گروه علمی فرهنگی هنری

سایه

منوي اصلي

آرشيو موضوعي

آرشيو مطالب

سايت ها و وبلاگهاي مفيد:


امکانات


سه یار دبستانی

داستان طنز "سه یار دبستانی"

نوشته "رسول پرویزی"

 

 

 

لب بوم اومدی گهواره دارى

 

هنوز من عاشقم تو بچه دارى

 

و راستى این‌طور است. همينكه دست آدم بدامن ساقى سيمين ساق افتاد رشته تسبیح سهل است رشته مودت گسسته مى شود گاهى قتل وجنجال و خودكشى و رسوائى‌هاى ديگر راه می‌افتد و بزن بزنى درگير می‌شود كه آن طرفش پيدا نيست.  . . . .

                                                 

    سه نفر بوديم هر سه محصل دوره ادبى بوديم شب و روزمان باهم می‌گذشت. به قول شاعر درخت دوستى نشانده بوديم و چنان هر روز و هر ساعت آبياريش می‌كرديم كه تناور و شاداب و درخشان شده بود. چه روزهاى خوشى داشتيم، كتاب حافظ، تاريخ ادبيات، تاریخ تمدن ملل قديم و جديد را برمی‌داشتيم، چند پتو یک خربزه گرگاب، كمى پنير و چند نان سنگک یارش مى‌كرديم و زير درخت پاى جوى ركن آباد می‌لميديم دنيا در تصرف‌مان بود، غمى نداشتيم، آزاد و بى‌نياز بوديم، مى‌خوانديم، مى‌گفتيم،می‌خنديديم، درس حاضر می‌کرديم و چون خسته می‌شديم برای آينده "كثيف فعلى " آرزوهائى كرده از حافظ فال می‌گرفتيم.  . . . . .

 

     يک روز دختری پديدار شد، هرسه ما را بجان هم انداخت و رفت ! رفت كه رفت. . . . .

 

     ما مردها آدم‌هاى خودپسندى هستيم اكر به ديگران برنخورد در رابطه با زنان ابله و احمق هم مى‌شويم. خودخواهى ما چنان است كه خيال می‌كنيم هرزنى را ديديم يكدل نه صد دل عاشق‌مان مى‌شود اگر خيلى عاقل باشيم لااقل خود را براى همسرى و زندگى با او برابر مى‌دانيم اين جهالت مردها را به چاه مى اندازد و غفلتی پديد مى آورد كه عاقبت خوشى ندارد. . . . . .

 

اصل داستان را در ادامه مطلب دنبال کنید

 


 


ادامه مطلب
نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: یک شنبه 4 تير 1391برچسب:داستان,طنز,سه,یار,دبستانی,نوشته,رسول,پرویزی,فال,حافظ,دختر,مرد,زن,عاشق,خودکشی, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

داستان دختر و پسر ناقُلا!(از سری افسانه های کهن نو)

داستان دختر و پسر ناقُلا!

یکی بود، یکی نبود؛ غیر از خدا هیچکس نبود.

آن قدیم ها که هنوز مدرسه اختراع نشده بود،مردم بچه هایشان را می فرستادند که بروند در مکتب درس بخوانند.در همانقدیم ها یک میرزای مکتب داری بود که توی ولایت غربت مکتب داشت و بچه ها را درس می داد.

یک روز یک پدر و مادری آمدند اسم دخترشان را توی مکتب نوشتند.همان روز یک پدر و مادر دیگری هم آمدند و اسم پسرشان را در مکتب نوشتند.

وقتی مکتب خانه باز شد و بچه ها آمدند و نشستند،از قضای روزگار چشم پسر و دختر به هم افتاد و یک دل نه صد دل عاشقهم شدند(بنده نگارنده که چندین نوبت در دانشکده زانوی تلمّذ بر زمین زده، یا به عبارت امروزی تر،نشیمنگاه تلمّذ بر نیمکت و صندلی نشانده، در همین جا پیشدستی کرده و هر گونه شباهت میان این دختر و پسربا هر دختر و پسر دیگر را تصادفی واتفاقی اعلام می نماید.رونوشت به مسئول محترم داداگاه مطبوعات،جهت درج در پرونده احتمالی!)

باری، این دختر و پسر، هر روز در مکتب می نشستند و زُل می زدند توی چشم همدیگر و مثل فیلم های هندی، آه های جانسوزمی کشیدند.میرزای مکتب دار دید اینطور نمی شود درس داد.این شد که مکتب را دو شیفته کرد.گفت پسر ها صبح ها بیایند و دختر ها بعد از ظهر .اما بشنو از پسر که وقتی ظهر درسش تمام می شد ، می رفت می ایستاد توی کوچه، پشت پنجره مکتبخانه و زُل می زد به دختر و هِی از ته دل آه جانسوز می کشید.دختر هم از توی مکتب به پسر نگاه می کرد و آه جانسوز می کشید.

میرزای مکتب دار که دید با این روش هم کاری از پیش نمی رود، تصمیم گرفت دختر و پسر را بنشاند کنار هم ،ببیند دردشان چیست.

باری، یک روز که کلاس تعطیل شد،گفت دختر و پسر فوق الذکر بمانند.بعد رو کرد به آن دو و گفت:«یک ماه است که شمادو نفر مرا از کار و زندگی انداخته اید.یا همین حالا بگویید چه مرگتان است یا می گویم پدر و مادرتان بیایند و تکلیفتان را روشن کنند.»

پسر آهی از ته دل کشید و گفت:«ای جناب میرزا،کدام پدر و مادر؟ آنها که شما دیدی،پدر خوانده و مادر خوانده مابودند.پدر و مادر اصلی ما به دست امپراتریس اسیرند.ای جناب میرزا،بدان وآگاه باش که ما دونفر"جولز"و "جولی" دوقلو های افسانه ای هستیم که اگر دستمان به دست هم بخورد،کارها می کنیم کارستان.»

میرزا با تعجب گفت:«اِاِاِاِ... شما دوقلو های افسانه ای هستید؟من کارتون شما ها را دیده ام...»( توضیحنگارنده: ما از اینجا نتیجه می گیریم که این جناب میرزا دروغگو بوده است! چرا که در آن دوره هنوز تلویزیون وجود نداشته.)

باری، میرزای مکتب دار که این حرف را شنید، قدری پول و قدری غذا برای توی راه [ ظن نگارنده:پنج هزار تومان بهاضافه ی دو پرس چلو کباب کوبیده] به آنها داد و راهی شان کرد که هر چه زود تر بروند پیش پدر و مادر اصلی شان.

پسر و دختر هم که الکی این دروغ ها را سر هم کرده بودند، راه افتادند رفتند در ولایت جابلقا و آن جا با هم عروسی کردند.

ما از این داستان نتیجه می گیریم که دختر و پسر خیلی ناقلا بوده اند!

قصه ما به سر رسيد، غلاغه به خونش نرسيد.

نویسنده:ابوالفضل زرویی نصرآباد

نويسنده: علی صدیقین تاريخ: سه شنبه 22 فروردين 1391برچسب:افسانه,کهن,نو,دختر,پسر,ناقلا,طنز, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

سايه...

سایه هم هست و هم نیست...مجازیست در عین حقیقت...مجازی که خبر از حقایقی میدهد...و آن حقیقت...حقیقت انسانیت است...

نويسندگان


کاوش

Template By: LoxBlog.Com


© All Rights Reserved to saayeh.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com