گروه علمی فرهنگی هنری

سایه

منوي اصلي

آرشيو موضوعي

آرشيو مطالب

سايت ها و وبلاگهاي مفيد:


امکانات


نمی دانم مدرسه چه فایده ای دارد

 

نمى‏دانم مدرسه چه فايده‏اى دارد

 

 

 

بسيارى پدرومادرها با حسرت به بچه‏هايشان مى‏گويند كه خودشان قدر درس و مدرسه را ندانستند يا از نعمت تحصيل محروم ماندند، و به نسل‏جوان‏تر اندرز مى‏دهند كه قدر فرصتها را بداند. احمد شاملو هيچ‏گاه تحقيرش نسبت به كلاس درس پنهان نكرده است و مدرسه و دانشگاه را در فهرست چيزهاى على‏السويه و حتى منفى مى‏گذارد.

 

 

پس از مدتها زيربار نرفتن او، سرانجام با لطايف‏الحيل توانستيم شاعر معاصر را دربارة يكى از پردردترين پستوهاى ذهنش با قطره‏چكان تخليه اطلاعاتى كنيم.  پيشتر در يكى از كتابهايش، درها و ديوار بزرگ چين، در اين باره چيزهايي نوشته است.

 

 

 

احمد شاملو

 

از شهرستان كه به تهران آمديم، كلاس نهم بودم. اول مدرسه ايرانشهر مى‏رفتم، چهارراه مخبرالدوله، و بعد مدرسه فيروز بهرام، چهار راه قوام‏السلطنه،‌ چون مى‏خواستم زبان آلمانى ياد بگيرم.  آنجا را هم ول كردم رفتم كلاس اول هنرستان ايران و آلمان، ته خيابان سوم اسفند. هنرستان صنعتى بود.  درس فنى هم داشت، يعنى يك تكه آهن مى‏دادند سنباده بكشيم.  جنگ دوم شروع شده بود اما هنوز آلمانى‏ها در ايران بودند. آن موقع از مدرسه فرار مى‏كردم و مى‏رفتم كتابخانه مجلس مجله و روزنامه و كتاب مى‏خواندم.  يادم هست از مجله صنعت و فنون، چاپ تركيه، كه مصور بود خوشم مى‏آمد.

 

 

 

از سر كلاس‏نشستن و درس جبر و هندسه هيچ خاطره‏اى ندارم. شايد فكر كنيد درس ادبيات را دوست داشتم، اما نه.  يادم هست كه اولين ساعت درس ادبى ما انشا بود. رفتم جلو كلاس انشايى خواندم و معلم صاف و پوست‏كنده گفت "خودت ننوشتى."  آنچنان به من برخورد كه آن را پاره كردم ريختم كف كلاس.  رو كردم به معلم و اهانت ركيكى پراندم كه باعث شد يك پس‏گردنى روبه‏قبله نثارم كند، و از در كلاس رفتم بيرون.  يادم نيست چه نوشته بودم.

 

گردن‏كلفت نبودم اما كلفت مى‏گفتم و عمداً كارى مى‏كردم كه بيرونم كنند. مدرسه اصلاً برايم جدى نبود و گرنه آنقدرها هم خشن نبودم كه اينطور عكس‏العمل نشان بدهم. پدرم مى‏گفت "اگر گردن كلفت بودى باز هم حرفى، اما با اين قدوقواره نمى‏فهمم به اعتبار چى اين‏قدر كله‏شقى مى‏كنى."  هيچ وقت نسبت به مدرسه و دانشگاه احساس خوبى پيدا نكردم.  هميشه برايم نفرت‏انگيز بود.  بزرگترين تصميمى كه گرفتم اين بود كه يك روز صبح گفتم ديگر نمى‏روم مدرسه؛ و نرفتم.  رفتم توى يك كتابفروشى و فروشنده شدم.  پدرم كه نظامى بود دخالت نمى‏كرد، چون فكر مى‏كرد توى رويش مى‏ايستم و نمى‏خواست اين‏ طور بشود. خواهرهايم مثل همه يك چيزى مى‏خواندند تا به سن شوهركردن برسند و بروند دنبال كارشان.

 

در سال 1321 كه پس از چند ماه از زندان متفقين آزاد شدم، هنوز نانخور پدرم بودم. رفتيم رضائيه و آنجا رفتم مدرسه.  مضحك بود.  آدمى كه زندان برود و نه به‏عنوان سياسى قبولش كنند و نه مبارز اجتماعى، مى‏شود چاقوكش بى‏سرپرست.  من هم جزو چاقوكش‏ها بودم و در مدرسه همه مى‏دانستند زندان رفته‏ام.  دوران مدرسه وحشنتاك بود، اين يكى وحشتناك‏تر از همه.

 

در رضائيه يك معلم تاريخ داشتيم كه خيلى آقا بود و رفتارش آدم را مى‏گرفت. حرفش، درس‏دادنش، همه چيزش برايم جالب بود. البته چيزى ياد نگرفتم چون درسش را دوست نداشتم. بخصوص كه فكر مى‏كردم تاريخى كه به ما ياد مى‏دهند دروغ است. درس‏دادنش هيچ دخالتى در قضاوت من نداشت. به‏نظرم اسمش سميعى بود. اين كلاس و درس رضائيه يكى دو ماه بيشتر طول نكشيد چون دمكراتها آمدند و ما را از شهر بيرون كردند و برگشتيم تهران. بعدها فهميدم كه اين معلم به وزارت فرهنگ منتقل شده و يكى دو بار پيشش رفتم. خيلى دوستش داشتم. اصلا مدرسه به چه درد مى‏خورد؟ لابد مى‏گوييد مدرسه هم بالاخره براى خودش جايى است. با اين حساب، خيلى جاهاى ديگر هم براى خودش جايى است، مثلا زندان، مثلا سربازخانه.

 

هيچوقت به بچه‏هايم نگفتم چه بكنند، چه نكنند. آنها هم مثل خودم وِل بودند. نمى‏دانم مدرسه چه فايده‏اى دارد. اصلاً مدرسه‏رفتن و نرفتن براى بچه‏ها على‏السويه است. بالاخره يك چيزى مى‏شوند. اين ديگر ربطى به مدرسه ندارد.

 

نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: شنبه 3 تير 1391برچسب:نمی دانم,مدرسه,چه,فایده,ای,دارد,احمد,شاملو,کلاس,درس,مدرسه,دانشگاه,متفقین,چاقو,کش,زندان,, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

وقتی که مرگ رمز پیروزی میشود...(3)

در قسمت دوم قول دادم که بگویم چرا مرگ رمز پیروزی است و میتواند انسان را به تمامی آرمانهایش برساند...چگونه...؟

برای همین اول یک حدیث از امام حسن مجتنبی(علیه السلام)خدمتتان عرض میکنم:

«براي دنيايت چنان کار کن که گويي جاودانه خواهي زيست و در کار آخرتت چنان باش که گويي فردا خواهي مرد.»

حال میخواهم برایتان متنی از سخنرانی کسی را اینجا بیاورم که با این که مسلمان نبود ولی معنی واقعی این حدیث را آنچنان درک کرد که همه مرگ او را فاجعه ای برای دنیای امروز میدانند و کمبود آن را خلأیی جبران ناپذیر میدانند.


ادامه مطلب
نويسنده: علی صدیقین تاريخ: جمعه 25 فروردين 1391برچسب:مرگ,رمز,استیو,دانشگاه,جابز,موفقیت,تغییرات,تحول, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

یه حبه حرف...

یادش بخیر دوران دبستان و راهنمایی چه دوران باحالی بود یادش بخیر آخرای سال که میشد یعنی دقیقاً بعد از تعطیلات 22بهمن بود که همه بچه ها دست به دعا میشدیم که خدا کند که بیاید خدا کند که از راه برسد البته منظورمان تنها و تنها فقط عید بود و همین این حالات اوجش را بعد از 15 اسفند به خود میدید که روز درخت کاری بود و مدرسه درخت مفتی از شهرداری میگرفت و درخت های نو میکاشت و بچه ها واقعاً حس میکردند که عید در راه است و دوران فراق نزدیک....

حدود بیستم اسفند بود دیگه بچه ها مخصوصاً اونهایی که برادر یا خواهر دبیرستانی و بزرگتر داشتند صبح ها می آمدند و روی مخ بچه ها راه میرفتند که از بیست و پنجم اسفند دیگه نیاین که ما نمیایم چون مثلا برادرمون که دبیرستانی گفتن دیگه نمیریم...

ولی امان از اوون روزی که مدیر محترم مدرسمون و ناظم ها خیلی کار بلد تر و در این زمینه ها تیزتر بودن و به قول خودشان ما هم دوران دانش آموزی رو گذروندیم و همه فوت و فن های شماها را از بریم...نامردا تهدید میکردند که ما 27ام پیک هارو میدیم یعنی بهونه می آوردند که اداره 27ام پیکها را میفرستد ولی ما هم که کور نبودیم میدیدیم که پیک ها 25ام زیر میز آقای ناظم گذلشته شده اند ولی حیف که از ما اصرار که پیک ها را بدهید و از آنها انکار که پیکی نیامده...

حالا که خوب فکر میکنم احتمالاً پیک ها رو طوری میگذاشتند که ما ببینیم و از اعماق وجود از اون ته ته وجود بسوزیم...

ولی طوری نبود چون آن نیز گذاشت...

ولی چیزی خیلی آدم رو میسوزوند این بود که 25ام که میشد و زمزمه های مدرسه تق و لقه می اومد تهدید های ناظم و مدیرهم شروع میشد که هرکی تا 27ام نیاد یکی دو نمره از نمره انضباطی شون کم میکنیم یعنی تنها حربه و اهرم فشار آنها...از طرفی هم اون دسته بچه هایی که از بیستم میگفتن که بچه ها بیست و پنجم نیاین دیگه و مسخره میکردند اوونهایی که میگفتند ما که میایم رو به الفاظ زشت و زیبا مثلا لقب «بچه ننه»،«بچه خرخون» البته با احترام زیادی که به جناب حضرت خر داشتیم نوازش میدادند و خودشان ادعا میکردند که دیگه حداکثر26ام بیان و حالا دو نمره انضباط کم کنن چی میشه و زنگ بزن خونه چه کار میخوان بکنن و از این حرف ها ولی افسوس و صد افسوس از نارفیقی و سرقول نبودن روز بیست و پنجم که مشد میگفتن بچه ها نیاین و اگه همه نیایم کلاس کلهم اجمعین تعطیل میشه و ما پرسیدیم اگه کلاس کمتر از نصف بیان قانوناً کلاس تعطیله و از این حرف ها که بچه ها رو ترقیب به نیامدن میکرد و ماهم که بچه پایه و خراب رفاقت و قول وقرار و کمی هم ساده که آره اوونها گفتن نمیایم و من هم نمیرم...

ولی نامردی از کجا شروع میشه...؟!!(به نظر بنده حقیر مشکل نامردی امروزه جامعه ما ریشه در همین دوران و همین نامردی ها دارد)روز بیست و ششم که میشد و مادر مکرمه بنده را با نوازش(گفتاری و فیزیکی)بیدار میکردند و اینکه برو مدرسه ولی ما هم که ساده در اوون حد نبودیم که چطور نه ماه نوازش و عزیزمی در کار نیست و فقط همین دو سه روز هست اول حسابی ناز میکردیم و خودمون رو به خواب میزدیم که آره ناز بایستی خرید و شما فروشنده و ماهم خریدار...ولی نازکشی متاسفانه از شانس ما یکی دو دقیقه بیشتر نبود و بعد...(آخ..)

ولی از ما این که نمیریم و از مادر که نه باید بری.از من اینکه وعده کردیم و نامردیه و شما فردا برین و پیک من رو بگیرین...

مادرم چون خود معلم بودند و میدانستند به نیکی که در این ایام بیشترین احساس ذوق از تعطیلی کلاس و مدرسه را خود معلمان دارند و معلم کلاس هم در این روزها هیچ برنامه ای برای تدریس ندارند بعد از کمی صحبت و غرغر کردن من هنگام لباس پوشیدن برای مدرسه قبول میکردند ولی با تهدید که اگه از مدرسه زنگ زدن مادربزرگت دروغ نمیگن که مرضی و هر نمره انضباطی هم که کم کردن پای خودت...ما هم که حس پیروزی و فتح بابل را بهمون دست میداد قبل از منقطع شدن حرفهای مادر لباس ها را کنده و پرت میکردیم این ور و اوون ور و لباس تو خونه میپوشیدیم و اینور و اون ور میدویدیم و یه ماچ گنده به لپان مادر عزیز...عجب پیروزی بزرگی بود و از صدتا بیست ریاضی برایمان فرح بخشتر بود...

ما میموندیم و خونه و مادربزگ و شروع دوران طلایی استراحت و بیکاری و الافی(دوران طلاییی رو بعد از یه 7-8سال بعد در دوران کنکور یادگرفتیم)بعد از یه حدود یکی دو ساعت صدای زنگ تلفن بلند میشد و لرزه ای بر اندام نحیف اینجانب که وای از مدرسه زنگ زدند و ماهم که به راستگویی مادربزرگمان تهدید شده بودیم بیش از بیش لرزه بر اندام می افتاد ولی این سال های اول بود که میلرزیدم چون بعد از یکی دو سال فهمدیدم که من در روز 26ام-27ام مریضم و حالم خوب نیست و اصلا نمیتونم بیام وقتی این رو از لبان گهربار مادربزرگ میشنیدم حالی به وجودم می اوومد که اینه رفاقت و با حالی و عیاری و این که مردی سیبیل و جنسیت نمیشناسه...البته بعد از تمام شدن مکالمه مادربزرگ و آقای ناظم که گفته بود اگه حالش بهتر شد بیادش چون معلم ها میخوان درس بدهند کمی به من ناسزای مارانه میگفتن که باعث شدی دروغ بگم و استغفر للله...ولی این نیز با یک ماچ میگذست...خلاصه دوران طلایی شروع می شد و فردایش هم مادم پیک را از مدرسه میگرفتند و همان روز اول دخلش رو میآوردیم و هر کاری که داشتیم انجام میدادیم تا از 15روز دیگه کیف کامل را ببریم...

دوران عید با فراز و نشیب هایش...با پرخوری و حال بدشدنش...با عیدی زیاد و کمش...با دعوا های بچهگانه و دوستی هایش...با چشم غره های مادر و پدر در مهمانی ها که دست به آجیل و شیرینی نزن و خنده هاش...گذشت و روز 13ام فروردین هم تمام میشد و مرد میخواست که بگه میشه فردا نرم مدرسه...(که ما در اوون موقع به این اندازه مرد نشده بودیم)

چهاردهم میشد و لباس های نو پوشیده و کیف شسته و تمیز ممیز راهی مدرسه میشدیم و در مدرسه هم نه از 2نمره کم شدن خبری بود و نه از درس دادن معلم ها ولی یه چیزی بود که اشک مرد رو در میاورد آن هم این بود که نامردا اوونهایی که از 25ام میگفتن نمیآیم نامردا 26 و 27اسفند تا آخرین لحظات مدرسه در مدرسه مانده بودند و بابای مدرسه (البته این سوسولیش هست ما همون خدمت کار مدرسه میگفتیم)به زور بیرونشون میکرد و باور کنین اگه سال تحویل هم در مدرسه باز بود اینها می آمدند و در مدرسه سال رو تحویل میکردند...ولی این نیز گذشت...

تا الآن که مثلاً دانشجوییم و فکر کردیم که دیگر عنان خودمان در دست خودمان است ولی زهی خیال باطل که هر وقت یادم می آید اشک در حدقات چشمم حلقه میزند که کار جهان بر ماست...آن روز دانش آموزی باید تا27ام میآمدیم و پیک هم واجب بود که حل کنیم و تحویل معلممون بدیم ولی حالا که ما دانشجو شدیم دیگر پیکی در کار نیست و دانش آموزان هم تا بیست و سوم نرفتند خب این طوری نیست حال کنند ولی این اشکاور است که ما دانشجو هم استاد عزیزمان (آقای دکترع.ا.ا)ما را تا بیست و سوم کشاندند مدرسه ببخشید دانشگاه...فکر کنم اوون روز 25-30نفر دانشگاه بودند که فقط همین کلاس بود(البته از انصاف دور نشیم همین استاد آقای دکتر کلاس دیگرشون هم در کمال استادی برقرار کرده بودند و از ما بدتر کوئیز هم گرفته بودن)و بس...

با هم این نیز بگذرد قسمت گریاورترش این است که دانشگاه اوومدیم که راحتی داشته باشیم نامردا هر کدوم اساتید یک من و نصفی من تکلیف و تمرین و به قول خودشون مقش عید دادند و با لبخندی بر لبان زیبا گفتند این هم پیک عیدتون...

میدانم الآن شما هم با ما هم دردی میکنید و اشک در چشمان شما هم از شدت مظلومی و بد شانسی ما حلقه زده است و دلتان برای ما میسوزد...(ولی دلتان خیلی نسوزد چون ماهم راه تقلب و کپی را خوب از بر شده ایم)

ولی همه این ها نیز بگذرند...

تا سلامی دیگر ارادتمند شما...

نويسنده: علی صدیقین تاريخ: پنج شنبه 25 اسفند 1390برچسب:عید,مدرسه,دانشگاه,مردی,پیک,مقش عید,یا ایم, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

سايه...

سایه هم هست و هم نیست...مجازیست در عین حقیقت...مجازی که خبر از حقایقی میدهد...و آن حقیقت...حقیقت انسانیت است...

نويسندگان


کاوش

Template By: LoxBlog.Com


© All Rights Reserved to saayeh.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com