گروه علمی فرهنگی هنری

سایه

منوي اصلي

آرشيو موضوعي

آرشيو مطالب

سايت ها و وبلاگهاي مفيد:


امکانات


داستان«عشق بدون عاشقي» اثر«راب هاپ كات» ترجمه«نگين كارگر»

داستان«عشق بدون عاشقي» اثر«راب هاپ كات» ترجمه«نگين كارگر»

 

وقتی برای اولین‌بار زیر آسمان نیلی‌رنگ ایتالیا ماریتا را کنار جاده، نیم کیلومتر بالاتر از پمپ بنزین خودم دیدم که پرتقال می‌فروخت فهمیدم که این همان عشق در نگاه اول است.

از آن به بعد هر روز، حتی اگر خانواده‌ي جديدم و همسرم نیاز به پرتقال نداشتند، باز هم بهانه‌ای پیدا می‌کردم تا او را ببینم که کنار جاده بساط پهن کرده است.

بین خودمان باشد، هر برجستگی بدنش من‌را شهوتی می‌کرد، لب‌های برجسته‌اش، موهای پر پیچ و خم قهوه‌ای رنگش و لبخند دلربایش...

وقتی میز ماریتا پر از پرتقال می‌شد زندگی برایش سخت می‌شد. وقتی ماشین‌ها و کامیون‌ها رد می‌شدند گرد و خاک تمام صورت ماریتا را می­پوشاند. او در گرمای سوزاننده تابستان و باد و بوران زمستان هیچ سرپناهی نداشت؛ با این‌وجود همچنان با لبخند گرمش و چشمان فندقی رنگش و شیوه خاصش در پس زدن موهای پر پیچ و خمش هر روز آنجا بود و قلب من‌را به طپش می‌انداخت.

در یک روز شوم که به او حمله كردند و پول‌هايش را دزدیدند، همسرش از من خواست که ماریتا کمی در پمپ بنزین من استراحت کند. او زخم‌ها و کوفتگی‌های ماریتا را مداوا کرد و من آنها را تماشا می‌کردم و برخلاف میل باطنی‌ام نمی‌توانستم ماریتا را در آغوش بگیرم و او را آرام کنم. همگي منتظر بودیم تا پلیس برسد و به قضیه رسیدگی کند.

دزدها مقدار کمی پول دزدیده بودند و نمی‌شد برای برگرداندن آن مبلغ کم کار خاصی انجام داد ولی پلیس گفت نمی‌توان مطمئن بود که یک چنین اتفاقی در آينده دوباره تکرار نشود، در کنار بزرگراه ماریتا همچنان ممکن است در معرض حمله‌های مشابه باشد.

من می‌ترسیدم که او دست از فروش پرتقال بردارد اما شوهرش گفت که آنها به پول حاصل از فروش پرتقال‌ها برای جبران کمبود درآمد او به‌عنوان یک کشاورز نیاز دارند، اینجا بود که من به آنها یک پیشنهاد خوب دادم.

کرایه‌ای که من از او می‌گرفتم خیلی کمتر از مقداری بود که او می‌بایست برای فروش پرتغال‌هایش از پشت پیشخوان پمپ بنزین می‌پرداخت اما حداقل حالا خیالم آسوده بود که او در امان خواهد بود و من عاشق این بودم که هر روز می‌توانستم او را ببینم. لباس کتانی ساده‌اش به دور بدن خوش فرمش در باد موج می‌زد. لبخند با نشاط و درخشش موهای قهوه‌ای زیبایش در تلألو نور خورشید مرا به یاد مادر مرحومم می‌انداخت که سال‌ها پیش فوت كرده بود.

با گذشت سال‌ها هیچ‌وقت اشتیاق من نسبت به او کم نشد اما هیچ‌وقت از این علاقه حرفی به میان نیاوردم و هیچ کار ناشایستی انجام ندادم. او ازدواج کرده بود و من هم. هر دو ما به کلیسا می‌رفتیم و براي خدمت به خانواده‌مان از هیچ چيزي دریغ نمی‌کردیم. از طرفي اگر او از شیفتگی و شیدایی من با خبر می‌شد هیچ‌وقت به من توجه نمی‌کرد.

سال‌ها گذشت و خانواده‌های ما رشد کردند. اول همسر من فوت کرد و بعد همسر او... من همچنان در پمپ بنزین کار می‌کردم و او همچنان از پشت پیشخوان مغازه من پرتغال می‌فروخت. ماشین‌های زیادی بودند که بنزین بخواهند و آدم‌های زیادی که چيزي براي خوردن بخواهند.

با گذشت زمان زندگی برای ما ساده‌تر شد و وقتی پسرم پائولو و دختر او ماریا تصمیم گرفتند که با هم ازدواج کنند جشن عروسی مجللی برای آن‌ها برگزار کردیم.

همسر تازه پسر من، زیبایی ماریتای من را داشت و شاید پسر من هم تاحدودی شبیه به من بود. بدون شک او شور و اشتیاق فراوانی را از من به ارث برده بود، وقتی او در کنار ماریا بود این مسئله کاملاً مشهود بود.

آنها زوج خوشبختی خواهند بود.

حالا ما از همیشه شادتریم، من و ماریتا که مدت‌هاست مثل یک خانواده با هم زندگی می‌کنیم در کنار استخر خانه من نشسته‌ایم، هرچند عاشق و معشوق نیستيم اما ماریا و پائولو را تماشا مي‌كنيم كه دست در دست هم دارند.

بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم ماریتا می‌داند که من احساس خاصی نسبت به او دارم اما الان ما یک خانواده‌ایم، این گناه است که ما عاشق و معشوق همدیگر باشیم، هرچند عمق احساس من تا ابد نسبت به ماریتا قوی خواهد ماند.

شاید روزی راجع به آرامگاه ابدي‌مان صحبت كنيم، خيلي خوب است اگر بتوانيم در جايي براي هميشه با هم باشيم اما حرف زدن راجع به چنين موضوع‌هايي در روز خوبي مثل امروز شايسته نيست.

امروز خورشيد مي‌درخشد و رايحه گل‌هاي زيتون در هوا پراكنده شده است. پسر من خوش‌تيپ و همسرش زيبا است. پرنده‌ها آواز شادماني سر مي‌دهند.

امروز نيازي نيست بهانه‌اي داشته باشيم تا يكديگر را ببينيم. شايد پمپ بنزينم را كه تازگي‌ها مايه مكافات شده بفروشم و خودم را بازنشسته كنم. از وقتي‌كه ماريتا به خانه كناري نقل‌مكان كرده و هر‌روز سر كار مي‌رود ديگر پرتقال‌هايش را نمي‌فروشد.

اگرچه مي‌دانم كه من هيچ‌وقت عاشق ماريتا نبودم اما همچنان از اينكه مي‌توانيم زمان را با يكديگر و در كنار هم سپري كنيم و غروب آفتاب را با يكديگر به تماشا بنشينيم خوشحالم، نه به‌عنوان دو عاشق بلكه به‌عنوان دو نفر كه هميشه در هواي عشق نفس كشيده‌اند.

 

نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: چهار شنبه 7 تير 1391برچسب:داستان,عشق,بدون,عاشقي,اثر,راب,هاپ,كات,ترجمه,نگين,كارگر,گل,غروب,, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

طنز در ترجمه ها / از شيرين كاري هاي مترجمان ادبي / ناصر نيرمحمدي

طنز در ترجمه ها

ناصر نيرمحمدي

 

آقاي بي گناهي كه منحرف شد :  اخيرا كتابي خواندم از نويسنده اي به نام توماس مان، اهل آلمان كه گويا قريب 60 سال پيش يكبار جايزه ادبي نوبل هم گرفته است. شما اگر مختصري اهل ادبيات هستيد و هنوز جايزه اي چيزي نگرفته ايد، سعي كنيد اين كتاب را كه آثار برگزيده اوست تا هر كجا كه توانستيد بخوانيد تا به من حق بدهيد كه بگويم اين جايزه ادبي نوبل هم يك جور دكاني است مثل دكانهاي ديگر.
   كتاب مجموعه شش داستان است. اولينش «گنجه» نام دارد كه از همان شروع كار «قطار سريع‌السير برلين ـ رم وارد ايستگاه اتوبوس مي شود.» علتش هم اين است كه اگر مترجمي، كسي مواظب اين جور قطارها نباشد فوري مي روند وارد ايستگاه اتوبوس مي شوند! 
  قطار كه تاوقف مي كند مي بينيم «در يكي از اطاقهاي درجه اول قطار ... مسافري از جاي خود بلند شد. او بيدار شده بود». آلمانيها اينجوري اند. كاريشان نمي شود كرد هميشه اول از جاي خود بلند مي شوند تا بعد سر فرصت بيدار شوند...
   مسافر كه بيدار شد «كيف چرمي و قرمز خود را كه كمربندهاي آن به يك پتوي مشبك ...بسته شده بود. به دست گرفت.» اين كيفهاي چرمي اگر قرمز باشند. البته كمربند دارند اما كمربند ساعت و كمربند پوتسن و اينجور چيزها با رنگ خاصي ملازمه ندارند. حالا اگر بپرسيد آن پتو چرا مشبك است و پتوي مشبك براي چه كاري خوب است. جوابش اين است كه پتوي مشبك گرچه به خوبي و گرمي پتوهاي چهارخانه يا پيچازي نيست اما به هر صورت براي هواي گرم تابستان كه خوب است. تا زمستان هم مي شود شبكه هايش را وصله انداخت كه خودش سرگرمي سالمي است. تا آن يكي تابستان هم خدا بزرگ است. مقصودم اين است كه پتو را مي شود يك كاريش كرد اما در قصه بعدي خانم زيباي جواني هست كه «لباس مشيك ساده اي به رنگهاي سرخ و سياه به تن دارد»!
  باري، وقتي رفيقمان از قطار پياده مي شود...از سر ناچاري «در يكي از خيابانهاي عريض حومه شهر كه مملو از درختان و خانه ها بود به طرف دست راست منحرف شد...»
به همين سادگي و قشنگي! حالا هي شما بگوييد كه از نظر علمي چنين و چنان است و هرگونه انحرافي معلول يك رشته عوامل و انگيزه هاي اجتماعي و فلان و بيسار است...
   اما قضيه آن خياباني كه مملو از درختان و خانه ها بود. اين خيابان را كه خيلي هم بزرگ و معروف است، در زمان جنگ اصلا به همين منظور ساخته اند. يعني هر چه درخت و خانه بيكاره و زيادي اين ور و آن ور پيدا مي شو د مرتب جمع مي كنند مي ريزند آنجا.
  بعد از اينكه آقاي مسافر خوب منحرف شد «از سه يا چهار كوچه عبور كرد و سرانجام جلوي يك در چوبي ايستاد» روي در پلاكي نصب بود كه روي آن نوشته بودند «در طبقه سوم اين خانه اتاق اجاره داده مي شود. او گفت: اي بابا؟!
    خوشبختانه مسافر اتاقها را مي پسندد و اجاره مي كند. در يكي از این اتاقها گنجه بزرگی را خيلي خوب در  مشکلات دیوار جا داده بودند. من هیچ نمي دانم چه كلكي زده بودند تا توانسته بودند يك گنجه بزرگ را در مشکلات دیوار (كه جاي كوچك غرقه مانندي است براي قرار دادن چراغ) جا بدهند.
همين قدر مي دانم كه كار صاحبخانه را خيلي مشکل کردند. او گنجه را مخصوصا در درگاه بين دو اطاق جا داده بود و ديواره پشتی گنجه را هم برداشته بود و جايش پرده كوبيده بود تا از اتاق ديگر يكنف ربتواند پنهاني وارد گنجه شود. به هر حال آخر شب وقتي مسافر مي خواهد لبتسهايش را در گنجه بگذارد ناگهان مي بیند كه گنجه خالي نیست و مه پيكري، موجودي مليح، يكي از بازوان نازك و لطيف خود را بالا برده و با انگشتش قلاب سقف گنجه ر اگرفته بود...»
   «از اين به بعد...هر شب زن را در گنجه خود مي يافت و به او گوش فرا مي داد. آيا او چند شب، چند روز، چند هفته يا چند ماه در اين منزل يا در اين شهر ماند؟ ذكر كردن رقمي به كسي سودی نمي رساند ..آيا كسي وجود دارد كه از يك رقم اسف انگيز مسرور شود؟ (ارقام از صفر تا حداکثر 9 اسف انگيزند و از 9 به بالا سرورانگيز) به علاوه مي دانیم كه تعداد زيادي از پزشکان به او گفتند كه مدت مديدي طول نمي كشد....»

قضيه به شدت دويدن اطريشي ها در افريقا و بقيه قضايا

«ژنرال داگلاس مك آرتور» كه يكي از فرماندهان برجسته امريكايي در جنگ جهاني دوم بود، ضمن يك كشمكش ادبي با مترجم فارسي كتاب سلطان ياران  «هدف گلوله قرار گرفت» ص 396. وي هنگام حادثه صد و بيست سال را شيرين داشت و سي و چند سال مي شد كه در جايي رؤيت نشده بود. وقتي مردم خودشان را به ژنرال رساندند بي حال و هوش كنار پياده رو افتاده و «پوست او مرده» ص 200. آنها هم فوري دست به كار شدند و پوستش را با احتياط كندند تا شايد حالش جا بيايد ...من كه خيال نمي كنم مثل اولش بشود، يعني به درد ژنرالي كه ديگر نمي خورد.
   به دنبال اين قضيه معلوم شد ضارب قبلا هم امريكايي خوش قد و قامتي را كه در محافل ادبي جهان به سلطان باران شهرت داشته و به توصيه سال بلو نويسنده كتاب، قرار بوده در رشته پزشكي درس بخواند «در يك محلول دارويي انداخته» است! ص 35 كه همانجا اقلا داروسازي بخواند. از قراري كه مي گويند محلول توي حوض داروخانه يا همچو جايي بوده است. ضارب ظاهرا در مورد مك آرتور هم همين نقشه را داشته اما ژنرال كه از خانواده بزرگ و نجيبي بوده هيچ جوري حاضر نشده لب حوض برود.
   اين گذشت  و كارها داشت به همين سادگي و سياق به قاعده پيش مي رفت كه خبر رسيد «اطريشي ها (Ostriches) درگرماي توان فرساي افريقا دارند به شدت مي دوند و پيشروي مي كنند» ص 163. اين بود كه فرانسوي ها و آلماني ها و بقيه دارو دسته معروف هم فوري تيمهاي دو ميداني خودشان را به طرف افريقا حركت دادند. آن وقت مدتي تو بدو و من بدو درگرفت و يك بيست سي ميليون نفر نفله و گم و گور شدند. شما اگر شخصا در افريقا دويده باشيد تصديق مي كنيد كه رقم تلفات چندان بالا نبوده است... اين اطريشي ها هم جدا يك چيزيشان مي شود چون تا فرصت پيدا كنند ترتيبي مي دهند كه حتما وليعهدشان كشته شود وگرنه مي روند افريقا به شدت مي دوند!
  حالا لابد خيال مي كنبد كتاب سلطان باران تمامش راجع به ترور و دوهاي ميداني و اين جور چيزهاست. البته كه اين طور نيست. دستورات بهداشتي و طبي هم دارد. مثلا شما اگر ديديد استقامت پشتيبان تعريفي ندارد، حكما عيب و ايراد از جلو است و بايد همكاري را بكنيد كه سلطان
كرد: «آرواه هايم را به شدت به يكديگر فشار داده و دندانهايم را محكم قفل كرده بودم تا استقامت پشت خود خود را تقويت نمايم، چون كه به نظر مي رسيد طاقت چنداني ندارد.» ص 200 خوشبختانه اين روش به طريقه معكوس هم نتيجه مي دهد يعني شما پشتتان را محكم قفل منيد آواره هايتان حسابي تقويت مي شود!
  لابد ديده ايد كه گاهي ناغافل به آدم حمله مي كنند. قهرمان داستان كه اين بلا به سرش آمده است شيوه ضد حمله را به ما ياد مي دهد. مي گويد در همان لحظات اول «تصميم گرفتم قبل از آنكه اوقاتم تلخ شود از وزن بدن خودم سريعا بهره گيري كنم بنابراين.... آن مرد را به زمين افكندم ...و با هر دو دست صورتش را محكم چسبيدم. به اين ترتيب جلو چشمهايش را گرفتم و نفس كشيدن برايش مشكل شد.» ص 97. كارش تمام است. فقط براي اينكه جايي را نبيند، احتياطا جلو دماغ و دهن آن مرد را محكم بچسبد.
  درباره طرز پرهيز از بوي زننده هم شرح كوتاهي در كتاب آمده است. سلطان كه بوي بد را دوست ندارد در جستجوي راهي است تا لاشه متعفني را از محل سكونت خود را دور كند. مي گويد: «بيش از آن طاقت نداشتم. از جايم برخاستم و پتويي زير چانه ام قرار دادم تا مانع تنفس بوس زننده شود.» ص 199. يادآوري مي شود كه براي چانه هاي معمولي يك دستمال معمولي كافي است. (حالا مي فهمم كه چرا معلم موسيقي ما در دبستان، هر وقت م يخواست ويلون بزند يك دستمال زير ژانه اش قرار مي داد!»
  باري، از آنجا كه شناخت بقاعده هنرمند به درك بهتر آثار او كمك مي كند، بايد بيش از خواندن بقيه ماجراهاي كتاب، با نويسنده آن كه سال بيلو است آشنا شويم.
  به حكايت پيشگفتار كتاب، «آقاي سال بيلو// دوران بلوغ خود را در شيكاگو سپري نمود... چند صباحي را در شهر پاريس اقامت گزيد و سفرهاي متعددي به ديگر نقاط اروپا نمود. آقاي سال بيلو علاوه ب رنوشتن مقاله و داستانهاي كوتاه، داستانهاي چندي به نگارش درآورده است...» ص 3. و چون قرار  آكادمي سوئد اين است كه هر سال به آقاياني كه علاوه بر نوشتن مقاله و داستانهاي كوتاه «داستانهاي چندي به نگارش درآورده باشند، جايزه نوبل بدهد، يك سال هم يكي به آقاي سال بيلو از براي اينكه آكادمي ديگر كاري ندارد به اينكه كي دوران بلوغش را كجا سپري نموده زنش كه نم يخواهد بشود! به ديگر نقاط هم كه چند صباحي سفرهاي متعدد كرده، هيچ عيب ندارد.
   اقاي ديگري كه دوران بلوغش را همان سمتها گذرانده هندرسون است. نامبرده كه نقش اول را در قصه ما به عهده دارد، آدمي است شيرين عقل و ميليونر. يعني يكي از همين آمريكايي هاي معمولي است. با دو متر قد و صد كيلو وزن. خودش مي گويد: «وقتي متولد شدم شش كيلو وزن داشتم و جا به جا كردن من كار مشكل بود.» ص 6. ناچار آنقدر «جابجا» نكردند تا شد 30 كيلو و خودش راه افتاد رفت! البته هندرسون مي توانست به جاي «جابجا كردن من» بگويد «زايمان من» اما در اين صورت شما خيال مي كرديد آقاي هندرسون احتمالا خودش زاييده است! بايد قبول كرد كه در اين قضيه عيب از زبان فارسي است نه از آقاي هندرسون.
  وقتي هندرسون حسابي بزرگ شد، رفت دنبال كار آزاد و براي خودش «يك پادشاهي خوكداني راه انداخت» ص 31 كه اتفاقا خيلي گل كرد. يعني پادشاهان سلسله اولش بقدري در بين مردم محبوبيت پيدا كردند كه همان روزهاي اول سلطنت مصرف شدند اما نمي دانم چرا سلسله دوم واداد و دنبال كار را نگرفت. هندرسون هم با استعداد و پشت كاري كه داشت رفت سراغ مختصر آب و ملكي كه از پدرش مانده بود و آن را هي توسعه داد و داد تا اينكه «وارث يك ايالت بزرگ شد. » ص 33. اين دولت امريكا هم به جاي اينكه صبح به صبح ايالات خودش را بشمرد همه اش چشمش دنبال ايالات ديگران است.
   خلاصه هندرسون ثروت هنگفتي به هم زد و دیگر كاري نداشت جز اينكه زن بگیرد و گرفت. اوایل كه تازه با همسرش آينده اش لي لي آشنا شده بود خيلي دلش مي خواست «رفتار خوشايندي» با او داشته باشد اما يك شب كه با لي لي بود مادر دختره سر رسيد و از ديدن هندرسون حسابي اوقاتش تلخ شد ولي فوري «تصميم گرفت رفتار خوشايندي داشته باشد... و لي لي را كتك بزند»! ص 18، اين بود كه هندرسون هم فكر كرد «رفتار خوشايند» با لي لي را بگذارد براي بعد از ازدواج.
  مدتي كه گذشت زن و شوهر رفتند كنار دریا و در هتل ساحلی يك سوئيت (Suite)براي خودشان گرفتند و آن را پوشيدند! نمي دانم چرا اقلا دو دست سوييت نگرفتند؟ من فكر مي كنم آدم هر چقدر هم خاطرخواه زنش باشد وقتي با او توي يك لباس برود كم كم حانش بالا مي آيد. به هر حال هندرسون چاره را در اين ديد كه همين يك دستگاه سوييت از نوع مخصوص را عجالتاٌ جمع ببندد و بگويد: «ما لياسهاي مخصوص خودمان را پوشيده بوديم و من لباس شنا به تن داشتم .» ص 11. خوبي اين جور لباسها اين است كه آدم مي تواند با آن همينطور شناكنان سري هم به اداره بزند!
   هندرسون روي هم رفته در مورد آپارتمان و سوييت و اين جور چيزها خيلي خوش شانس است.» خودش تعريف مي كند كه در مسافرت فرانسه هم وقتي براي تماشاي يك كليساي قديمي به شهركي در حوالي پاريس رفتيم از همان سحرگاه كه به آنجا رسيديم براي اتومبيل كوچك ما محل مناسبي پيدا شده.» ص 27. آدم واقعا هيچ انتظار ندارد صبح كله سحر كه در فرانسه قيامتي است. براي اتومبيل محل مناسب و مرغوب پيدا شود. هندرسون هم كه كمي خجالتي است رويش نشده اسم اصلي چيزي را كه پيدا شده بگويد. چون اين جور كه پيداست او ماشينش را شب گذاشته بوده جلوي هتل و صبح كه از هتل بيرون مي آيد. خبر مي شود كه اتومبيل فلت (Flat) پيدا كرده است [= پنجر شده است] َََََِِِاو هم به جاي اينكه برود به ماشينش نگاه كند فوری مي رود به كتاب لغت نگاه مي كند مي بيند بله، اين چيزي كه پيدا شده يك دستگاه آپارتمان است!...
   باري بگذریم. زندگی آقای هندرسون و بانو بالاخره هيچ جوري سر نگرفت. يك بند با هم جنگ و دعوا داشتند و آقا هم از كوره در مي رفت و داد مي زد. من عاقبت از دست تو «خودم را له خواهم كرد.» ص 26. البته يكي ديگر از افراد فاميلشان هم قبلا «در يك كشمكش خانوادگي مغز خودشان را له كرده بود.» ص 26. مقصودم اين است كه خانواده شان طرز له كردن خودشان را خوب بلد بودند و زحمتي نداشت! خلاصه كار به جايي كشيد كه ديگر جان هندرسون از دست مترجم به لب رسيد و سر گذاشت به بيابان! هرچه هم مترجم به او اصرار كرد كه عوضش بيا ببرمت هلند  زير بار نرفت حق هم داشت چون اگر اين جور دعوتهاي خصوصی به هلند باب شود و فردا شما لاي هر رمانی را باز كنيد مي بينيد همه آدمهای خوشگل و مقبولش را برده اند مهمانی...!
   به هر حال، هندرسون سر به بیابان گذاشت و رفت و رفت تا رسید به سرزمین افریقا كه جاي بي سر و صدايي بود و آدم مي توانست حسابي به كار خودش برسد. اين بود كه حال هندرسون كم كم جا آمد و شروع كرد توي دشت و صحرا گشتن و زمزمه هاي شيرين سر دادن:
   اينك «زندگي بسيار در اوايل خود است و من از مسير بدور افتاده ام. خورشید شعله ور مي سازد و متورم مي نمايد. حرارتي را كه خورشيد از خود بیرون مي تراود خودش عشق است. من اين شفافيت را در قلب خود دارا هستم. قاصدكها در هوا معلق اند. من مي كوشم تا اين روييدني هاي سبزرنگ را جمع آوري كنم. من گونه هاي باد كرده از فرط عشق خود را با قاصدك هاي زرد رنگ
مي چسبانم...» ص 399.   اما توي شهر و دور از طبيعت تا آدم مي خواهد ناسلامتي براي خودش يك خرده متورم شود و گونه هايش را از فرط عشق قدري باد كند، فوري مي برند بیمارستان و
مي خوابانندش ... جداً زندگي در آغوش طبيعت،‌چيز ديگري است.
   هندرسون از اينكه سرانجام توانسته بود از شر اهل و عيال و شهر و ديار خلاص شود خيلي راضي و خوشحال بود و اغلب با خود مي گفت : «من پرتاب نموده و من اينجا هستم.» ص 466. عده زيادي از دوستداران سلطان باران عبارت اخير را بكلي بي معنی مي دانند و خيلي ها هم بر عكس معتقدند كه بسيار با معني و عميق است. ما فعلا و تقريبا متمايل به همين گروه بر عكس

هستيم . از كجا معلوم كه ميان اين عده زياد صاف بيايند يقه ما يكي را بگيرند؟
  متاسفانه دوران طلايي زندگي هندرسون در آغوش طبيعت، خيلي كوتاه بود و بد جوري تمام شد. منظورم اين است كه و ساعت به غروب مانده از يك روز دلپذير پاييزي دسته اي از افريقايي هاي نيمه خوار هلهله كنان سر رسيدند نا غافل دور هندرسون حلقه زدند و دستگيرش كردند. گويا داشت محيط زيست را آلوده مي كرد! خلاصه از آنجا يك راست بردندش به قصر سلطان. اتفاقا سلطان هم سر خدمتش حاضر بوده و روي تخت عاج ولو شده بود اما:
  «صورتش خيلي عصباني بود...و اطراف موهاي پرپشت او كه در حدود سه سانت ارتفاع موهايش مي رسيد، به نظر مي رسيد كه رنگ آبي آسمان در آن منعكس شده باشد، مثل زماني كه چند شمعي در جنگل افروخته گردد و در اطراف اين شمع هاي سياه رنگ،‌رنگ آبي را شرو ع به چشمك زدن نمايد.» ص 431.
  بله وقتي قلم در دست اهلش قرار بگيرد اين جوري مي شود يعني آن قدر نرم و راحت روي كاغذ مي گردد كه آدم اصلا نمي فهمد شرحي كه با سر و كله سلطان شروع شده بود چه جوري تبديل شده به تابلوي جنگلي در شب! ضمنا من اگر به جاي نقاش بودم ارتفاع را طبق روش معلوم، از سطح دريا محاسبه مي كردم نه از سر سلطان! (من خودم براي محاسبه ارتفاع موهاي سر مردمي كه در سرزمينهاي پست تر از سطح دريا زندگي مي كنند، از همين روش استفاده كردم، چيزي درنيامد. احتمالا همه شان كچل اند.)
  باري هندرسون همان طور كه پايين تالار در ميان نگهبانان ايستاده بود و منتظر سرنوشتش بود ديد كه سلطان تكاني نخورد و «گلويش را صاف كرد.. و يكي از زنهاي برهنه زيبا دارويي به سلطان داد تا بتواند تف كند.» ص 223. متاسفانه اغلب سلاطين افريقا همين جوري تفشان نمي آيد، اين است كه تعدادي از نديمه هاي مخصوص دربار هميشه مراقب و مواظب اند كه فصل به فصل به سلطان دارو بدهند! (حالا چه اصراري دارند كه آنقدر تف كنند؟..)
   خلاصه، مقصود اين بود كه به قول مترجم، بگوييم «كتابي كه با نام سلطان بران به خواننده ارجمند تقديم مي گردد. يكي از آثار برجسته آقاي سال بيلو مي باشد... در اين كتاب نويسنده تصويري گويا از انسان سرگشته و حقيقت طلب قرن معاصر را در قالب يك داستان طنزآميز آنچنان مي نمايد...» ص 4، كه ما (قسمتي از آن را) نمايانديم و حالا ديگر حسابي خسته شديم!..

نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: دو شنبه 1 خرداد 1391برچسب:طنز,ترجمه,شيرين,كاري,مترجمان,ادبي, , موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

سايه...

سایه هم هست و هم نیست...مجازیست در عین حقیقت...مجازی که خبر از حقایقی میدهد...و آن حقیقت...حقیقت انسانیت است...

نويسندگان


کاوش

Template By: LoxBlog.Com


© All Rights Reserved to saayeh.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com