گروه علمی فرهنگی هنری

سایه

منوي اصلي

آرشيو موضوعي

آرشيو مطالب

سايت ها و وبلاگهاي مفيد:


امکانات


داستان«عشق بدون عاشقي» اثر«راب هاپ كات» ترجمه«نگين كارگر»

داستان«عشق بدون عاشقي» اثر«راب هاپ كات» ترجمه«نگين كارگر»

 

وقتی برای اولین‌بار زیر آسمان نیلی‌رنگ ایتالیا ماریتا را کنار جاده، نیم کیلومتر بالاتر از پمپ بنزین خودم دیدم که پرتقال می‌فروخت فهمیدم که این همان عشق در نگاه اول است.

از آن به بعد هر روز، حتی اگر خانواده‌ي جديدم و همسرم نیاز به پرتقال نداشتند، باز هم بهانه‌ای پیدا می‌کردم تا او را ببینم که کنار جاده بساط پهن کرده است.

بین خودمان باشد، هر برجستگی بدنش من‌را شهوتی می‌کرد، لب‌های برجسته‌اش، موهای پر پیچ و خم قهوه‌ای رنگش و لبخند دلربایش...

وقتی میز ماریتا پر از پرتقال می‌شد زندگی برایش سخت می‌شد. وقتی ماشین‌ها و کامیون‌ها رد می‌شدند گرد و خاک تمام صورت ماریتا را می­پوشاند. او در گرمای سوزاننده تابستان و باد و بوران زمستان هیچ سرپناهی نداشت؛ با این‌وجود همچنان با لبخند گرمش و چشمان فندقی رنگش و شیوه خاصش در پس زدن موهای پر پیچ و خمش هر روز آنجا بود و قلب من‌را به طپش می‌انداخت.

در یک روز شوم که به او حمله كردند و پول‌هايش را دزدیدند، همسرش از من خواست که ماریتا کمی در پمپ بنزین من استراحت کند. او زخم‌ها و کوفتگی‌های ماریتا را مداوا کرد و من آنها را تماشا می‌کردم و برخلاف میل باطنی‌ام نمی‌توانستم ماریتا را در آغوش بگیرم و او را آرام کنم. همگي منتظر بودیم تا پلیس برسد و به قضیه رسیدگی کند.

دزدها مقدار کمی پول دزدیده بودند و نمی‌شد برای برگرداندن آن مبلغ کم کار خاصی انجام داد ولی پلیس گفت نمی‌توان مطمئن بود که یک چنین اتفاقی در آينده دوباره تکرار نشود، در کنار بزرگراه ماریتا همچنان ممکن است در معرض حمله‌های مشابه باشد.

من می‌ترسیدم که او دست از فروش پرتقال بردارد اما شوهرش گفت که آنها به پول حاصل از فروش پرتقال‌ها برای جبران کمبود درآمد او به‌عنوان یک کشاورز نیاز دارند، اینجا بود که من به آنها یک پیشنهاد خوب دادم.

کرایه‌ای که من از او می‌گرفتم خیلی کمتر از مقداری بود که او می‌بایست برای فروش پرتغال‌هایش از پشت پیشخوان پمپ بنزین می‌پرداخت اما حداقل حالا خیالم آسوده بود که او در امان خواهد بود و من عاشق این بودم که هر روز می‌توانستم او را ببینم. لباس کتانی ساده‌اش به دور بدن خوش فرمش در باد موج می‌زد. لبخند با نشاط و درخشش موهای قهوه‌ای زیبایش در تلألو نور خورشید مرا به یاد مادر مرحومم می‌انداخت که سال‌ها پیش فوت كرده بود.

با گذشت سال‌ها هیچ‌وقت اشتیاق من نسبت به او کم نشد اما هیچ‌وقت از این علاقه حرفی به میان نیاوردم و هیچ کار ناشایستی انجام ندادم. او ازدواج کرده بود و من هم. هر دو ما به کلیسا می‌رفتیم و براي خدمت به خانواده‌مان از هیچ چيزي دریغ نمی‌کردیم. از طرفي اگر او از شیفتگی و شیدایی من با خبر می‌شد هیچ‌وقت به من توجه نمی‌کرد.

سال‌ها گذشت و خانواده‌های ما رشد کردند. اول همسر من فوت کرد و بعد همسر او... من همچنان در پمپ بنزین کار می‌کردم و او همچنان از پشت پیشخوان مغازه من پرتغال می‌فروخت. ماشین‌های زیادی بودند که بنزین بخواهند و آدم‌های زیادی که چيزي براي خوردن بخواهند.

با گذشت زمان زندگی برای ما ساده‌تر شد و وقتی پسرم پائولو و دختر او ماریا تصمیم گرفتند که با هم ازدواج کنند جشن عروسی مجللی برای آن‌ها برگزار کردیم.

همسر تازه پسر من، زیبایی ماریتای من را داشت و شاید پسر من هم تاحدودی شبیه به من بود. بدون شک او شور و اشتیاق فراوانی را از من به ارث برده بود، وقتی او در کنار ماریا بود این مسئله کاملاً مشهود بود.

آنها زوج خوشبختی خواهند بود.

حالا ما از همیشه شادتریم، من و ماریتا که مدت‌هاست مثل یک خانواده با هم زندگی می‌کنیم در کنار استخر خانه من نشسته‌ایم، هرچند عاشق و معشوق نیستيم اما ماریا و پائولو را تماشا مي‌كنيم كه دست در دست هم دارند.

بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم ماریتا می‌داند که من احساس خاصی نسبت به او دارم اما الان ما یک خانواده‌ایم، این گناه است که ما عاشق و معشوق همدیگر باشیم، هرچند عمق احساس من تا ابد نسبت به ماریتا قوی خواهد ماند.

شاید روزی راجع به آرامگاه ابدي‌مان صحبت كنيم، خيلي خوب است اگر بتوانيم در جايي براي هميشه با هم باشيم اما حرف زدن راجع به چنين موضوع‌هايي در روز خوبي مثل امروز شايسته نيست.

امروز خورشيد مي‌درخشد و رايحه گل‌هاي زيتون در هوا پراكنده شده است. پسر من خوش‌تيپ و همسرش زيبا است. پرنده‌ها آواز شادماني سر مي‌دهند.

امروز نيازي نيست بهانه‌اي داشته باشيم تا يكديگر را ببينيم. شايد پمپ بنزينم را كه تازگي‌ها مايه مكافات شده بفروشم و خودم را بازنشسته كنم. از وقتي‌كه ماريتا به خانه كناري نقل‌مكان كرده و هر‌روز سر كار مي‌رود ديگر پرتقال‌هايش را نمي‌فروشد.

اگرچه مي‌دانم كه من هيچ‌وقت عاشق ماريتا نبودم اما همچنان از اينكه مي‌توانيم زمان را با يكديگر و در كنار هم سپري كنيم و غروب آفتاب را با يكديگر به تماشا بنشينيم خوشحالم، نه به‌عنوان دو عاشق بلكه به‌عنوان دو نفر كه هميشه در هواي عشق نفس كشيده‌اند.

 

نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: چهار شنبه 7 تير 1391برچسب:داستان,عشق,بدون,عاشقي,اثر,راب,هاپ,كات,ترجمه,نگين,كارگر,گل,غروب,, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

سايه...

سایه هم هست و هم نیست...مجازیست در عین حقیقت...مجازی که خبر از حقایقی میدهد...و آن حقیقت...حقیقت انسانیت است...

نويسندگان


کاوش

Template By: LoxBlog.Com


© All Rights Reserved to saayeh.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com