داستان عامیانه "سنگ صبور"
نوشته صادق هدایت
فاطمه رفت در زد، فوراَ در واز شد، تا رفت تو ببیند کسی هست یا نه، یک مرتبه در بسته شد و در هم غیب شد، انگاری که اصلاَ در نداشت. مادر پدرش آنور ماندند و دختره توی باغ ماند. مادر پدرش گریه و زاری کردند؛ دیدند فایده ندارد، گفتند: اینجا حالا شب میشه گاس باشد حیوانی، جک و جانوری بیاد چرا بمانیم؟ تا تاریک نشده میریم به یک آبادی برسیم. با خودشان گفتند: اینکه میگفت: نصیب مرده فاطمه؛ شاید همین قسمت بوده!
دختره آن طرف دیوار گریه و زاری کرد، بیشتر گشنهاش شد و تشنهاش شد، گفت: بروم ببینم یک چیزی پیدا میشه بخورم. رفت مشغول گشت و گذار شد. دید یک باغ درندشتی بود با عمارت و دم ودستگاه. رفت توی این اتاق و آن اتاق هر جا سر کرد دید هیچکس آنجا نیست. بالاخره از میوههای باغ یک چیزی کند و خورد. بعد رفت گرفت خوابید. فردا صبح بیدار شد باز رفت اینور آنور را سرکشی کرد دید توی اتاقها فرشهای قیمتی، زال و زندگی همه چیز بود. دید یک حمام هم آنجاست. رفت توی حمام سر و تنش را شست. تا ظهری کارش گردش بود. هیچکس را ندید. هرچه صدا زد کسی جوابش نداد. باز رفت توی اتاقها سر کرد هفتا اتاق تو در تو را گشت. دید تویش پر از خوراکهای خوب جواهر و همه چیز آنجا بود. آن وقتش به اتاق هفتمی که رسید درش را باز کرد رفت تو اتاق دید یک نفر روی تختخوابی خوابیده. نزدیک رفت پارچة صورتش را پس زد دید یک جوان خوشگلی مثل پنجة آفتاب آنجا خوابیده، نگاه کرد دید روی شکمش مثل اینکه بخیه زده باشند سوزن زده بودند.
یک تیکه کاغذ دعا روی رف بالای سرش بود، ورداشت دید نوشته: هر کس چهل شب و چهل روز بالای سر این جوان بماند روزی یک بادام بخورد و یک انگشدانه آب بخورد این دعا را بخواند به او فوت بکند و روزی یک دانه ازین سوزنها را بیرون بکشد آن وقت روز چهلم جوان عطسه میکند و بیدار میشود. . . . . .
اصل داستان را در ادامه مطلب از دست ندهید
ادامه مطلب |