبختی كه یكی دو تا نیست كه. اقلاً اگر كت‌ِ كوچك‌‌ِ رحمت به‌اش می‌خورد، باز یك چیزی. قد نیست ماشاءالله كه، صنوبره! بلند شو ببینم جورابم اینجا نیست. انقدر ونگ زدی،‌ تا حرفت را به كرسی نشاندی یتیم مانده! اما اگر مثل خانه عمویت رفتی جلو و گفتی عیدی بده،‌ من می‌دانم و تو‌…»
بابا گفت : «بجنبین. نمی‌خواهم به شب بخورد. یك تـُك‌ِ پا می‌رویم و برمی‌گردیم.»
بابا گفت : «پس كجاست این لامصب. از بس رفتیم جلو و آمدیم عقب، خسته شدیم.»
مامان گفت : «تقصیر خودته. الان یك سال می‌شود كه اینها این خانه را خریدند و ما نیامدیم اینجا. هر وقت هم كه به‌ات می‌گفتم بیا برویم، می‌گفتی نه. تازه چشم‌روشنی هم برای این خانه‌شان نیاوردیم. حالا هم لابد اگر زنش توی خیابان نمی‌دیدت و گلگی نمی‌كرد، ما را نمی‌آوردی اینجا.»
بابا گفت : «ذبیح جون ببین آن خانه چهارمی پلاكش چند است.»
دویدم جلو به پلاك خانه چهارمی نگاه كردم. داد زدم: «اینجاست،‌ بیاین!» بعد با خوشحالی محكم كوبیدم به در. در آهنی دایی‌اینها سفید بود.
مامان داد زد: «ذبیح! ببین یك ذره صبر دارداین وروجك!»
بابا آمد جلو و گفت : «در نزن بابا، اف.اف. دارند. حالا یك وقت عوضی نیامده باشیم. بابا ببین روی این اف.اف. چی نوشته.»
با خوشحالی گفتم : «اَر... اَر... اَرج‌... ارجمند.»
بابا گفت : «خودش است. خوب حالا كدام زنگ را بزنیم؟ علی الله. زنگ‌ِ پایین را می‌زنیم.»
از توی اف. اف. یكی گفت : «كیه؟»
بابا گفت : «آشنا.»
مامان از پشت سر گفت : «ذبیح یادت نرود چه گفتم‌ها. قشنگ باادب می‌گیری می‌نشینی.»
در تقـّی كرد و باز شد. مامان گفت : «بروید تو دیگر، معطل چه هستید؟» همه رفتیم توی حیاط.
مامان گفت : «ماشاءالله، داداش هم سلیقه‌اش بد نیست‌ها. چه ساختمانی. مباركش باشد. حیاطش هم شیك است. ببین چه بید مجنون خوشگلی كاشتند اینجا. آن درخته هم انگار سیبه؟ نه؟ آن ور باغچه‌ای یه را می‌گویم.»
بابا گفت : «خوب، حالا برویم تو.»
مامان گفت : «آخیش، تو كه نمی‌آوری ما را اینجاها. توی آن خانه دلمان پوسید والاّ.»
جلوی در ساختمان پله داشت. خانه دایی چند طبقه بود. همه جایش آجری بود، آجرهای كوچك كوچك‌ِ زرد. در جلوی ساختمانش چوبی بود. رنگش قهوه‌ای بود. رو درش چارخانه چارخانه داشت. دستگیره‌اش طلایی بود.
هنوز از پله‌ها بالا نرفته بودیم كه در باز شد و دایی سرش را بیرون آورد؛ ولی با دیدن ما در را باز كرد و گفت : «به به! پارسال دوست، امسال آشنا. بفرمایید خواهش می‌كنم.» بعد خودش رفت تو.
مامان گفت : «باز آمدیم خانه داداشم و تو اخم كردی. باز نگیری آنجا ساكت بنشینی‌ها. می‌گویند لابد قهرند. چیه؟ از حرف من ناراحت شدی. اِی از دست تو مرد. من نمی‌توانم دو كلام حرف بزنم؟ كاشكی نمی‌آمدیم. آمده‌ایم عید دیدنی مثلاً.»
من خواستم بدوم بروم تو، كه بابا مچ دستم را چسبید. یكی از توی خانه گفت : «بفرمایید.»
بابا گفت : «یا الله.»
اول مامان و بعد من و بابا رفتیم تو. زن دایی بود. گفت : «سلام! چه عجب! خوش آمدید! تو را خدا بفرمایید عذرا خانم. خانه خودتان است.»
مامان رفت جلو و با زن دایی روبوسی كرد. من كفشهایم را تندی درآوردم و از كنارشان رد شدم. دور تا دور، اتاق بود. نمی‌دانستم باید توی كدام اتاق بروم. در یكی از اتاقها كمی باز بود. یواشكی رفتم توی اتاق. وسط اتاق روی یك میز بزرگ، میوه و شیرینی و آجیل بود. فهمیدم همین اتاق است. می‌خواستم قبل از اینكه مامان بیاید، یك مشت آجیل و تخمه بریزم توی جیبم. چشمم به در بود و دستم روی میز. اما تا آمدم كمی آجیل و تخمه بردارم، همه آمدند تو. مامان داشت می‌گفت : «خواهش می‌كنم، وظیفه ماست.»
زن دایی رفت و در‌ِ شكلات‌خوری‌ها و گزها را برداشت. من هم با ناراحتی روی یكی از مبلها نشستم. رنگشان آبی بود. چقدر نرم بود. تا نشستم، فرو رفت. خیلی دوست داشتم همان جا می‌گرفتم می‌خوابیدم، ولی نمی‌شد.
زن دایی گفت : «عذرا خانم! اوا،‌ چرا نمی‌فرمایید بالا؟»
بابا گفت : «همین جا خوبه، خیلی ممنون.»
زن دایی گفت : «باشد. میل، میل شماست.» بعد جلوی من و بابا و مامان میزهای كوچك كوچك گذاشت. چون اتاقشان خیلی بزرگ بود و دست ما به میز وسط‌ِ اتاق نمی‌رسید، مامان باز هم با چشم و ابرو داشت سفارش می‌كرد. اما زن دایی، انگار می‌خواست لج مامان را درآورد. چون چند تا بشقاب گذاشت جلوی من، روی میز. جلوی مامان وبابا هم گذاشت. اما اول برای من توی یك كاسه كوچك، آجیل ریخت. گز هم گذاشت. بعد چند تا شیرینی دانماركی و كیك آورد و توی بشقابم گذاشت. از زن دایی خیلی خوشم آمده بود. مثل مامان نبود كه همه‌اش بگوید چقدر می‌خوری. گفت :
«ببخشید من بروم چایی بیاورم. خواهش می‌كنم بیكار ننشینید. از خودتان پذیرایی كنید.» بعد گفت : «آقا ذبیح، مامان و بابا كه نمی‌خورند، اقلاً شما بفرمایید.»
گفتم : «باشد.» بعد دستم را دراز كردم و یك كیك برداشتم و گذاشتم توی دهانم، اما یك ذره از خامه‌اش پرید بیرون و افتاد روی كتم.
مامان چشم غرّه‌ای به من رفت و گفت : «پس داداش كجاست؟»
زن دایی گفت : «می‌آیند. رفتند لباسشان را عوض كنند. الان خدمتتان می‌رسند.»
مامان دوباره گفت : «بچه‌ها، بچه‌ها كجا هستند. فرنگیس،‌ سپیده خانم، آقا نیما؟»
زن دایی گفت : «والاّ خاله‌شان می‌خواست برود شمال،‌ با ماشینش آمد فرنگیس و سپیده را هم با خودش برد. البته تا پس فردا برمی‌گردند. نیما و پوریا و منوچهر هم با ماشین رفتند بیرون. اتفاقاً بچه‌ها خیلی دلشان می‌خواست شما را ببینند. به خصوص نیما. همه‌اش می‌گوید برویم خانه عمه جون. گویا دو سال پیش یك بار با ذبیح زیاد بازی كرده، حالا هی می‌گوید برویم خانه عمه. حالا هم اگر بفهمند شما آمدید و رفتید خیلی ناراحت می‌شوند. شاید هم همه‌شان را آوردیم خانه‌تان. بفرمایید تو رو خدا. شما هم چقدر تعارفی هستید. با اجازه‌تان من بروم چایی بیاورم.»
همین كه زن دایی از اتاق بیرون رفت، مامان انگشتش را گاز گرفت و گفت : « ذبیح! مگر نرویم خانه. بیا اینجا كنار بابایت بنشین ورپریده! رفتی آن بالا كه چی؟»
شانه‌هایم را بالا انداختم و گفتم : «نمی‌خواهم!»
جلویم تخمه و آجیل و پسته بود. پسته‌ها به قول مامان، داشتند قاه قاه می‌خندیدند. سیبهای گنده و پرتقالهای درشت، نارنگی، شكلات، كاكائو، گز. شاید اگر زن دایی هم می‌دانست كه من قرار است چه بلایی سرشان بیاورم، مثل مامان همه‌شان را توی كمدشان قایم می‌كرد و درش را هم قفل می‌كرد. اما نمی‌دانم چرا همه را گذاشته بود جلوی من و رفته بود. از دست مامان خیلی لجم گرفته بود. همه‌اش مرا می‌پایید. همین كه سرش را برگرداند تا با بابام حرف بزند، زود یك مشت تخمه و پسته و چند تا گز ریختم توی جیب كتم. بعد سرم را بالا كردم ببینم مامان دیده یا نه. مامان داشت خیلی آهسته با بابا صحبت می‌كرد. اما چشمهای بابا به من بود ولی بابا چیزی نگفت. اخم هم نكرد. فقط من را نگاه می‌كرد و فكر می‌كرد.
مامان خودش را جمع و جور كرد و گفت : «مثل اینكه آمدند.»
صدای چند تا پا آمد. بعد دایی آمد تو. گفت : «به به، نصرت خان. خوش آمدید. خوش آمدید.»
زن دایی چای گذاشت جلوی بابا و گفت : «وا! شما كه هنوز چیزی میل نكردید. نمك ندارد بفرمایید.»
دایی گفت : «خوب، خدمت نمی‌رسیم نصرت خان.»
مامان گفت : «اختیار دارید آقا داداش. راستش خانه‌تان را خوب بلد نبودیم بیاییم. امروز هم دو، سه كورس ماشین سوار شدیم تا رسیدیم اینجا. آقا نصرت هم همه‌اش سر كاره. گفتیم این چند روز عید كه تعطیله، اقلاً‌ برویم این طرف و آن طرف.»
دایی گفت : «خوب كردید. تمنا می‌كنم بفرمایید دهانتان را شیرین كنید. سال نویتان هم انشاءالله مبارك باشد. نصرت خان اوضاع و احوال كه خوبه؟ بچه‌ها چطورند؟ آقا عباد كجاست؟ آقا رحمت؟»
بابا گفت : «خیلی ممنون.»
مامان گفت : «هر چه گفتم بیایند كه نیامدند! شما چطورید داداش جان؟ شنیدم قراره سپیده خانم را هم بعد از آقا منوچهر بفرستید خارج درس بخواند؟ رفتن آقا منوچهر حتمی شد دیگر؟»
من داشتم یك سیب گاز می‌زدم و یك چشمم به مامان و یك چشمم به زن دایی بود.
مامان گفت : «خوب،‌ انشاءالله به سلامتی.»
آمدم یك كیك كه رویش خامه و كاكائو داشت بردارم كه آستین كتم گرفت به فنجان‌ِ چای. فنجان هم محكم از روی میز افتاد روی فرش و تكه تكه شد. همه از جا پریدند. مامان گفت : «ای وای، خاك به سرم شد!»
زن دایی گفت : «عیب ندارد. خودتان را ناراحت نكنید.»
دایی اخم كرد. مامان نگاهی به من كرد و لبش را گاز گرفت. اما بابا هنوز توی فكر بود. زن دایی آمد جلو و تكه‌های فنجان را از روی فرش جمع كرد.
مامان گفت : «هر چه می‌گویم بچه بنشین مشقهایت را بنویس كه به خرجش نمی‌رود. می‌گوید می‌‌خواهم داییم را ببینم.»
زن دایی گفت : « وا یعنی چه؟ خوب بچه باید برود عید دیدنی دیگر. من كه هر وقت نیما و پوریا تعطیل می‌شوند به منوچهر می‌گویم ببرشان این طرف و آن طرف. معنی ندارد بچه توی عید بنشیند خانه. خوب عید و تعطیلی مال این بچه‌هاست دیگر.»
بابا گفت : «یا علی، ما دیگر باید مرخص شویم. می‌بخشید.»
دایی دنبال بابا راه افتاد و گفت : «تازه تشریف آوردید نصرت خان، كجا با این عجله؟»
مامان گفت : «آخر راه دورست، می‌ترسیم شب شود. تازه رقیه هم توی خانه تنهاست. گفتم شام درست كند، اما می‌ترسم نتواند.»
زن دایی گفت : «خوب، به منوچهر می‌گویم با ماشین برود صدایشان كند، همه بیایند شام اینجا. تعارف نمی‌كنم به خدا.»
بابا گفت : «نه دیگر مزاحم نمی‌شویم.» و راه افتاد طرف در.
من چشمم به دایی بود، اما دایی انگار اصلاً نمی‌خواست عیدی بدهد. دستش را زده بود به سینه‌اش و پشت سر مامان می‌رفت طرفِ در. الكی خودم را با بستن بند كتانیهایم مشغول كردم تا مامان برود بیرون و بعد از دایی عیدی بگیرم. مامان كه رفت بیرون، تندی رفتم جلوی دایی و گفتم : «دایی جون، عیدی نمی‌دهی؟»
دایی با تعجب نگاهم كرد. من خجالت كشیدم. دایی گفت : «عیدی؟ صبر كن ببینم.» بعد دست كرد توی این جیب و آن جیبش و یك دسته اسكناس درآورد. بعدش هم یك اسكناس آبی گذاشت توی جیبم. خواستم ببینم دایی چقدر عیدی داده كه مامان گفت: « اِوا! این كارها چیه می‌كنید داداش؟»
من ترسیدم. مامان برگشته بود. دایی گفت : «خوش آمدید. انشاءالله خدمت می‌رسیم.»
از بین مامان و بابا دویدم توی حیاط و اسكناس را از توی جیبم درآوردم. خیلی ناراحت شدم. بیست تومانی بود. فكر می‌كردم دایی اقلاً صد تومان را می‌دهد. با بیست تومان فقط می‌شد یك بار با ناصر رفت سینما؛ یا می‌شد دو تا رولت یا یك خرده تخمه یا یك چیپس بزرگ خرید، همین. از ترس مامان دویدم طرفِ در حیاط رفتم و بیرون. خیلی عصبانی بودم. همین طور كه داشتم ساختمانها را نگاه می‌كردم، یكی محكم زد پس كله‌ام و گوشم را پیچاند. تندی برگشتم. مامان بود. گفت : «ذلیل مرده، آخر كار خودت را كردی هان؟ مگر نرسیم خانه. شد ما یك جا برویم و تو آبرویمان را نبری؟»
داد زدم : «ول كن گوشم را. به‌ات می‌گویم ول كن!»
بابا آمد مامان را كشید عقب و راه افتادیم.
مامان گفت : «صد دفعه به‌ات گفتم این را نیاوریم. مگر این مرد گوش كرد. همه‌اش تقصیر توست. هر وقت من خواستم این بچه را ادب كنم تو نگذاشتی. كاشكی اقلاً این یك بچه را نداشتم. از دست این یك الف بچه جرأت نداریم پایمان را از خانه بیرون بگذاریم.»
بابا گفت : «خوب، حالا می‌گویی چكار كنیم؟ كاری است كه شده.»
مامان گفت : «بله شده. هی پشتی بچه‌هایت را بكن. تو نه خودت حریف این نیم وجبی می‌شوی، نه می‌گذاری من آدمش كنم.»
یك كم كه توی خیابان رفتیم، بابا گفت : «ذبیح!»
با ناراحتی گفتم : «چیه؟»
بابا گفت : «پسرم می‌دانی داییت چند تا بچه قد تو دارد؟»
گفتم : «آره، فرنگیس، پوریا و نیما.»
بابا گفت : «خوب، خوب می‌شوند چند تا بابا.»
گفتم : « سه تا.»
بابا گفت : «از داییت عیدی گرفتی؟»
گفتم : «آره.»
گفت : «خوب پسرم. لابد می‌دانی هر عیدی گرفتنی، عیدی دادنی هم دارد. من هم باید به هر كدامشان اَقـَل‌ِ كَن صد تومان عیدی بدهم، نه؟»
گفتم : «چرا ؟ دایی همه‌اش بیست تومان به من داد.»
بابا گفت : «خوب، اما ما غرورمان قبول نمی‌كند كه . اگر ما فقیر فقرا مثل آنها عیدی بدهیم می‌گویند ندارند،‌ بدبختند، بیچاره‌اند. خوب حالا می‌دانی سه تا صد تومان یعنی چه؟ نه! تند نگو. فكر كن. یك كم فكر كن!»
اما من تندی حساب كردم و گفتم : «كاری ندارد. می‌شود سیصد تومان.»
بالا گفت : «نه، پسرم. گفتم فكر كن. نگفتم تند بگو كه. خوب حالا من به‌ات می‌گویم یعنی چه. پسرم، سه تا صد تومان یعنی سه روز خرجی خانه‌مان. نه؟»ٱ


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: شنبه 1 فروردين 1391برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

سايه...

سایه هم هست و هم نیست...مجازیست در عین حقیقت...مجازی که خبر از حقایقی میدهد...و آن حقیقت...حقیقت انسانیت است...

نويسندگان


کاوش

Template By: LoxBlog.Com


© All Rights Reserved to saayeh.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com