نمیدونم چرا هر وقت حرف از استاد میشه اولین کسی که توی ذهنم میاد کسی نیست جز کسی که خیلی قبولش دارم نمیدونم شما که دارین این پست رو میخونین کجای دنیا هستین ولی اگه توی دانشکده ما باشین احتمالا میدونین کی رو میگم...مهندس شانه...کسی که به نظر من متواضع ترین استادی هست که دیدم(البته در گوشی هتون بگم جدیدا یکی استاد ها رو دیدم که اوون هم در حد استاد شانه هست آقای دکتر امینی(امینی نه امیری))
برای همینه وقتی میگن استاد اولین مصادق استاد شانه میاد توی ذهنم...چشم هام رو دوباره بستم و حال و هوای کلاس رو یاد آوردم:(این ترم ما سه تا از سایه ای ها غیر از مجتبی و محمدبصیر که ما همون بصیر خالی صداش میکنیم هم مدار2 رو با آقای شانه(مشهور به :مهدی جان)برداشتیم و هم با مجتبی الکترونیک1 رو با ایشون نمیدونم چرا اول الک یادم میاد و خیلی مدار2 نمیاد شاید چوون مجتبی با ما در مدار نیست...نمیدانم،این هم برود جزو همان ناشناختنی های بشریت)
شنبه ها و یک شنبه ها ساعت 13:30 دانشکده برق،طبقه همکف(اول)،سمت چپ،کلاس آخر،کلاس109 اصلا وقی میگن آقای شانه به جای این که فکرمون بره به سمت دفتر ایشون واقع در طبقه 3 میره به کلاس 109 اصلا انگار این کلاس رو فقط برای ایشون ساختن و با نام و وجود ایشون اجین و مأنوس شده و تقریبا همه کلاس 109 رو به نام استاد شانه میشناسن.
نمیدونم این کار چه معنایی داشت ولی از ساعت 10.5-11بچه ها مخصوص خواهران گرامی کیف هاشون رو میذاشتن و برای خودشون صندلی رزرو می کردند و از این بدتر این که برای دوستانشون که اصلا در آن موقع دانشگاه نبودند هم جا میگرفتند بدتر این که یکبار نامرد ها نمیدانم کی بود کی نبود با کاغذ باطله برای خودشون جا گرفته بودند ولی هرچی که بود کار خیلی قشنگی نبود(1=این پاورقیه).خلاصه از دو سه ساعت قبل برای خودشون و هفت هشت تا از دوستانشون جا میگرفتند و میرفتند و وقتی ما می آمدیم یعنی همون گروه فخیمه سایه وارد میشد با کلاسی خالی ولی پر از بی جایی روبرو میشدیم و به ناچار می آمدیم ته کلاس ردیف های 5-6کیف هامون رو مذاشتیم.
میرفتیم بیرون تا بیکاری هامون رو پر کنیم البته بماند که خیلی ها در این فرصت که برای ما بیکاری محسوب میشد خیلی کارها میکردند.جزوه خواری و خوانی،استاد سواری(2)،کلاس حل تمرین بری و این این جور کار ها ولی هر جور کاری که باشه ما انجام نمیدادیم و ترجیح میدادیم که بریم پاتوق(4)و حرف بزنیم و شیطنت و تخریب و اختشاش و ...(5)انجام بدهیم.
سرتون رو درد نیارم ساعت که به یک نزدیک میشد کم کم بچه ها از اطراف از همه جا می اومدند حول و حوش کلاس 109 و مباحثی جدید در آنجا مطرح میشد.
میگن از هرچه بگذریم بریم سر اصل مطلب.اصل مطلب این بود که ساعت یک و نیم که میشه بچه های آقای شانه(6)که ماها بودیم دودسته میشدیم عده ای در داخل کلاس و عده ای در بیرون...الان که دارم خوب یادم میاد ما هر دو نوعش رو تجربه کردیم.
ساعت از یک و نیم میگذشت ولی مهدی جانمان نمی آمد تا این که یکهو میدیدی که بچه ها مثل...(7)وارد کلاس میشن اوون وقت بود که دوزاری ها می افتاد که استاد داره میاد ما هم منتظر می ماندیم تا قدوم گهربار استاد بر فرق ما گذارده شود و تشریف بیاورند پس نیم خیز میشدیم تا استاد باید و ما به احترام استاد به پاخیزیم درست مثل دادگاه های جنایی، گاهی اوقات این تخیل هم خوب چیزیه اگه به موقعش فعال بشه.این وضع رو که میدم که ما ایستاده تا استاد بیایند یاد همون دادگاه های جنایی می افتم که مثلا آقای شانه با آن کلاه گیس هایی که توی فیلم ها از دُوَل خارجه پخش میکند وارد دادگاه میشود و ما هم همچون محکومانی میمانیم که غل و زنجیر بر پا و برگردن و دست و همجایمان زده اند و میخواهند حکممان را بدهند و جلاد هم منتظر حکم تا آن را همان جا عملی کند.
ولی به هر کیفیتی که بود ایشون وارد کلاس میشدند و ما می ایستادیم البته سر جمع از کلاس 40-50 نفری فکر کنم خیلی دیگه مثبتنگر باشیم 10-15 نفر می ایستادند و دیگرا یه مسیر حرکت استاد را نظاره میکردند یا اصلا برای استاد تره هم خرد نمی کردند و البته بعضی ها هم بله دیگه توی کلاس همه جوری هست...ولی ما می ایستادیم به احترام استاد ولی فکر کنم مهدی جان یکبار هم حتی برای ماها(10-15 نفر ایستاده)تره ای هم خرد نکرد(8).
کلاس شروع شد با یه 10 دقیقه تاخیر که در ایران اسلامی عدد خوبی است و نشان دهنده سروقت بود استاد است(9).
روز اول یادمه آقای شانه اوومد کلاس و شروع کردبه درس دادن...اُف...چه روزی بود میتونم به جرأت بگم همه قاطی کرده بودند مغناطیس(10) و مدار و الک و ریاضی و فارسی و همه چیزها با هم مخلوط شده بود وفصل اول شروع...عجب روزی بود آن روز.اول فکر کردیم خووب اولشه حتما بعد آسون میشه که به قول شاعر...زهی خیال باطل...
روز های اول سر کلاس توپ بودیم البته با این که درس گنگ بود ولی میشد یه چیز هایی فهمید و خوابمان نبرد...آخه ساعت 1.5 تا3بدترین وقته آدم خواب خواب خوابه و انرژی نمونده که بخواد یاد بگیره.
ولی روز های اول خیل یبا حال بیداربودیم و گوش میکردیم ولی خدا نصیب گرگ بیابون نکنه...هفته های بعد از عید(11)بعد از تقریبا شروع شدن ترانزیستور ها بود که دیگه دیگه با اجازه تون ما بعد از ساعت 2 نیازمند دوعد سوک کبریت بودیم که بذاریم بین پلک هایمان تا چشمانمان بسته نشود...عجب عذابی...صدای لطیف و خواب آور آقای شانه از یک طرف،کم نوری و تاریکی کلاس 109 هم به یک طرف و گشنگی به آن یکی طرف و خستگی رو هم که اضافه کنین میشه معجونی به نام مرگ موقت که همون بیهوشیست...من خود نخوردم نون گندم ولی دیدم دست مردم...بچه ها رو میدیدی که یکهو سر رو میذاشتن روی دسته صندلی و حالا نخواب کی بخواب...خوابی میرفتن که آدم به خواب سیصد و اندی ساله اصحاب کهف میگفت زکی.
از من به شما نصیحت اگه برق نجف آباد درس میخونین و می خواین یکی رو عذابی سخت دهید همچون عذاب های آخرتی بهش بگین که یه کلاس ساعت1.5تا3بگیره و اگه میخواین از عذاب های آخرت بدتر باشد بگویید با آقای شانه بگیره که همچینی جگر مبارکتان خنک شود...بد عذاب بدیه...
عجب کلاسی بود...درس سخت...آدم خواب...استاد هی بگه جواب بدین ،بد تر از آن آدم که شانس که نداره همینه نمیدونم جای ما بد بود،ما تابلو بودیم،نمی دونم ولی این مهدی جان هم زوم میکرد روی ما و ما رو هی نگاه میکرد و ماهم رندانه منتظر یک سوال بودیم که یکی بپرسد تا ما هم پلکی روی هم بگذاریم(12)
(خواب...خوابم میاد...مُردم...ساعت چنده....ای بابا چرا ساعت نمیره!!!...کی تمومه...استاد خسته نباشید...با استاد زمانی کلاس داریم باید بریم....استاد بسه دیگه...استاد توروخدا...)!!!!عباراتی بود که از ساعت 2:15 از این طرف و آن طرف شنیده میشد و دیگه از2:30علنی بچه ها داد میزدند و میگفتن ولی استاد هم عین خیالش نبود...گوشش پر بود از این جفنگیات و کار خودش رو میکرد و کم تر از ساعت سه 10 دقیقه کمراضی نبود که کلاس تموم بشه.
وای...بعد هم میان ترم...چه بود...سورپرایزی(13) شدیم که باید بودید و میدیدید...از 4تا سوال 3تاش دقیقا از تمرین های خود استاد بود و یکیش هم توی کتاب تقی(14)دقیقا بود...ولی حیف...آخه فکرش رو هم نمیکردیم که آقای شانه با اوون سابقه خرابش در زمینه امتحان گیری و نمره دهی بیاد و از تمرین ها بده گفتیم این ها که عمراَ بیاد توی امتحان و این هاکه گلابی و آسونن...هنوز خودم رو نبخشیدم قبل امتحان من و بهنام(timoo)با هم رفته بودیم کتابخونه مرکزی مثلا دور آخر الک رو بریم و بخونیم توپ برای ظهر که البته همش به های بای خوری گذشت(15) و درس و بحث جایش را داده بود به های بای های تو کیف من...بنده خدا بهنام سوال 10 نمرین سری اول رو نشون دا گفت که تو این رو خوندی منم با جسارت کامل و اطمینان کامل بهش زل زدم و گفتم دیوونه شانه که نمیاد از این سوال ها بده...گفتن ما همانا و دقیقا همون سوال،سوال ائل امتحان بود همانا...آدم جگرش میسوزه سوال ها تو جیبش بوده و بعد تو امتحان بمونه چه کنه...
من هیچی بهنام با طناب پوسیده من به ته چاه افتاد...بهنام مرو ببخش...
میان ترم تموم شد و دیگه از اون جا به بعد بود که بنده دیگه توی کلاس الک دو دقیقه پیوسته به حرف استاد گوش نکردم و درس فرا مگرفتم...نه این که دیگه درس رو ول کردم...نه امید اصلی ما ها پایان ترم و فرجه درس خوانی...
هرچه که بود کلاس الک آقای شانه هم نفسهای آخرش است و رو به پایان(16) و داره تموم میشه...چیزی که مونده یه جزوه 200صفحه ای از قبل آماده(17) و خاطراتی که باید روزی نوشته بشود تا ماندگار شوند...
چشمم رو باز میکنم میبینم با همه تلخی ها و شیرینی های این کلاس ولی نمیتونم به آقای شانه کمتر از20 یدهم پس تمامی پارامتر های ارزشیابی رو 20 میدهم....(18)
این بود کلاس الک استاد شانه با ارزشیابی مابقی کلاس ها با من باشید...
شعار من:
این نیز بگذرد
پاورقی:
1-البته بگم که ماهم اوون اوایل شروع ترم نمیدانم چرا ولی همین کار رو انجام میدادیم.(من عذرخواهی میکنم)
2-بعضی ها...اصلا ولش کنین...
3-نداریم(چَقَزه خُنُک)
4-با اجازه از سایه ای ها پاتوق رو لو بدم.پشت دانشکده برق و کامپیوتر یه سری آلاچیق درست کرده بودند که تا قبل از عید بدون استفاده مانده بود.آقا ما روز 14 فروردین آمدیم دیدیم به به...حوض های جلوی آلاچیق ها رو آب انداختن و صفایی داشت(البته نمیدونم اوون روز پس سر کسی خورده بود کسی می اومد دانشگاه...با بودجه اختصاص داده بودند و ناظر می خواست بیاد نمیدونم که حوض ها رو برای یک باز در تمامی تاریخ پر کردند.نمیدانم)خلاصه از آن روز به بعد آن جا شد پاتوق سایه
5-این سه نقطه از بابت شرم گفتن نبود به خاطر کثرت افعال بود که یکیش بازی پانتومیم بود که خیلی هم حال میداد
6-این اصطلاح بچه های فلان استاد که تلفظ درستش بِچا فلانی...مثلا بچا شانی یا بچا ریاحی نسب رو یکی از دوستان گلمون اختراع کرد که ازش همین جا تشکر میکنیم.حمید رضا جان تشکر...بله ما بچا شانه هستیم
7-مهندسین آینده...برای فهم بیشتر به عکس های لحظات ورود مردم به مترو در تهران توجه کنید در تهران نرین این کشور های بی فرهنگ و پوچ غربی رو ببینی و بعد بیاین یقه مارو بگیرین.فقط تهران...توی اینترنت موجود هست...البته میدونین که قراره اینترنتمون مثل نفت مون که 29 اسفند ملی شد اوون هم ملی بشه...به به من از همین جا از رهبر عزیزم از رئیس جمهور مردمی و عزیزم نهایت تشکر رو میکنم که برامون دارن همه چیز رو دارن ملی میکنن
8-ما از این کار مهدی جان ناراحت نمیشیم چوون میدونیم حال ایشون همین طوری هست موقع راه رفتن فقط پایین رو نگاه میکنه و حواسشون به هیچ جایی نیست.
9-on time...خواستم بگم زبانم خوبه مسئله ای هست...
10-درس مغناطیس مشهور به مغ...ترم قبل با یه استاد واقعاً گهرباری داشتم همین...
11-راستیاتش بگم یادم رفت برای چی پاورقی زدم برای این شماره
12-من باید از همه دوستانی که در امر خطیر سوال کنی از استاد پیش قراول میشدند تشکر کنم ولی اگه سوال های با حال تری داشتند بپرسند تشکر بیشتری میکنیم.
13-شگفت آور(لغت نامه دهخدا)
14-تقی شفیعی-اصل کتاب شرح و توضیح مسائل الکترونیک1 است ولی معروف شده به اسم نویسنده اش.آقای شانه گفتند تقی شفیعی،همه گفتند تقی شفیعی و در نهایت تا به ما رسید تقی ش فقط موند.(توضیحات بیشتر در بخش معرفی کتاب بروید...الآن نروید چون فعلا خالیه
15-باید اعتراف کنم که «های بای»خوری رو مجتبی تو گروه رو کرد...هر روز یه های بای تو کیفش هست.پس عامل اصلی بد شدن امتحان میان ترم من و بهنام مجتبی ست.ای خدا...
16-البته استاد ها یک زهری دارند که باید آخرش بپاشند باور کنین درست است که میگن نیش عقرب نه از ره کینه ست،اقتظای زمانه اش این است...ایشون چهرشنبه هفته دیگه کلاس اضافه فرموده اند
17-هر بار که این اسم جزوه های استاد شانه میاد وسط اعصاب من خط خطی میشه...ترم قبل سر مدار1 که با ایشون داشتیم زجری کشیدیم بر سر درس خواندن با این جزوه های دست نویس تک رنگ...آدم نمیفهمه مسئله کی شروع شد...چطوری حل شد...کجاها اضافات خود دانشجو و کجا از خود استاده خلاصه اول ترم ما هرچه لُوه زدیم که استاد جزوه خودمون بنویسیم راحت تریم توی کت بعضی از دوستان نرفت و گفتن جزوه میگیریم.باشد این نیز گذشت
18-خیلی خاطره داشتیم که وقت و حوصله نیست که بگم در هیمن حد کافیست.
نظرات شما عزیزان:
a.r.k.n 
ساعت23:36---16 خرداد 1391
Timoo 
ساعت13:18---4 خرداد 1391
خیلی نامردی.......هنوز اون سواله تو ذهنمه......حالا اینا را ول کنیم پایان ترم باید 10بگیریم تا پاس بشیم.....ولی میتونیم.خواستن توانست است.
این کلاس کلی خاطره داره......تابستون که بیکارتر بشیم تک تکش را میزاریم پاسخ:باز هم عذرتقصیر مرا پذیرا باش...آره منهم گفتم خاطرات بسیار است و وقت در تابستان بسیار تر انشاءالله باهم همه باهم همه سایه ای ها با هم مینویسیم...تک تک لحظه ها خاطره میشوند با هم...
641 
ساعت11:52---4 خرداد 1391
دوست من
چه خاطرات زیبایی
من فقط یه جا به تناقض رسیدم :
یا این آقا مجتبی که ازش نام بردین آدم خیلی باحالیه که نبودش در کلاس مدار 2 به شدت احساس میشه
یا آدم مزخرفی (البته اگه بشه گفت آدم) که عامل بدبختیتون و بد شدن میانترمتون شده ( ولی من که فکر میکنم های بای خوری که خیلی لذت بخشه آخه چه طور میتونه عامل بدبختی بشه)
در کل عالی بود
بووووس پاسخ:دوست عزیز من واقعا از ته دل میگم مجتبی یکی از بهترین دوست هایی بوده که داشتم.پس خوب نشناختیش هنوز...
|