گروه علمی فرهنگی هنری

گروه علمی فرهنگی هنری

سایه

منوي اصلي

آرشيو موضوعي

آرشيو مطالب

سايت ها و وبلاگهاي مفيد:


امکانات


سودا(قسمت1)

از خواب میپرم،غرق عرق سردی که روی پیشونیم نشسته و لرزه ای که نمی دانم از ترس است یا از استرس و اظطراب به هر حال سریع میپرم و با موهای ژولیه پولیده و را هوا رفته و لبانی خشک شده که انگار صدسالی هست آب بهشون نرسیده بود دوان دوان تلفن رو از روی شارژرش برمیدارم و بدو بدو به سمت اتاقم میدوم و بعد از رسیدن در رو پشت سرم قفل میکنم و نفسی آرام میکشم تا صدای تاپ تاپ قلبم کسی را بیدار نکند و مرا رسوا...
زنگ میزنم.چه شماره ای بود؟؟یاد اومد...چند بود؟...نهصد و هفتاد و سه،سه صفر،دو...سریع شماره رو میگیرم و منتظر میمانم که دوباره خانم خوش صوت و الحان به قول آرمین کوچولو تلفن رو برداره و بعد از سلام و تشکر که باهاشون تماس گرفتیم ازم می خواد که اگه قصد فال گرفتن و تفأل زدن به دیوان حافظ رو داری شماره دو رو بزن و بعدش خرجش که پنج تا صلوات و یه حمد که تمومی حواسم رو جمع میکنم که با اخلاص باشه ولی هروقت که تا وسطش میرسم دقیقاً وقتی که میگم ایاک نعبد و ایاک....حواسم ناخودآگاه میره به سرنوشتی که حافظ میخواهد برایم بگوید و شاید هم اسراری که نمی دانم تا آخر سِر می ماند و یا رسوایم میکند و آبرویم میرود.تا آخر حمد رو به هر کیفیتی که
میشه می خونم و چشم های قی کرده ام را میبندم و مثل بچه خنگ ها که می خوان درسشون یادشون بیاد چشمهاشون رو محکم به هم فشار میدهند،من هم محکم چشم هام رو روی هم فشار میدهم و سعی می کنم تمامی تمرکزم رو روی یک نقطه جمع کنم دقیقا مثل ذره بین...خدا خدا میکنم و نیت میکنم و بی درنگ ستاره رو فشار میدهم و چشم هام رو باز میکنم و گوش هام رو تیز میکنم و خیره میشم به کوزه مینو رنگ کنار اتاقم که سه تا بامبو درش قد دراز کردند و مثلا نشانه خوش یومنی و امواج مثبت هستند و کمانچه ای که مینواخت و نمی دانم چرا ولی هنوز شعر رو نخوانده بی اراده اشک از چشم هام میپاشد و سرم را با نوای کمانچه تکان میدهم.انگار که اون قطعه موسیقی را دقیقا و منحصراً فقط و فقط برای من ساخته بودند و در آن زمان اجرا شده بود تا با من هم دردی کند و بغضی که از صبح توی گلویم نشسته بود و نه میترکید و نه دست از سرم برمیداشت بترکاند.اشک مثل شیر آب هایی که واشرشان خراب است و چکه چکه میکند؛از چشمانم سرازیر میشد و بروی پاهایم می افتند دقیقا مثل قطرات بارون...
حالم وقتی حال میشود که موسوی گرمارودی شروع میکند به شعر خواندن.اولین کلمه ای که میخواند حال خیلی خوب بود خوب تر هم میشود!!!
مرا مهر سیه چشمان ز سر بیرون نخواهد شد....
دستم ناخود آگاه به سمت دکمه قرمز رفت و ناگهان گوش هایم نشنیدند دیگر.چند دقیقه ای خم نشسته ام و دو آرج روی زانویم و سرم رو مدام پایین و بالا میکنم و پاهایم رو مثل سادیسمی ها مدام تکون میدهم و صدای مار زنگی در می آورم و نمی دانم به چی فکر میکنم...اصلاً فکر میکردم یا خلصه ای بیش نبود هرچیزی که بود فقط حالات بدنم را یادم هست و هیچ و هیچ و هیچ...
ثانیه ها می آمدند و میرفتند،تند تند و کند کند و بالاخره نیم ساعتی از هاج و واج ماندن من گذشت و کم کم از حال بی خودی بیرون آمدم و زانو هایم که از شدت لرزه در حال متلاشی شدن بودند را کمی می مالم و بلند میشوم.بلند شوم که چه کنم...کجا بروم....الان اصلاً کی هست....نمی دانم نمی دانم و نمی دانستم که چه قرار است بکنم.ولی به قول مادربزرگ جون کاچی بهتر از هیچی.
پس در اتاق رو باز میکنم و به طرف دستشویی میرم و خودم را ناگهان جلوی آینه میبینم که چشمانی پف کرده و قرمز شده که از صد متری حالم رو داد میزد و بعدش کنجکاوی مادرم و از آن بدتر خواهرم که چه شده و حالا ول کن که نیستند و تا آخر که یه حرف از من نکشند به شکنجه های خودشون ادامه میدهند و موهایی که...
شیر آب رو باز میکنم و میگذارم تا آب سرد سرد بشود و در این بین زل زده بودم به شخص آنطرف آینه و هیچ نمیگفتم و فقط به ته ته چشمانش نگاه میکردم،آب که سرد شد دو دستم را پر از آب کردم و بالا آوردم و پاشیدم به صورتم.اولین قطره آب که به صورتم رسید انگار موسوی گرمارودی آمده کنارم و دوباره می خواند.دوباره از سیه چشم و سر و بیرون نشدن میگوید و من که بلافاصله مشت آب دوم رو روانه صورتم میکنم تا شاید که حال بیایم.
داشتم دیوانه میشدم.مدام انگار که کسی بلند بلند شعر را برایم تکرار میکند.بدبختی آدم همین که تو این شعر رو دیقیقاً حفظی و تفسیر کاملش رو توی دوره حافظ شناسی خوندی و کاملاً میفهمی که اگه فالت فال باشه و درست در اومده باشه که یه حسی توی دلم میگفت درسته.پس الفاتحه...
از دستشویی که بیرون اومدم بی معطلی رفتم و لباس هام رو عوض کردم تا برم پی تفسیر فال.خودم رو گول میزنم اگه خوابی که صبح بعد نماز دیده ام سرنوشت من باشه که عجب بخت سیاهی.

توی همین فکر بودم که افتادم توی تله شکار.تله ای که میترسیدم اگه توش بیافتم،کمترین بازخوردش یه دعوای درست و حسابی بین من و مادر و خواهرم که البته پدرم از بیرون زمین کوچینگ میکنه و من یک تنه باید به جنگ یه خواهر رند و تیز که با سخنرانی هایش مادر رو مسخ خودش میکنه و شمشیر رو صد در صد برای من از رو میبنده.
بوی جنگ داشت نزدیک و نزدیکتر میشد...من یک لنگه پا با یک پاچه توی پایم و دیگر در آستانه رفتن در پا و سرم به دنبال جوراب هایی که نمی دانم کجا شوتشان کرده بودم این طرف و آن طرف می تابید که ناگهان سرم یک جفت پا را دم در اتاق دید که دوست داشتم پاهای شمر باشد ولی پای کسی که نباید باشد نباشد ولی بود و بود.سرم را بالا آوردم و سعی کردم که برای یک بار هم که شده مغلوبش نشوم و توپ رو بیاندازم توی زمین اون ها.پس لبخندی زدم و سلامی و علیکی و بی اعتنا و بدون استرس به کارم مشغول شدم و ادامه شلوارم رو پایم کردم و به دنبال جوراب ها.
داشتم سوراخ پس سوراخ ها رو میگشتم که صدایی آمد که کاش همان صدای شمر بود ولی بازهم نبود.خواهرم گویا قبل از این که من توپی را به زمین آنها بیاندازم به من گل زده بود.یک صفر جلو افتاده بود و جوراب را آویزان از دستش نشانم داد و گفت دنبال اینها میگردی دیگه.

خیلی سعی کردم ولی نشد بتوانم مقاومت کنم پس گل دوم رو خوردم.داشتم گلباران میشدم.گل دوم فجیع تر از گل اول بود و خبر از فهمیدن اینکه من صبح زود چرا مثل خر رم کرده دویدم بیرون و تلفن رو بردم تو اتاق و چه اتفاق مهمی میتونه رخ داده باشه که داداش کوچیکه-لقبی که مواقع جنگ خواهرم برای تضعیف روحیه و تحقیر من استفاده میکرد-من که سال تا سال به تلفن دست نمیزنه حالا صبح به این زودی با تلفن کار ضروری داشته باشه و بعد از یک دقیقه قطع کنه.یعنی چه کاری...


نظرات شما عزیزان:

Behnam
ساعت21:02---29 تير 1391
جالب بود ..... فقط بپا بازی را نبازی.

بقیش را کی میزاری؟؟؟؟


پاسخ:ممنون.به زودی.


سینا
ساعت21:57---25 تير 1391
علی خیلی توپ بود، فضا سازیت خیلی قویه همین جور ادامه بده!

641
ساعت0:37---23 تير 1391
خیلی خوب شروع کردی
منو تا آخر با خودش کشوند
منتظرم . . .


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نويسنده: علی صدیقین تاريخ: جمعه 23 تير 1391برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

سايه...

سایه هم هست و هم نیست...مجازیست در عین حقیقت...مجازی که خبر از حقایقی میدهد...و آن حقیقت...حقیقت انسانیت است...

نويسندگان


کاوش

Template By: LoxBlog.Com


© All Rights Reserved to saayeh.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com