دوباره...
دوباره باز این دلم پرید جای دیگری...
دوباره فکر و ذهن من رسید جای دیگری ...
دوباره این حدیث حاضر و غیاب در دلم
تنم حضور و این دلم غیاب جای دیگری...
دوباره دست من رود اشاره کتابها...
کتاب عشق واکند دوباره جای دیگری...
دوباره حمدی و ثنا کنم برای حافظا
دوباره یک تفألی دوباره شور دیگری...
دوباره باز آمدست غزل غزل به پیش من
که ای تو صاحب نیاز دوباره صبر دیگری...
دوباره یک غزل فقط دوباره یک حدیث صبر
که یوسفت بیاید و نیاز صبر دیگری...
که ای تو پیر و ای نبی بشین به انتظار و دل
ببایدش در این امید که حال وقت دیگری...
دوباره این امید او که لانه پر از غمت
پراز خروش میشود اگر به صبر دیگری...
دوباره با دیدن همان دوبیت اولی
دلم گریست بازهم دوباره اشک دیگری...
کتاب را دوباره من ببندم و رها کنم
که ای تو حافظا بیار دوباره شعر دیگری...
ولی دوباره باز هم بیاید آن غزل همی
که ای تو یعقوب نبی،نیاز صبر دیگری...
دوباره خسته میشوم از این یه روزمرگی
دوباره اشک و آه دل دوباره سوز دیگری...
دوباره این دو روز من شبیه هم،نه یکی
من از نیاز خسته ام دوباره راه دیگری...
مسافرا چرا دگر تلاش سرنمیبری
امید در دلت ببار دوباره شوق دیگری...
ولی فسوس که این سفر به منتهی نمیرسد
اگر مسافر رهش دوباره شرّ دیگری...
شاعر:مسافر
نظرات شما عزیزان:
مهدیس 
ساعت0:51---3 تير 1391
سلام...شعرجالب و زیبایی بود آقا مجتبی...مرسی از نوشته هات
ارسلان 
ساعت14:31---3 خرداد 1391
641 
ساعت13:32---3 خرداد 1391
فوق العاده لذت بخش بود
حرف دلت رو میرنه و حرف دل من
|