|
مختصری از زندگانی کوتاه چخوف:

نام:
آنتون چخوف
تاریخ تولد:
بیست و نهم ژانویه ۱۸۶۰م در شهر تاگانروک، در جنوب روسیه
شروع نویسندگی:
چخوف در نیمه سال ۱۸۸۰م تحصیلات دانشگاهی خود را در رشته پزشکی در دانشگاه مسکو آغاز کرد. در همین سال، نخستین مطلب او چاپ شد
نام های مستعار:
آنتوشا چخونته، آدم کبدگندیده، برادر برادرم، روور، اولیس
آخرین روزها و مرگ:
در شانزدهم ژوئن ۱۹۰۴م بههمراه همسرش اولگا کنیپر برای معالجه به آلمان و استراحتگاه بادن ویلر رفت. در این استراحتگاه حال او بهتر میشود اما این بهبودی زیاد طول نمیکشد و روز به روز حالش وخیمتر میشود.ساعت ۱۱ شب حال چخوف وخیم میشود و اولگا پزشک معالج او - دکتر شورر - را خبر میکند.و بعد از ساعتی او دیگر زنده نبود

تفکرات چخوف:
چخوف نویسندهای بشردوست، آزدیخواه و روشنفکر بود که داستانهایش حکایت از افکار مترقی وی مینماید. او با تمام قوا از آزادی دفاع کرده، برای دسترسی مردم به حقوق خود کوشش نموده و با انتقاد از اصول اجتماعی و وضع موجود، مردم را به سوی ترقی فکری و اخلاقی سوق داده است. چخوف با فساد و دروغ، خودنمایی، منفیبافی، کوتهنظری، تحمل ظلم، آزادیخواهی دروغین و دیگر صفات منفی با کمال خشونت مبارزه میکند، جامعه عقبمانده را به آینده درخشان و زندگانی سعادتمندانه امیدوار میسازد و برای رسیدن به اصول مترقی افکار برجستهای به خوانندگان آثار خود تلقین میکند.
آثار چخوف:
داستان های کوتاه:
- ۱۸۸۳ - از دفترچه خاطرات یک دوشیزه
- ۱۸۸۴ - بوقلمون صفت
- ۱۸۸۹ - بانو با سگ ملوس
- - نشان شیروخورشید
نمایشنامهها
- ایوانف
- خرس
- عروسی
- مرغ دریایی (کتاب)
- سه خواهر
- باغ آلبالو
- دایی وانیا
- در جاده بزرگ
داستان کوتاهی از چخوف را در ادامه مطلب بخوانید
ادامه مطلب |
نويسنده: علی صدیقین تاريخ: یک شنبه 25 تير 1391برچسب:آنتون,چخوف,روس,روسیه,ادبیات,داستان,نمایشنامه,مرگ, موضوع: <-CategoryName->
لينک به
اين مطلب
|
داستان کوتاه " دست فروش "
قسمت اول
امیدوارم لذت ببرید
اصل داستان را در ادامه مطلب از دست ندهید
ادامه مطلب |
نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: سه شنبه 20 تير 1391برچسب:داستان,کوتاه,مجتبی,خلوتی,دست,فروش,تابستان,دوم,دبستان,پسر,عمو,, موضوع: <-CategoryName->
لينک به
اين مطلب
|
داستان عامیانه "سنگ صبور"
نوشته صادق هدایت
فاطمه رفت در زد، فوراَ در واز شد، تا رفت تو ببیند کسی هست یا نه، یک مرتبه در بسته شد و در هم غیب شد، انگاری که اصلاَ در نداشت. مادر پدرش آنور ماندند و دختره توی باغ ماند. مادر پدرش گریه و زاری کردند؛ دیدند فایده ندارد، گفتند: اینجا حالا شب میشه گاس باشد حیوانی، جک و جانوری بیاد چرا بمانیم؟ تا تاریک نشده میریم به یک آبادی برسیم. با خودشان گفتند: اینکه میگفت: نصیب مرده فاطمه؛ شاید همین قسمت بوده!
دختره آن طرف دیوار گریه و زاری کرد، بیشتر گشنهاش شد و تشنهاش شد، گفت: بروم ببینم یک چیزی پیدا میشه بخورم. رفت مشغول گشت و گذار شد. دید یک باغ درندشتی بود با عمارت و دم ودستگاه. رفت توی این اتاق و آن اتاق هر جا سر کرد دید هیچکس آنجا نیست. بالاخره از میوههای باغ یک چیزی کند و خورد. بعد رفت گرفت خوابید. فردا صبح بیدار شد باز رفت اینور آنور را سرکشی کرد دید توی اتاقها فرشهای قیمتی، زال و زندگی همه چیز بود. دید یک حمام هم آنجاست. رفت توی حمام سر و تنش را شست. تا ظهری کارش گردش بود. هیچکس را ندید. هرچه صدا زد کسی جوابش نداد. باز رفت توی اتاقها سر کرد هفتا اتاق تو در تو را گشت. دید تویش پر از خوراکهای خوب جواهر و همه چیز آنجا بود. آن وقتش به اتاق هفتمی که رسید درش را باز کرد رفت تو اتاق دید یک نفر روی تختخوابی خوابیده. نزدیک رفت پارچة صورتش را پس زد دید یک جوان خوشگلی مثل پنجة آفتاب آنجا خوابیده، نگاه کرد دید روی شکمش مثل اینکه بخیه زده باشند سوزن زده بودند.
یک تیکه کاغذ دعا روی رف بالای سرش بود، ورداشت دید نوشته: هر کس چهل شب و چهل روز بالای سر این جوان بماند روزی یک بادام بخورد و یک انگشدانه آب بخورد این دعا را بخواند به او فوت بکند و روزی یک دانه ازین سوزنها را بیرون بکشد آن وقت روز چهلم جوان عطسه میکند و بیدار میشود. . . . . .
اصل داستان را در ادامه مطلب از دست ندهید
ادامه مطلب |
نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: شنبه 17 تير 1391برچسب:داستان,عامیانه,سنگ,صبور,نوشته,صادق,هدایت,, موضوع: <-CategoryName->
لينک به
اين مطلب
|
داستان الهه ناز قسمت اول ( و یا شاید اول و آخر)
این داستان کاملا تخیلی بوده و زاییده ذهن نویسنده می باشد
لطفا سوء برداشت نشود
برای خواندن داستان به ادامه مطلب رجوع شود
ادامه مطلب |
نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: چهار شنبه 14 تير 1391برچسب:داستان,الهه,ناز,مجتبی,خلوتی,دانشکده,برق,تخیلی,سینما,داریوش,مهرجویی,, موضوع: <-CategoryName->
لينک به
اين مطلب
|
داستان«عشق بدون عاشقي» اثر«راب هاپ كات» ترجمه«نگين كارگر»
وقتی برای اولینبار زیر آسمان نیلیرنگ ایتالیا ماریتا را کنار جاده، نیم کیلومتر بالاتر از پمپ بنزین خودم دیدم که پرتقال میفروخت فهمیدم که این همان عشق در نگاه اول است.
از آن به بعد هر روز، حتی اگر خانوادهي جديدم و همسرم نیاز به پرتقال نداشتند، باز هم بهانهای پیدا میکردم تا او را ببینم که کنار جاده بساط پهن کرده است.
بین خودمان باشد، هر برجستگی بدنش منرا شهوتی میکرد، لبهای برجستهاش، موهای پر پیچ و خم قهوهای رنگش و لبخند دلربایش...
وقتی میز ماریتا پر از پرتقال میشد زندگی برایش سخت میشد. وقتی ماشینها و کامیونها رد میشدند گرد و خاک تمام صورت ماریتا را میپوشاند. او در گرمای سوزاننده تابستان و باد و بوران زمستان هیچ سرپناهی نداشت؛ با اینوجود همچنان با لبخند گرمش و چشمان فندقی رنگش و شیوه خاصش در پس زدن موهای پر پیچ و خمش هر روز آنجا بود و قلب منرا به طپش میانداخت.

در یک روز شوم که به او حمله كردند و پولهايش را دزدیدند، همسرش از من خواست که ماریتا کمی در پمپ بنزین من استراحت کند. او زخمها و کوفتگیهای ماریتا را مداوا کرد و من آنها را تماشا میکردم و برخلاف میل باطنیام نمیتوانستم ماریتا را در آغوش بگیرم و او را آرام کنم. همگي منتظر بودیم تا پلیس برسد و به قضیه رسیدگی کند.
دزدها مقدار کمی پول دزدیده بودند و نمیشد برای برگرداندن آن مبلغ کم کار خاصی انجام داد ولی پلیس گفت نمیتوان مطمئن بود که یک چنین اتفاقی در آينده دوباره تکرار نشود، در کنار بزرگراه ماریتا همچنان ممکن است در معرض حملههای مشابه باشد.
من میترسیدم که او دست از فروش پرتقال بردارد اما شوهرش گفت که آنها به پول حاصل از فروش پرتقالها برای جبران کمبود درآمد او بهعنوان یک کشاورز نیاز دارند، اینجا بود که من به آنها یک پیشنهاد خوب دادم.
کرایهای که من از او میگرفتم خیلی کمتر از مقداری بود که او میبایست برای فروش پرتغالهایش از پشت پیشخوان پمپ بنزین میپرداخت اما حداقل حالا خیالم آسوده بود که او در امان خواهد بود و من عاشق این بودم که هر روز میتوانستم او را ببینم. لباس کتانی سادهاش به دور بدن خوش فرمش در باد موج میزد. لبخند با نشاط و درخشش موهای قهوهای زیبایش در تلألو نور خورشید مرا به یاد مادر مرحومم میانداخت که سالها پیش فوت كرده بود.
با گذشت سالها هیچوقت اشتیاق من نسبت به او کم نشد اما هیچوقت از این علاقه حرفی به میان نیاوردم و هیچ کار ناشایستی انجام ندادم. او ازدواج کرده بود و من هم. هر دو ما به کلیسا میرفتیم و براي خدمت به خانوادهمان از هیچ چيزي دریغ نمیکردیم. از طرفي اگر او از شیفتگی و شیدایی من با خبر میشد هیچوقت به من توجه نمیکرد.
سالها گذشت و خانوادههای ما رشد کردند. اول همسر من فوت کرد و بعد همسر او... من همچنان در پمپ بنزین کار میکردم و او همچنان از پشت پیشخوان مغازه من پرتغال میفروخت. ماشینهای زیادی بودند که بنزین بخواهند و آدمهای زیادی که چيزي براي خوردن بخواهند.
با گذشت زمان زندگی برای ما سادهتر شد و وقتی پسرم پائولو و دختر او ماریا تصمیم گرفتند که با هم ازدواج کنند جشن عروسی مجللی برای آنها برگزار کردیم.
همسر تازه پسر من، زیبایی ماریتای من را داشت و شاید پسر من هم تاحدودی شبیه به من بود. بدون شک او شور و اشتیاق فراوانی را از من به ارث برده بود، وقتی او در کنار ماریا بود این مسئله کاملاً مشهود بود.
آنها زوج خوشبختی خواهند بود.
حالا ما از همیشه شادتریم، من و ماریتا که مدتهاست مثل یک خانواده با هم زندگی میکنیم در کنار استخر خانه من نشستهایم، هرچند عاشق و معشوق نیستيم اما ماریا و پائولو را تماشا ميكنيم كه دست در دست هم دارند.
بعضی وقتها فکر میکنم ماریتا میداند که من احساس خاصی نسبت به او دارم اما الان ما یک خانوادهایم، این گناه است که ما عاشق و معشوق همدیگر باشیم، هرچند عمق احساس من تا ابد نسبت به ماریتا قوی خواهد ماند.
شاید روزی راجع به آرامگاه ابديمان صحبت كنيم، خيلي خوب است اگر بتوانيم در جايي براي هميشه با هم باشيم اما حرف زدن راجع به چنين موضوعهايي در روز خوبي مثل امروز شايسته نيست.
امروز خورشيد ميدرخشد و رايحه گلهاي زيتون در هوا پراكنده شده است. پسر من خوشتيپ و همسرش زيبا است. پرندهها آواز شادماني سر ميدهند.
امروز نيازي نيست بهانهاي داشته باشيم تا يكديگر را ببينيم. شايد پمپ بنزينم را كه تازگيها مايه مكافات شده بفروشم و خودم را بازنشسته كنم. از وقتيكه ماريتا به خانه كناري نقلمكان كرده و هرروز سر كار ميرود ديگر پرتقالهايش را نميفروشد.
اگرچه ميدانم كه من هيچوقت عاشق ماريتا نبودم اما همچنان از اينكه ميتوانيم زمان را با يكديگر و در كنار هم سپري كنيم و غروب آفتاب را با يكديگر به تماشا بنشينيم خوشحالم، نه بهعنوان دو عاشق بلكه بهعنوان دو نفر كه هميشه در هواي عشق نفس كشيدهاند.
|
نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: چهار شنبه 7 تير 1391برچسب:داستان,عشق,بدون,عاشقي,اثر,راب,هاپ,كات,ترجمه,نگين,كارگر,گل,غروب,, موضوع: <-CategoryName->
لينک به
اين مطلب
|
داستان طنز "سه یار دبستانی"
نوشته "رسول پرویزی"

لب بوم اومدی گهواره دارى
هنوز من عاشقم تو بچه دارى
و راستى اینطور است. همينكه دست آدم بدامن ساقى سيمين ساق افتاد رشته تسبیح سهل است رشته مودت گسسته مى شود گاهى قتل وجنجال و خودكشى و رسوائىهاى ديگر راه میافتد و بزن بزنى درگير میشود كه آن طرفش پيدا نيست. . . . .
سه نفر بوديم هر سه محصل دوره ادبى بوديم شب و روزمان باهم میگذشت. به قول شاعر درخت دوستى نشانده بوديم و چنان هر روز و هر ساعت آبياريش میكرديم كه تناور و شاداب و درخشان شده بود. چه روزهاى خوشى داشتيم، كتاب حافظ، تاريخ ادبيات، تاریخ تمدن ملل قديم و جديد را برمیداشتيم، چند پتو یک خربزه گرگاب، كمى پنير و چند نان سنگک یارش مىكرديم و زير درخت پاى جوى ركن آباد میلميديم دنيا در تصرفمان بود، غمى نداشتيم، آزاد و بىنياز بوديم، مىخوانديم، مىگفتيم،میخنديديم، درس حاضر میکرديم و چون خسته میشديم برای آينده "كثيف فعلى " آرزوهائى كرده از حافظ فال میگرفتيم. . . . . .
يک روز دختری پديدار شد، هرسه ما را بجان هم انداخت و رفت ! رفت كه رفت. . . . .
ما مردها آدمهاى خودپسندى هستيم اكر به ديگران برنخورد در رابطه با زنان ابله و احمق هم مىشويم. خودخواهى ما چنان است كه خيال میكنيم هرزنى را ديديم يكدل نه صد دل عاشقمان مىشود اگر خيلى عاقل باشيم لااقل خود را براى همسرى و زندگى با او برابر مىدانيم اين جهالت مردها را به چاه مى اندازد و غفلتی پديد مى آورد كه عاقبت خوشى ندارد. . . . . .
اصل داستان را در ادامه مطلب دنبال کنید
ادامه مطلب |
نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: یک شنبه 4 تير 1391برچسب:داستان,طنز,سه,یار,دبستانی,نوشته,رسول,پرویزی,فال,حافظ,دختر,مرد,زن,عاشق,خودکشی, موضوع: <-CategoryName->
لينک به
اين مطلب
|
خاطره - داستان "یادم می یاد" نوشته ی " اسرافیل انتظاری نیری"
خاطره - داستانی که سرشار از لحظات زیبا و یاد آور خاطرات زیبای کودکی نویسنده می باشد
اما به دلیل لحظات ضد اخلاقی (-18) موجود در بعضی از لحظات این داستان ابتدا تصمیم گرفتم که به خواندنش بسنده کنم
ولی به دلیل داشتن بار ادبی - البته به نظر این حقیر- خواستم لحظات یا الفاظ به کار رفته را دستکاری کرده و نوشته را با تحریفی جزئی به نمایش بگذارم که به دلیل حظور قانونی با نام "حق مولف" از این کار نیز چشم چوشی کردم
پس در حرکتی کاملا خودجوش برآن شدم تا از نمایش این مطلب برای عموم خودداری کرده و فقط نمایشش را به اعضا و طرفداران پروپاقرص سایه ای که از فرهنگ غنی لبریزند محدود کنم
قسمتهایی از این خاطره - داستان را گذاشتم تا در صورتی که از طرفداران سایه نیستید یا هنوز به سن هجده سالگی نایل نگشته اید از کل داستان محروم نشوید :

وقتي خداحافظي مي كردم تا به مدرسه بروم ، مادر بزرگ يك ساندويچ بزرگ پنير و سبزي توي دستش آماده داشت . با خودم گفتم : (( همينو براي ناهار ميخورم . )) و راه افتادم . بين راه مدرسه و خانه ، مسيرم را به طرف محلي كه قرار گذاشته بوديم ، عوض كردم . از سر شوق سينماي مجاني که قرار بود برویم، زودتر از بقيه بچه ها، سر قرار رسيدم . كمي بعد از من اصغر، سراسيمه و نگران ، از راه رسيد . معلوم بود از چيزي ترسيده . پرسيدم : (( چي شده ؟ )) با ناراحتي گفت : (( هيچي بابا . داشتم از پس كوچه اكبر قرمساق ( خانم اكبر آقا چون كار هاي بد بد ميكرد ، به همين خاطر بر و بچه هاي ديلاق محل ، اسم كوچه را بنام آن خوش غيرت زده بودند. ) ميومدم كه وسطاي كوچه، يهو ديدم داداش ناصرم با رفيقش پيچيدند تو كوچه . روم رو برگردوندم و قدمهام رو تندتركردم و دويدم . فكر كنم نفهميد . اما همه اش نگرانم، نكنه ديده باشه؟ اگه ديده باشه ، شب واويلاست و يه كتك درست و حسابي افتاديم! ))
قوت قلبي بهش دادم و گفتم : (( ول كن بابا ، اگه ديده بود كه دنبالت مي كرد . ))
****
بچه ها، يكي يكي از راه مي رسيدند . به محض رسيدن به نقطه ای که قرار گذاشته بودیم، طوري پشت اطاقك فلزي سيگار فروشي آقا نادر پناه مي گرفتیم تا از دو سمت از سه جهتی كه دكه ديد داشت ، در امان باشیم . ممد خوشگله - مسعود شره - عزت - اصغر و من. روي هم شديم پنج نفر. اكبر شپش نيامد.
*******
اكبر از آب ، مثل جن از بسم الله، مي ترسيد! در طول ماه، شاید يكی دو بار، آن هم به زور كتك ، حمام مي بردندش . توي آن كوچه هاي خاكي و كلي و پر از كثافت محله مون ، از صبح کله ی سحر تا شب دنبال توپ می دوید، زمين می خورد و خاكي یا گلی می شد. وقتي توپ، توي جوب پر از كثافت كوچه شش متري مان مي افتاد ، اكبر با اينكه مي تونست با خم شدن توپ رو بر داره، بر عكس همه رفتار می کرد. با حرص و ولع، انکار که از خدا خواسته باشد، مي رفت داخل جوی آب و خودش را به كثافاتی که در جوی های آنروزی روان بود، مي کشید . صفت " شیپیش " هم ناشي از همين هپلي بودنش بود . آن روزها ، خانم بهداشت مدرسه ، هر چند وقت يك بار سر و دست و ناخن بچه ها را بازرسي مي كرد . در همين بازرسيها بود که یکی دو بار از سر اكبر، شپش پيدا شد. بچه ها هم اسم اكبر سرابي را به " اكبر شپش " برگردانند !
******
" ممد خوشگله "، بچه ی خوشگل محله ی ما بود . مادرش بيمارستان ، باباش هم در يك كارخانه بزرگ كار ميكردند. وضع مالی شان؟، اي بد نبود. خداوند قادر و متعال! به محمد آقاي ما، هم لب و لوچه ی قشنگ عطا كرده بود؛ هم چشمهايي به رنگ عسل. پوست سفيدش هم كار را كرده بود، جل الخالق! خدایی اش، درس خواندنش هم خوب بود. صد البته نمره هاش هيچ وقت به مسعود شره نمي رسيد اما؛ بيشتر وقتها نفر دوم يا سوم كلاسمان بود.
*******
لاله زار، دوران طلائي خودش در دهه هاي 20 و 30 را پشت سر گذاشته بود اما؛ به نوعي هنوز هم يگانه مركز تفريحي تهران بود و هر نوع سليقه اي، از آنجا راضي بيرون مي آمد. پرده ی سر در اولين سينما، در ورودي لاله زار، تقريبا" از تمام فضاي ميدان توپخانه ديده مي شد . سينما (( )) . ورودي اين سينما درست نبش خيابان چراغ برق و لاله زار بود. هنوز ديوار اين سينما را تمام نكرده ديوار سينماي بعدي چسبيده به آن بود. از پياده روي مقابل اين دو سينما، يعني در ضلع غربي لاله زار، چند قدم بالاتر كه ميرفتي ، تئاتر نصر را ميديدي. كاباره افق طلائي در نبش اولين كوچه آماده پذيرائي بود. ( البته نه صبحها و نه براي بچه هاي هم قد و سال ما. ) لاله زار به دو نيمه ی شمالي و جنوبي تقسيم شده بود. كساني كه مثل ما از جنوب شهر تهران مي آمدند، لاله زار را از جنوب به شمال طي طريق مي كردند. وسط شهري ها و بالا شهري ها هم از سمت شمال، از خيابان شاهرضا وارد آن مي شدند و راه پیمایی شان به سمت نيمه جنوبي از آنجا شروع مي شد . از هر طرف كه ميرفتي، لاله زار واقعا" لاله زار بود و زيبائيهاي خاص خودش را داشت . سينماها ، تئاترها ، كافه ها و كاباره ها، بيشتر در نيمه جنوبي لاله زار، در حد فاصل خيابان استانبول تا توپخانه متمرکز شده بودند. علاوه بر اين تعداد مركز تفريح و خوش گذراني، وجود كوچه برلن، به عنوان مركز خريد آن موقع تهرانيها، غالبا" باعث شلوغ تر شدن قسمت جنوبي لاله زار از قسمت شمالي آن مي شد. در يك جمله، هر چيزي كه دلت ميخواست را ميتوانستي در آن يك تكه جا، پیدا کني. سينما، تئاتر، كاباره، كافه هاي عرق فروشي، مغازه ها با تنوع شغلي زیادشان. لباس فروشي ها و خياطي ها. يكي، دو كتاب فروشي و همانطور كه گفتم بورس توليدي هاي پوشاك در كوچه برلن و . . . . .
برای مشاهده کامل داستان ابتدا به عضویت سایه در آمده و سپس به ادامه مطلب مراجعه نمایید
ادامه مطلب |
نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: پنج شنبه 1 تير 1391برچسب:یادم,می یاد,18-,خاطره,داستان,سینما,ممد,خوشکله,مسعود,شره,عزت,اکبر,شپش,لاله,زار, موضوع: <-CategoryName->
لينک به
اين مطلب
|
داستان کوتاه
آرامش مرده ها را به هم نزنيد
نوشته پرستو آزادي ابد

از همان لحظه که پيدايم کردند حرف و حديث ها شروع شد . اول آقا جانم را آوردند بالاي سرم . تکيده شده بود و لاغر اما هنوز آن کلاه (برک) سرش بود.درست مثل سالهاي گذشته. بعد داوود آمد- برادرم- نگاهش که کردم دلم غنج رفت. با آن قامت کشيده و تنومند. مردي شده بود براي خودش. آقاجانم مانده بود لاي پهناي سينه اش وقتي داشت مرا از روي شانه هاي نه چندان بلند آقام مي پاييد.
مي دانستم اينطور مي شود. از همان روزي که تصميم خودم را گرفته بودم.گرچه کوچکترين اهميتي هم نداشت . تنها چيزي که برايم مهم بود اين بود که بگذارند بخوابم. رها وعميق. درتاريکي قناتي که از ماه ها پيش تويش خوابيده بودم.
جنازه را که کشيدند بيرون چشمهاي منتظر جماعت از حدقه زد بيرون. حتي چشم هاي مادرمکه همه اهل محل (گلين)صدايش مي زدند.تازه انوقت فهميدم که خيلي از ريخت وقيافه افتاده ام.آخر چيزي حدود شش ماه بود که افتاده بودم آنجا. توي آب. . . .
اصل داستان را در ادامه مطلب از دست ندهید
ادامه مطلب |
نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: پنج شنبه 25 خرداد 1391برچسب:آرامش,مرده,نزنيد,حدیث,برادرم,قناتی,مادر,گلین,داستان, موضوع: <-CategoryName->
لينک به
اين مطلب
|
داستان طنز "چل تیكه"
نوشته
محمد پور ثانی
باور كنید وقتی از پلههای عكاس خانه بالا میرفتم، به تنها چیزی كه فكر نمیكردم این بود كه كارمان با عكاس مربوطه به كتك كاری بكشد و با دماغی خون آلود از كلانتری محل سر در بیاوریم !
آقای عكاس ضمن این كه خط سیر نگاهم را مشخص میكرد، گفت: لطفاً یه كمی لبخند بزنید.
همان طوری كه تنم به طرف راست و گردنم به طرف چپ متمایل بود، بدون این كه كوچكترین حركتی به ستون فقرات بدهم، پرسیدم آخه چرا؟!
ـ برای این كه توی عكس اخم كرده و عبوس میافتید و اون وقت هر كسی آن را ببیند به شما خواهد گفت اون عكاس بیشعور، عقلش نرسید بهت بگه لبخند بزن؟
ـ چشم.........بفرمائید!
به زور نیشم را باز كردم و بیصبرانه انتظار میكشیدم شاسی مربوط به عدسی دوربین را كه همانند سرسیم دینامیت در دست گرفته بود فشار بدهد. ولی نه تنها فشار نداد بلكه بیاختیار با دلخوری آن را ول كرد روی هوا. آمد به طرفم و كمی سرم را بیشتر به سمت چپ خم كرد. و گفت: توی لبخند كه نباید دندونهای آدم معلوم باشه جانم!
گفتم: بفرمائین خوبه؟
ـ نه عزیزم، دندون به هیچ وجه معلوم نشه كه توی عكس عین دراكولا بیفتد، سعی كنید لبهاتون كمی به طرفین كشیده بشه! ببینید این طوری، هوم ..............
اصل داستان را در ادامه مطلب از دست ندهید
ادامه مطلب |
نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:داستان,طنز,چل,تیكه,نوشته,محمد,پور,ثانی,, موضوع: <-CategoryName->
لينک به
اين مطلب
|
شیخ و مریدانش(2):
در حکایت ها آمده است که روزی شیخ از زاویه اش در خانقاه پای برهنه و دیوانه وار به خارج دوید و عربده زدندی و جامه از جامه میدرید و از این سوی به آن سوی میگریخت و چنان عربده میزدندی و میگریید که گویی مجنونی بدرکامل دیده و اجنه خبیث بر او مسلط گشته و او را مسخ خود کرده اند....
شرح ماوَقَع در ادامه مطلب.....
ادامه مطلب |
نويسنده: علی صدیقین تاريخ: شنبه 13 خرداد 1391برچسب:سریال,شیخ,مریدان,داستان,آب,معدنی,کوهرنگ, موضوع: <-CategoryName->
لينک به
اين مطلب
|
:سه گزارش کوتاه مستور
درباره کتاب «سه گزارش کوتاه...» نوشته «مصطفی مستور»
در «سه گزارش...» نیز مثل دیگر آثار «مستور» دغدغه انسان متعهد و تنها دیده میشود. انسانی که نه میتواند با این تنهایی کنار بیاید و نه میتواند آن را پر کند و از دست آن خلاصی یابد.
آخرین رمان مستور که «سه گزارش کوتاه درباره نوید و نگار» نام دارد، در 121 صفحه با شمارگان 3000 نسخه و قیمت 4200 تومان از سوی نشر مرکز منتشر شده است.

«مصطفی مستور» را به «روی ماه خداوند را ببوس» میشناسند. رمانی که بیش از یک دهه از چاپ آن میگذرد و در حال حاضر توانسته چهل بار تجدید چاپ شود که نشان از مخاطبان فراوان دارد. اینکه «مستور» چطور توانست چنین خیل عظیمی را به داستانهایش علاقهمند کند خود یک بحث است و اینکه چطور همچنان به عنوان یکی از پرکارترین نویسندگان ایرانی مطرح است، بحثی دیگر. از این نویسنده بهتازگی کتابی با عنوان «سه گزارش کوتاه درباره نوید و نگار آمده» که بیشباهت به مجموعه داستان «عشق بیشین بیقاف بینقطه» نیست. «سه گزارش...»، ماجرای سه روز از زندگی خواهر و برادری به نام نوید و نگار را روایت میکند که شخصیت نگار پیشتر در یکی از اپیزودهای رمان «استخوان خوک و دستهای جذامی» حضور داشته است. این رمان در فضای امروز تهران میگذرد و سفری است به لایههای زیرین جامعه امروز ایران و تهران.

در «سه گزارش...» نیز مثل دیگر آثار «مستور» دغدغه انسان متعهد و تنها دیده میشود. انسانی که نه میتواند با این تنهایی کنار بیاید و نه میتواند آن را پر کند و از دست آن خلاصی یابد. «سه گزارش کوتاه....» را میتوان داستانی درباره انسان و از زبان انسان در جامعهای دانست که گویا مستور خود را در احاطه زیستن در آن میبیند. المانهایی حسی به کار رفته در این متن برای شکل دهی به داستان را میتوان کمابیش در تمام متنهای داستانی سابق وی نیز دید. موضوعاتی نظیر ترس، فقر، بیپناهی، اضطراب و نوعی تعریف منحصر به فرد از عشق که آن را غوطهور میان معنا داشتن و بیمعنا بودن حرکت میدهد.
قبل از هر چیز باید بگم احتمالا از این داستان خوشتون نمیآد. اما به قول یحیی سورآبادی، همون که برای بچهها قصه مینویسه، گاهی از چیزی که امروز خوشتون نمیآد، ممکنه فردا خوشتون بیاد. اگه از اون آدمهایی هستید که میتونید تا فردا صبر کنید، گمونم بد نیست داستان رو بخونید. جدی میگم.
«مستور» خود بارها اعلام کرده از نوشتن کتابهایش به دنبال توقع خاصی نیست. او میگوید وقتی کتاب را مینویسد انتظار ندارد مخاطبش ساعتها به فکر فرو برود و یک هفتهای را با کتاب درگیر باشد. اما برخی از مخاطبان آثار «مستور» آثارش را اینچنین دوست دارند. او با توجه به همین اعتقاد در «سه گزارش کوتاه...» چنین میآورد که: «قبل از هر چیز باید بگم احتمالا از این داستان خوشتون نمیآد. اما به قول یحیی سورآبادی، همون که برای بچهها قصه مینویسه، گاهی از چیزی که امروز خوشتون نمیآد، ممکنه فردا خوشتون بیاد. اگه از اون آدمهایی هستید که میتونید تا فردا صبر کنید، گمونم بد نیست داستان رو بخونید. جدی میگم. نوشتنش یکی، دو سال طول کشیده؛ اما شرط میبندم خوندنش بیشتر از یکی، دو ساعت وقتتون رو نگیره؛ به اندازه دیدن یکی از همین فیلمهای سینما و تلویزیون، مثلا. یا تماشای مسابقه فوتبالی، بوکسی چیزی. من به سهم خودم سعیکردهام خیلی زود سروته قضیه رو هم بیارم تا کل مصیبت خوندن توی بعدازظهر یک روز تعطیل تموم بشه...» کتاب، تا پایان نثری ساده دارد و مثل تمام آثار «مستور» خوشخوان است.
قصههای فرعی زیادی در آثار «مستور» حضور ندارند. او غالبا معتقد به یک تنه است و شاید سه چهار داستان فرعی وارد کار میکند و سپس خط اصلی را به پایان میرساند.
«سه گزارش کوتاه دربارهی نوید و نگار» علیرغم موفقیتهای خود در خلق و استمرار زبان روایت که از وجوه تمایز و موفقیت مستور به شمار میرود و عدم تحمیل نظرگاهها و حتی قضاوت خاص به نویسنده شاید در نگاه نخست خود را بر خلاف عقیده مستور به صورت رمانی معرفی کرده باشد که خواندنش مصیبت نیست، اما با نزدیک شدن به فصول پایانی کتاب میتوان به وضوح مشاهده کرد که مستور در مقدمه کتابش چندان بیراه صحبت نکرده است.
بعد از انتشار «روی ماه خداوند...» و انتشار چندین و چند باره آن، هیچ یک از کتابهای «مستور» نتوانستند چنین موفقیتی را به دست آورند و گمان میرود «سه گزارش کوتاه...» نیز چنین باشد. البته باید در نظر داشت هیچ کدام از آثار او نیز در یک چاپ متوقف نشدهاند.
|
نويسنده: علی صدیقین تاريخ: چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:گزارش,مصطفی مستور,داستان,روی ماه خدا,,,, موضوع: <-CategoryName->
لينک به
اين مطلب
|
|