کمی از ظهر که بگذرد پابهپا کردنم جلوی در خانه شروع میشود. خانهشان روبهروی خانهی ماست درست. با در سبز بدرنگ. همهچیز این خانه بدرنگ است. در سبزش، سیمان خاکستری دیوارهاش، پنجرههای آهنی قهوهایاش و از همه بدرنگتر آن پردههای کرمیرنگ که به قول مادرم مثل آب دهن مرده وارفته است. روی دیوار سیمانیاش هم بیشتر از همهی دیوارهای این اطراف فحش و نوشته دارد. یکیشان را خیلی دوست دارم که با ذغال اما درشت و واضح نوشته: چرا اون روز بهم زنگ نزدی مسعود. نوشته گوشهی پایینی دیوار شروع شده و به مسعود که میرسد پایینتر هم رفته. خط نه چندان خوشی که بچهگانه نیست و بزرگتر که بشوم مطمئن میشوم کار خود مسعود است. غرق کج و کولگی نوشتههایم که صدای تقتق کفشهای زنانه را میشنوم و دقت که میکنم تپتپ کتانیهای بچهگانه را هم تشخیص میدهم که میدانم آبیست. اگر برگردم میبینم که لیلی نمیکند مثل همهی بچههای دیگری که دیدهام. مثل مادرش راه میرود. مثل زنی کامل. مادرش خسته است. این را از بند کیفش میفهمم که دارد از روی شانه سر میخورد و از روسریاش که درست وقتی پا به خانهاش میگذارد میلغزد و روی شانههایش میافتد. در بند برداشتنش نیست. غیر از من هم که نابالغام کسی در کوچه نیست که نگاهشان کند. خوشحالام که هنوز آنقدر بزرگ نیستم که پدرم مرا هم مثل برادرم زیر مشت و لگد بگیرد و بهم بفهماند نباید زیاد دور و بر زنک و خانهاش بپلکم. همه همینطور ازش اسم میبرند، و من میدانم به خاطر اینست که او زن خرابیست.
بهدو، سه طبقه را بالا آمدهام و نفسم به سختی درمیآید. پشت دیوارهی پشتبام کمین کردهام و منتظرم که وارد اتاق شوند. از اینجا، از پنجرهی بزرگ آهنی که پردههایش را فقط شبها میکشد همهی خانهشان معلوم است. همهی یک اتاقخواب کوچک و دری که به آشپزخانه باز میشود و در بزرگتر دیگری که آنورش یک مثلن مهمانخانه است. آمدهاند تو و زنک دارد مانتواش را درمیآورد تا بعدش غذایی بخورند و زنک بخوابد و او هی بازی کند و شعر بخواند و جلوی آینه خودش را نگاه کند که مانتوی مادرش را تن کرده و دارد روسری را روی سرش مرتب میکند. روسری را هی عقب میدهد و جلو میکشد. گرهاش را باز میکند و لبههایش را روی شانه میاندازد. دو طرفش را باز میکند و از زیر روسری دست میبرد توی موهایش و فکر میکند اینطوری چقدر شبیه مادرش میشود. به خودش لبخند میزند تا زیبایی چال کودکانهی روی لپش را ببیند. دلش میخواهد بزرگتر باشد و به جای کتانیهای آبی، کفشهای پاشنهدار مشکی بپوشد و بتواند از رژ لبهای مادرش استفاده کند، که همیشه توی کشوییست که درش قفل است و مادر قدغن کرده دست زدن بهشان را. میرود از توی کمد دیواری کفشهای پاشنهبلند سیاه بنددار براق مادرش را میآورد و میپوشد. نمیتواند با اینها راه برود چون زمین میخورد و مادرش بیدار میشود. فقط میایستد، دامن مانتو را جمع میکند توی دستهاش و چند دقیقهای به پاهایش توی کفش پاشنهبلند سیاه براق نگاه میکند. بعد درشان میآورد و سرجایشان میگذارد و کمی بعد کنار مادرش دراز میکشد و بدون این که بخوابد خودش را مثل بچه گربهی مریضی به تن بیحس مادرش میمالد.
میروم پایین تا برای دو ساعتی که معلوم نیست کدام گوری بودهام جواب پس بدهم و سرم پر است از خیال این که کاش من آن بچهگربهی مریض بودم، خوابیده بودم کنار مادرم و منتظر بودم عصری بیدار شود. برایم کارتون تام و جری بگذارد. یک ظرف میوه هم بیاورد. با هم کارتون ببینیم و میوه بخوریم و بخندیم و بگوید دیگر به لباسهایش دست نزنم. من بگویم چشم و طوری بخندم که بداند فردا هم همینطور سرم را گرم میکنم و او هم بخندد. و من بهش بگویم چقدر چال روی گونهاش که تازگیها دارد چین میخورد خوشگل است. و مادرم چشمهاش برق بزند و هی لپهایم را ببوسد و قربانصدقهام برود و بعد چشمهاش تاریک شود و برود داروهایم را بیاورد و با قربانصدقه قرص سفید را به خوردم بدهد. بغلم کند و مثل آنوقتی که خیلی کوچک بودم به سینهاش بچسباند و هی تکانم بدهد و من فکر کنم کاش همان موقع بود و من دهانم را میچسباندم به سینهی پر از شیرش. خوابم ببرد و مادرم مرا روی زمین بخواباند و لالاییاش بشود هقهق تلخی که بیدارم نمیکند. پتو را بیندازد روی من و خودش کنارم مچاله شود و دلش مادری بخواهد با سینهی پرشیر و هقهقش بلندتر شود و من باز بیدار نشوم بس که خوابم سنگین شده. من که خوابام، مادرم ظرفها را بشورد و اتاق را مرتب کند و قبل از آن که جلوی آینه دستی به سر و رویش بکشد پردهی ضخیم بدرنگ را بکشد که دیگر نشود از پشتبام خانهی روبهرو همهی خانه را دید که اتاقی کوچک است با دو در به آشپزخانه و مهمانخانه.
روزی هرچه جلوی در خانه پابهپا میکنم صدای تپتپ کتانیها را نمیشنوم. میروم تا سر کوچه و برمیگردم و نمیآید. تکهگچی برمیدارم و آسفالت تکهتکهی پیادهرو را خطخطی میکنم. صدای مردی سرم را بلند میکند، که از من میپرسد میدانم آنها کجا هستند و کی میآیند یا نه. میگویم که نمیدانم، اما نمیگویم که من هم دلم میخواهد بدانم، و تازه نگران او هم هستم که نکند به موقع نرسد و داروهایش را نخورد و نکند حالش بد شود از مریضیای که نمیدانم چیست. مرد تا سرکوچه میرود و برمیگردد و پنج دقیقهای جلوی خانهشان پابهپا میکند و بعد میرود. من اما دو روز منتظرش میشوم و روز سوم است که میبینمشان که آرامآرام میآیند و زنک ساکی هم دستش است و شاید مادری دارد که ساکش را ببندد و برود پیشش دو روز بماند و او دوشب قصههای مادربزرگانه بشنود و تا ظهر بخوابد و مدرسه نرود و آنقدر بهش خوش بگذرد که حتا اگر قرصهایش را هم نخورد چیزیش نشود. مادرش هم فرصتی کند سرش را بگذارد روی سینههای پلاسیدهای که بوی پیری میدهند و پرند از آرامش خواب بیدغدغهای که هرکسی گاهی دلش میخواهد توی سینهی مادرش پیدا کند.
میدوم بالا و پشت دیواره که نفسنفسزنان مینشینم، یادم میآید محلهی ما محلهی آبرومندی است و تا حالا از این چیزها نداشتهایم، و محمودآقا که خودش بیست سال در این محل زندگی کرده بود نبایست خانهاش را بدون پرسوجو به این زنک بیآبروی سلیطه میفروخت. که همیشه آرایش دارد و هرروز هم مهمانهای مشکوکی دارد که عصر میآیند و شب میروند و گاهی تا صبح هم میمانند و همیشه هم مردان تنهایی هستند که قیافههای عوضی دارند. اینها را مادرم پشت تلفن برای عمهام میگفت که خانهشان دو کوچه بالاتر بود و از حال و روز همهی همسایههای ما خبر داشت. و یادم آمد مردی که آنروز دیده بودم قیافهی عوضی نداشت. مثل سگ بیصاحبی میمانست که دلش میخواست کسی بود که دستهایش را بو میکشید و پایین پایش میخوابید. سرک میکشم و میبینمش، که جلوی در محل سگ هم به من نگذاشته بود و انگار نه انگار دو روز مراقب خانهی بدرنگشان بودهام و حالا منتظر یک سوتام که جلو بدوم و دستهایش را بو بکشم و مطمئنش کنم نگذاشتهام کسی به خانهشان نگاه چپ کند.
از در راهپلهها كه كنار در آشپزخانه است میآيند تو. لباسهایشان را عوض میكنند و كنار هم میخوابند. نه غذا و ميوه میخورند، نه كارتون میبينند. فقط میخوابند. هردو چسبيده به هم. مادرش شايد بيشتر از خود او به اين چسبيدن نياز دارد. بچسبد به تن گرمی كه از آن اوست و هيچوقت در هيچ صبحی تركش نخواهد كرد و انگار هيچوقت، هرگز قرار نيست دخترش بزرگ شود، كه زنی شود همخوابهی مردی.
در خانهی ما اما خبرهاست. مادرم است که با پدرم پچپچ میکند، تا پدرم وقتی از اتاق بیاید بیرون صورتش برافروخته باشد و همهی ما را طوری نگاه کند که دلمان هری بریزد، و من بدانم پدرم تصمیمی گرفته است. شاید دیگر نگذارند به پشتبام بروم.
همهی بعد از ظهر را خواباند. شب که میشود، همگی داریم تلویزیون نگاه میکنیم که از بیرون سروصدا میآید. صدای جیغ و سوت و آهنگ نامفهومی که اما انگار نزدیک است. سروصداها آنقدر ادامه پیدا میکند که همگی بدویم طرف پنجرهها. پدرم که جلوتر از بقیه رفته برمیگردد و همه را قدغن میکند که برویم پایین. خودش به عجله لباس میپوشد و میرود. مادرم هم. من اما میدوم بالا. پشت دیواره قایم نمیشوم. زنک را نگاه میکنم که قرمزی لبهایش از اینجا هم معلوم است. لباس عروس پوشیده انگار. یعنی این لباس سفید بلند، با مرواریدها و سنگهای درخشان روی سینهاش باید لباس عروس باشد، حتا اگر دامنش پق نداشته باشد و صاف افتاده باشد روی پاهاش. زنک حالش خوب نیست. با صدای آهنگ بلندی میرقصد. یا سعی میکند برقصد. تلو تلو میخورد و دامن بلند بیپف دور پاهایش میپیچد. عین خیالش نیست اما. ترانه را نامفهوم همراهی میکند و به کمرش قر میدهد. کمکم سرها از پنجره تو میروند و توی کوچه پیدایشان میشود. زنها با چادرهای سفید و مردها با زیرشلواریهای راهراه ریختهاند بیرون. قیافههایشان خندهدار است. اما کسی به آن نمیخندد. مردها زیر لب فحش میدهند و زنها را هل میدهند توی خانهها. زنها اما توبرو نیستند. دور هم جمع میشوند و صدای نچنچهایشان بلند میشود. از گوشه و کنار صدای ریز خندهها و سوتهای بیحیای پسران جوان میآید که به زنک میخندند، که شانههایش را تاب میدهد و به خندهها بیاعتناست. اما پدرم که جلو میرود و دیوانهوار مشت به در خانهاش میکوبد و فریاد میکشد، خم میشود و رو به پدرم وقیحترین فحشهایی را که در عمرم شنیدهام میدهد، با صدایی واضح و خشمی که به زنی مست که جلوی پنجره میرقصد نمیماند. پدرم لحظهای، خیره به او میماند، نگاهش روی سفیدی سینههایش که از یقهی باز لباس سفید معلوم است میگردد و گیج، خیره میشود به چشمهای ستیزهجوی زنک که همانطور رو به پدرم خم مانده. من اما پشت سر زن، به پاهای لاغر بیگوشتی نگاه میکنم که از زیر پتو بیرون افتاده. پدرم میدود توی خانه تا چند دقیقه بعد که برگردد، زنها بچهها را کشیده باشند توی خانه و از لای درها نگاه کنند، تا پلیس بیاید و با داد و قال و جار و جنجال زنک نیمهدیوانه را بگیرند و ببرند و مرد ریشوی جوانی هم او را بغل بزند و توی ماشین بگذارد و او طوری خواب باشد انگار نه انگار اتفاقی افتاده. و من نگاهم با او و مادرش تا ته کوچه برود که ماشینهای آژیرکش پلیس بپیچند توی خیابان و او را ببرند. مردها مدتی جلوی در خانه دور هم میایستند و حرف میزنند و چند نفری سیگاری دود میکنند. همه راضیاند انگار، که این ننگ را از دامن محله برداشتهاند. پدرم که میآید تو و در را میبندد میفهمم وقتش است اشکهایم را پاک کنم و بروم پایین. تمام شب را در هوای داغ زیر پتو آرام آرام گریه میکنم و نمیدانم دوسه روزی بعد، میشنوم که مادرم برای عمه تعریف میکند که زنک برای این که او مزاحمش نشود و شاید هم نبیند و نداند قرص خواب میداده به او، و خیالم راحت میشود که حالا فرقی نمیکند دارویش را به موقع بخورد یا نه و اگر نخورد هم چیزیش نمیشود از مریضیای که حالا میدانم نیست.