گروه علمی فرهنگی هنری

سایه

منوي اصلي

آرشيو موضوعي

آرشيو مطالب

سايت ها و وبلاگهاي مفيد:


امکانات


نوروز و هر چه خوبست بدانیم(2)

جشن و آیین‌های نوروز:

"نوروز" را ایرانیان گرامی می‌دارند و آیینی است کهن که گرچه طی هزاران سال دگرگون یافته، اما هرگز از میان نرفته و از سوی اقوام و مذاهب مختلفی که در سرزمین ایران حضور پیدا کرده‌اند، مهر تأیید خورده است. بدین سان امروزه نوروز از نمادهای بزرگ و وحدت بخش ملت ایران با همه تکثرهای قومی، مذهبی، فرهنگی و زبانی است.


ادامه مطلب
نويسنده: علی صدیقین تاريخ: دو شنبه 1 ارديبهشت 1391برچسب:نوروز,عید,سنت,مراسم, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

یه حبه حرف...

یادش بخیر دوران دبستان و راهنمایی چه دوران باحالی بود یادش بخیر آخرای سال که میشد یعنی دقیقاً بعد از تعطیلات 22بهمن بود که همه بچه ها دست به دعا میشدیم که خدا کند که بیاید خدا کند که از راه برسد البته منظورمان تنها و تنها فقط عید بود و همین این حالات اوجش را بعد از 15 اسفند به خود میدید که روز درخت کاری بود و مدرسه درخت مفتی از شهرداری میگرفت و درخت های نو میکاشت و بچه ها واقعاً حس میکردند که عید در راه است و دوران فراق نزدیک....

حدود بیستم اسفند بود دیگه بچه ها مخصوصاً اونهایی که برادر یا خواهر دبیرستانی و بزرگتر داشتند صبح ها می آمدند و روی مخ بچه ها راه میرفتند که از بیست و پنجم اسفند دیگه نیاین که ما نمیایم چون مثلا برادرمون که دبیرستانی گفتن دیگه نمیریم...

ولی امان از اوون روزی که مدیر محترم مدرسمون و ناظم ها خیلی کار بلد تر و در این زمینه ها تیزتر بودن و به قول خودشان ما هم دوران دانش آموزی رو گذروندیم و همه فوت و فن های شماها را از بریم...نامردا تهدید میکردند که ما 27ام پیک هارو میدیم یعنی بهونه می آوردند که اداره 27ام پیکها را میفرستد ولی ما هم که کور نبودیم میدیدیم که پیک ها 25ام زیر میز آقای ناظم گذلشته شده اند ولی حیف که از ما اصرار که پیک ها را بدهید و از آنها انکار که پیکی نیامده...

حالا که خوب فکر میکنم احتمالاً پیک ها رو طوری میگذاشتند که ما ببینیم و از اعماق وجود از اون ته ته وجود بسوزیم...

ولی طوری نبود چون آن نیز گذاشت...

ولی چیزی خیلی آدم رو میسوزوند این بود که 25ام که میشد و زمزمه های مدرسه تق و لقه می اومد تهدید های ناظم و مدیرهم شروع میشد که هرکی تا 27ام نیاد یکی دو نمره از نمره انضباطی شون کم میکنیم یعنی تنها حربه و اهرم فشار آنها...از طرفی هم اون دسته بچه هایی که از بیستم میگفتن که بچه ها بیست و پنجم نیاین دیگه و مسخره میکردند اوونهایی که میگفتند ما که میایم رو به الفاظ زشت و زیبا مثلا لقب «بچه ننه»،«بچه خرخون» البته با احترام زیادی که به جناب حضرت خر داشتیم نوازش میدادند و خودشان ادعا میکردند که دیگه حداکثر26ام بیان و حالا دو نمره انضباط کم کنن چی میشه و زنگ بزن خونه چه کار میخوان بکنن و از این حرف ها ولی افسوس و صد افسوس از نارفیقی و سرقول نبودن روز بیست و پنجم که مشد میگفتن بچه ها نیاین و اگه همه نیایم کلاس کلهم اجمعین تعطیل میشه و ما پرسیدیم اگه کلاس کمتر از نصف بیان قانوناً کلاس تعطیله و از این حرف ها که بچه ها رو ترقیب به نیامدن میکرد و ماهم که بچه پایه و خراب رفاقت و قول وقرار و کمی هم ساده که آره اوونها گفتن نمیایم و من هم نمیرم...

ولی نامردی از کجا شروع میشه...؟!!(به نظر بنده حقیر مشکل نامردی امروزه جامعه ما ریشه در همین دوران و همین نامردی ها دارد)روز بیست و ششم که میشد و مادر مکرمه بنده را با نوازش(گفتاری و فیزیکی)بیدار میکردند و اینکه برو مدرسه ولی ما هم که ساده در اوون حد نبودیم که چطور نه ماه نوازش و عزیزمی در کار نیست و فقط همین دو سه روز هست اول حسابی ناز میکردیم و خودمون رو به خواب میزدیم که آره ناز بایستی خرید و شما فروشنده و ماهم خریدار...ولی نازکشی متاسفانه از شانس ما یکی دو دقیقه بیشتر نبود و بعد...(آخ..)

ولی از ما این که نمیریم و از مادر که نه باید بری.از من اینکه وعده کردیم و نامردیه و شما فردا برین و پیک من رو بگیرین...

مادرم چون خود معلم بودند و میدانستند به نیکی که در این ایام بیشترین احساس ذوق از تعطیلی کلاس و مدرسه را خود معلمان دارند و معلم کلاس هم در این روزها هیچ برنامه ای برای تدریس ندارند بعد از کمی صحبت و غرغر کردن من هنگام لباس پوشیدن برای مدرسه قبول میکردند ولی با تهدید که اگه از مدرسه زنگ زدن مادربزرگت دروغ نمیگن که مرضی و هر نمره انضباطی هم که کم کردن پای خودت...ما هم که حس پیروزی و فتح بابل را بهمون دست میداد قبل از منقطع شدن حرفهای مادر لباس ها را کنده و پرت میکردیم این ور و اوون ور و لباس تو خونه میپوشیدیم و اینور و اون ور میدویدیم و یه ماچ گنده به لپان مادر عزیز...عجب پیروزی بزرگی بود و از صدتا بیست ریاضی برایمان فرح بخشتر بود...

ما میموندیم و خونه و مادربزگ و شروع دوران طلایی استراحت و بیکاری و الافی(دوران طلاییی رو بعد از یه 7-8سال بعد در دوران کنکور یادگرفتیم)بعد از یه حدود یکی دو ساعت صدای زنگ تلفن بلند میشد و لرزه ای بر اندام نحیف اینجانب که وای از مدرسه زنگ زدند و ماهم که به راستگویی مادربزرگمان تهدید شده بودیم بیش از بیش لرزه بر اندام می افتاد ولی این سال های اول بود که میلرزیدم چون بعد از یکی دو سال فهمدیدم که من در روز 26ام-27ام مریضم و حالم خوب نیست و اصلا نمیتونم بیام وقتی این رو از لبان گهربار مادربزرگ میشنیدم حالی به وجودم می اوومد که اینه رفاقت و با حالی و عیاری و این که مردی سیبیل و جنسیت نمیشناسه...البته بعد از تمام شدن مکالمه مادربزرگ و آقای ناظم که گفته بود اگه حالش بهتر شد بیادش چون معلم ها میخوان درس بدهند کمی به من ناسزای مارانه میگفتن که باعث شدی دروغ بگم و استغفر للله...ولی این نیز با یک ماچ میگذست...خلاصه دوران طلایی شروع می شد و فردایش هم مادم پیک را از مدرسه میگرفتند و همان روز اول دخلش رو میآوردیم و هر کاری که داشتیم انجام میدادیم تا از 15روز دیگه کیف کامل را ببریم...

دوران عید با فراز و نشیب هایش...با پرخوری و حال بدشدنش...با عیدی زیاد و کمش...با دعوا های بچهگانه و دوستی هایش...با چشم غره های مادر و پدر در مهمانی ها که دست به آجیل و شیرینی نزن و خنده هاش...گذشت و روز 13ام فروردین هم تمام میشد و مرد میخواست که بگه میشه فردا نرم مدرسه...(که ما در اوون موقع به این اندازه مرد نشده بودیم)

چهاردهم میشد و لباس های نو پوشیده و کیف شسته و تمیز ممیز راهی مدرسه میشدیم و در مدرسه هم نه از 2نمره کم شدن خبری بود و نه از درس دادن معلم ها ولی یه چیزی بود که اشک مرد رو در میاورد آن هم این بود که نامردا اوونهایی که از 25ام میگفتن نمیآیم نامردا 26 و 27اسفند تا آخرین لحظات مدرسه در مدرسه مانده بودند و بابای مدرسه (البته این سوسولیش هست ما همون خدمت کار مدرسه میگفتیم)به زور بیرونشون میکرد و باور کنین اگه سال تحویل هم در مدرسه باز بود اینها می آمدند و در مدرسه سال رو تحویل میکردند...ولی این نیز گذشت...

تا الآن که مثلاً دانشجوییم و فکر کردیم که دیگر عنان خودمان در دست خودمان است ولی زهی خیال باطل که هر وقت یادم می آید اشک در حدقات چشمم حلقه میزند که کار جهان بر ماست...آن روز دانش آموزی باید تا27ام میآمدیم و پیک هم واجب بود که حل کنیم و تحویل معلممون بدیم ولی حالا که ما دانشجو شدیم دیگر پیکی در کار نیست و دانش آموزان هم تا بیست و سوم نرفتند خب این طوری نیست حال کنند ولی این اشکاور است که ما دانشجو هم استاد عزیزمان (آقای دکترع.ا.ا)ما را تا بیست و سوم کشاندند مدرسه ببخشید دانشگاه...فکر کنم اوون روز 25-30نفر دانشگاه بودند که فقط همین کلاس بود(البته از انصاف دور نشیم همین استاد آقای دکتر کلاس دیگرشون هم در کمال استادی برقرار کرده بودند و از ما بدتر کوئیز هم گرفته بودن)و بس...

با هم این نیز بگذرد قسمت گریاورترش این است که دانشگاه اوومدیم که راحتی داشته باشیم نامردا هر کدوم اساتید یک من و نصفی من تکلیف و تمرین و به قول خودشون مقش عید دادند و با لبخندی بر لبان زیبا گفتند این هم پیک عیدتون...

میدانم الآن شما هم با ما هم دردی میکنید و اشک در چشمان شما هم از شدت مظلومی و بد شانسی ما حلقه زده است و دلتان برای ما میسوزد...(ولی دلتان خیلی نسوزد چون ماهم راه تقلب و کپی را خوب از بر شده ایم)

ولی همه این ها نیز بگذرند...

تا سلامی دیگر ارادتمند شما...

نويسنده: علی صدیقین تاريخ: پنج شنبه 25 اسفند 1390برچسب:عید,مدرسه,دانشگاه,مردی,پیک,مقش عید,یا ایم, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

سايه...

سایه هم هست و هم نیست...مجازیست در عین حقیقت...مجازی که خبر از حقایقی میدهد...و آن حقیقت...حقیقت انسانیت است...

نويسندگان


کاوش

Template By: LoxBlog.Com


© All Rights Reserved to saayeh.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com